eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
279 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
280 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 ✍️✍️✍️راوی : فرمان مبنی بر مقاومت و حفظ جزیره به رزمندگان که ابلاغ شد. یک شب برادران قرارگاه با استفاده از چهل پوندی و را قطع کردند تا از پیشرو دشمن جلوگیری شود .اما عمق انفجار به اندازه کافی نبود و دژ کاملا قطع نشده بود در شب بعد بنا به دستور (حاج عبدالله) به بنده و برادر مهدی قدیمی ماموریت داده شد تا با استفاده مینهای ضد خودرو(سبدی) و انفجار مجدد ، جلوی پیشروی نیروهای عراقی را سد کنیم بنده به اتفاق برادر قدیمی به محل عازم شدیم و کیسه های حاوی مینها را در محلهای مناسب جاسازی ، فیتیله کشی و چاشنی گذاری کردیم مواد منفجره در محل انقطاع پد (که شب قبل توسط نیروهای قرارگاه ناقص منهدم شده بود و آب به سمت دیگر روان نشده بود ) و آماده انفجار بود که یک آرپیجی زمانی بالای سرمان منفجر شد و من و مهدی قدیمی مجروح شدیم . داشت هوا روشن میشد و دشمن شروع کرد به ریختن آتش سنگین وپیشروی تانکها، ما هم حریف نیروهای رزمنده نبودیم ولوله ای به پا بود نیرووهای رزمنده در محل انفجار پراکنده بودند و هرچی فریاد میکردیم که از محل انفجار دور شوید گوششان بدهکار نبود .دشمن هر لحظه به ما نزدیکتر میشد و امکان تلفات بالا میرفت. در این وضعیت به هم ریخته انگار فرشته نجات رسید بالای سرما حاضر شد فریاد زد چیکار میکنید گفتیم نیروهای رزمنده حاضر نیستند موقعیت را ترک کنند و در صورت انفجار صدمه میبینند. مثل اینکه ارتباطشون با عقب قطع شده وتا فرماندهشون دستور ندهد عقب نمیایند با مشاهد وضعیت ما که مجروح شده بودیم گفت شما برگردید عقب خودم منفجر میکنم فورا به رزمندها دستور داد بیایند عقب بنده به همراه برادر قدیمی حرکت کردیم به سمت عقب اما ماشین جیپی که با اون رفته بودیم خط و پشت یک دستگاه بولدوزر گذاشته بودیم نبود بنابراین پیاده راه افتادیم به سمت مقر . توی مسیر یک موتورسوار ما را سوار کرد اما هنوز چند‌ قدمی نرفته بود که با مشاهده رزمنده ای که با آتیش عقبه آرپیجی سوخته بود ما پیاده شدیم و اون رزمنده به اتفاق رفیقش سوار شدند و به سمت عقب رفتند اما با بالا آمدن آفتاب آتش دشمن شدید شد. با انفجار خمپاره ای و اصابت ترکش اون به ساق پام خوردم زمین. بلند شدم تا از طریق کانالهای مقطع کنار دژ به سمت عقب برویم اما جنازه ها و مجروحهای داخل کانالها مانع حرکت سریع بود. به هر نحو ممکن خودمان رو رسوندیم به مقر . به که رسیدیم رو دیدیم مثل اینکه او زودتر از ما اومده بود سید محمد با مشاهده ما پرسید کجا بودید دیر کردید و ما هم جریان را برابش تعریف کردیم. اما سید محمد گفت: بعد از اینکه شما رفتید و نیروهای رزمنده کشیدن عقب من فیتیله چاشنی رو روشن کردم تا اومدم فرار کنم پاهام گیر کرده بود توی گل مجبور شدم چاشنی را از مواد منفجره جدا کنم و داخل آب بیاندازم سید محمد ادامه داد: اما چاشنی یدکی همراهم نبود و مجبور شدم و برگشتم قرارگاه و چاشنی بردم انفجار رو انجام دادم. جالب ایجا بود که این تاخیرات خواست خدا بود چرا که تانکهای عراقی از سمتی که زمینها خشک بود حمله را شروع کرده بودند و با جاری شدن آب به سمتشان توی باتلاغ گیر کرده بودن و هیچ راه فراری نداشتن رزمنده ها هم حسابی با آرپی جی خدمتشان رسیده بودن با گذشت چند روز از این ماجرا با به گل نشستن ارتش عراق فرمان حمله مجدد بسوی دشمن صادر شد و محلی که سید محمد انفجار انجام داده بود و آب به طرف مقابل جاری شده بود را با قرار دادن چند دستگاه کمپرسی مسدود نمودند و روی کمپرسیها را خاک ریختن و با عبور از آن دشمن به عقب زده شد. 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹 🥀🌹 18 فروردین 66 ✍️✍️✍️ راوی : محمد با عجله اومد و گفت سوار شوید بریم خط وضع خط خیلی آشفته است دشمن داره میکنه و داره زمین وزمان رو به هم میدوزه من و و جلوی وانت سوار شدیم و وهادی کسکنی هم پشت وانت و رفتیم توی خط. غوغایی بود از زمین و آسمان گلوله میریخت اونقدر گلوله توپ و خمپاره زمین خوره بود و درست کرده بود که ماشین توی چاله ها میفتاد و به زحمت بیرون میومد چاله های کم عمق رو با فشار دادن گاز شهید سید محمد رد میکرد اما یه خورده جلو تر ماشین توی یه چاله ی توپ که عمیق بود افتادیم هرچه گاز دادیم ماشین بالا نیومد اومدیم پایین که چرخ ماشین رو توی لوک بذاریم که یه خمپاره کنار ماشین به زمین خورد من و کنار ماشین بودیم با انفجار هردوتامون به هوا پرتاپ شدیم به خودم اومدم دیدم پاهام رو نمیتونم تکون بدم. گفتم پاهام قطع شد!!! دیدم دستم هم در اختیارخودم نیست دستم هم شکست کمرم هم بالا نمیومد اون هم آسیب دید چشم هام رو باز کردم دیدم در کنارم به صورت افتاده هرچی صداش کردم جواب نداد با کمک و هادی من رو داخل یک سوله بردند داخل سوله پر بود از جنازه های عراقی ها. یه ماشین برای خط وسایل میبرد.وسایلش رو خالی کرد و برگشت . من رو سوار ماشین کردند پاهام بالا مونده بود و هیچ حرکتی نداشتم سید مدام بالای سرم بود رسیدیم پست امداد خط ریختند دور من میشنیدم به آقا سید میگفتند این بنده خدا ما کاری نمیتونیم بکنیم رفتند پلاستیک هم آوردن وپهن کردند که من رو توش کنند اما سید محمد میگفت: بابا پاهاش هنوز داغه این شهید نشده با اصرار من رو برای مداوا به عنوان مجروح عقب فرستادند و زخم هام رو بستند. توی این سرو صداهای توی بهداری داخل خط. دیدم وشنیدم که آقا سید دو دستی میزد توی سرش و میگفت: امیدم رفت..مسوول محورم رفت. سید داشت در غم از دست دادن بی تابی میکرد اون شب من به شدت مجروح شدم و یه راست رفت بهشت... خوش به حالش فرمانده گردان تخریب لشگر10 و شهید حمید رضا دادو در تیر ماه 66 آسمانی شدند 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
18 فروردین 66 ✍️✍️✍️ راوی : محمد با عجله اومد و گفت سوار شوید بریم خط وضع خط خیلی آشفته است دشمن داره میکنه و داره زمین وزمان رو به هم میدوزه من و و جلوی وانت سوار شدیم و وهادی کسکنی هم پشت وانت و رفتیم توی خط. غوغایی بود از زمین و آسمان گلوله میریخت اونقدر گلوله توپ و خمپاره زمین خوره بود و درست کرده بود که ماشین توی چاله ها میفتاد و به زحمت بیرون میومد چاله های کم عمق رو با فشار دادن گاز شهید سید محمد رد میکرد اما یه خورده جلو تر ماشین توی یه چاله ی توپ که عمیق بود افتادیم هرچه گاز دادیم ماشین بالا نیومد اومدیم پایین که چرخ ماشین رو توی لوک بذاریم که یه خمپاره کنار ماشین به زمین خورد من و کنار ماشین بودیم با انفجار هردوتامون به هوا پرتاپ شدیم به خودم اومدم دیدم پاهام رو نمیتونم تکون بدم. گفتم پاهام قطع شد!!! دیدم دستم هم در اختیارخودم نیست دستم هم شکست کمرم هم بالا نمیومد اون هم آسیب دید چشم هام رو باز کردم دیدم در کنارم به صورت افتاده هرچی صداش کردم جواب نداد با کمک و هادی من رو داخل یک سوله بردند داخل سوله پر بود از جنازه های عراقی ها. یه ماشین برای خط وسایل میبرد.وسایلش رو خالی کرد و برگشت . من رو سوار ماشین کردند پاهام بالا مونده بود و هیچ حرکتی نداشتم سید مدام بالای سرم بود رسیدیم پست امداد خط ریختند دور من میشنیدم به آقا سید میگفتند این بنده خدا ما کاری نمیتونیم بکنیم رفتند پلاستیک هم آوردن وپهن کردند که من رو توش کنند اما سید محمد میگفت: بابا پاهاش هنوز داغه این شهید نشده با اصرار من رو برای مداوا به عنوان مجروح عقب فرستادند و زخم هام رو بستند. توی این سرو صداهای توی بهداری داخل خط. دیدم وشنیدم که آقا سید دو دستی میزد توی سرش و میگفت: امیدم رفت..مسوول محورم رفت. سید داشت در غم از دست دادن بی تابی میکرد اون شب من به شدت مجروح شدم و یه راست رفت بهشت... خوش به حالش فرمانده گردان تخریب لشگر10 و شهید حمید رضا دادو در تیر ماه 66 آسمانی شدند 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌹🍁🌷🍁🍁🌷🌹🍁🌷 🌹🍁 اتفاقات رو 15 تیرماه 66 در عملیات روزی که فرمانده ✍️✍️✍️ راوی بالاخره ماموریت جدید به ما ابلاغ شد و هم که در جریان از شب قبل رو هدایت میکرد در کنار ما قرار گرفت. شهید سید محمد همزمان هم جانشین تیپ کربلا بود و هم فرماندهی گردان تخریب را به عهده داشت بعد از ابلاغ ماموریت با مجموعه فرماندهان مشورت کردیم . اون ها نظرشون این بود که ما وارد عمل نشویم . برادر راستگو فرمانده (س) گفت چون باید در روز و در روشنی هوا به دشمن حمله کنیم و دشمن روی بچه ها دید تیر دارد تلفات بالا خواهد رفت و در نهایت تدبیرش این شد که یک گروهان از گردان حضرت زینب(س) به خط بزند. ما در قرارگاه تاکتیکی تیپ مشغول هماهنگی ها اولیه بودیم که از راه رسید. ایشون پاسدار بود که از تهران به کمک ما اومده بود و من هم از ایشون خواستم که در همین قرارگاه به عنوان جانشین سوم ما باشد . ایشون با شهید مجید داوودی گرم گفتگو بود که از ارتفاع رو بروکه نام داشت یک گلوله مستقیم تانک به سمت قرارگاه ما شلیک شد. و درست گلوله وسط قرارگاه به زمین خورد. موج انفجار 10 ، 15 متر من رو پرت کردو از ناحیه دست و صورت و سر مجروح شدم . حسن رضایی که تازه همون صبح از راه رسیده بود شهید شد. زخم سر و صورتم خونریزی داشت و چاره ای نبود بچه ها من رو اورژانس بردند و اونجا زخم ها رو بستند و جلوی خونریزی گرفته شد. خون زیادی از من رفته بود و دیگه رمقی نداشتم. من رو بردند قرارگاه تا قدری استراحت کنم. می خواستم چرتی بزنم که آقای فضلی فرمانده لشگر پشت بی سیم اعلام کرد.. همه از جمله برادر خادم باید بیایند شخصا به خط بزنند و اسم آورد که ، ، و باید در روز بروند و نیروهایشان به خط بزنند .. 🍁✨ @alvaresinchnnel