eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
283 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
329 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
♦امروز‌ سالگرد تولد مردی است که زندگی‌اش وقف جهاد و مقاومت در راه قدس بود.‌ 🔹 در سالگرد تولدت با تو عهد می بندیم ای سیدالشهداء‌ امت و به تو می‌گوییم: إنّا علی‌العهدک یا نصرالله @AkhbareFori
🍉 هندوانه خنک، زیر تیغ آفتاب!!🤔🤔 ☀️ چلۀ تابستان بود ▫️جبهه نفت شهر و در بالای بلندی‌های گَمَکو که سایت مخابراتی و رله رادیوماکس داشتیم، مشغول تعمیر و درست کردن دستگاه بودیم.بنظرم خطوط تلفن راه دور FX خط مقدم تیپ مسلم ابن عقیل(ع) از آنجا تغذیه می‌کرد هوا بشدت گرم بود،گویا از زمین و کوه و دره‌های تفدیده،آتش می‌بارید.کولر و پنکه‌ای هم که در بساط نبود! برای خنک کردن خود،چاره‌ای نداشتیم جز آنکه چفیه‌هامان را خیس کرده و روی سر و صورت و گردن خود می‌انداختیم.اینطور باکمی نسیم،با خنکای چفیۀ خیس،نفسی تازه می‌کردیم و وقتی خشک می‌شد،دوباره آب می‌زدیم درخطوط پدافندی خانقین--نفت‌شهر در سنگرهای بالای گمکو،اصلا از یخچال و برق و اینجور چیزها خبری نبود.گهگاه که تدارکات برای بچه‌های مستقر در آنجا هندوانه‌ای می‌آورد آنها برای خنک کردن آن دست به ابتکاری زده بودند می‌گفتند اگر هندوانه را با چاقو بمانند سیب، پوست بکنیم و آنرا درسته روی ظرفی گذاشته و در تیغ آفتاب قرار دهیم، بتدریج حرارت خود را از دست داده وخنک می‌شود! آنها بدین ترتیب،کمبود یخچال را جبران کرده بودند ▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ✍پ.ن: لازم بذکرست که برای تامین برق دستگاه‌های مخابراتی سایت رله،از موتور برق ظاهراً 3000 هوندا یا درمواقع کمتری از موتور برق 5000 یاماها استفاده می‌شد،که صرفا جهت تامین برق شارژر دستگاه‌ها بود و کشش تامین برق یخچال را نداشت البته باتوجه به گرمای تابستان بویژه در جبهه‌های میانی و مناطق خوزستان،و بدلیل داغ کردن دستگاه‌ها،لازم بود از کولرگازی استفاده شود که برق 220 ولت آن،توسط موتور برق 5K یاماها تامین می‌شد
☀️تشنگی ... و بیابان داغ خوزستان !! ⏳ 🎙در چلۀ تابستان و بقولی کلوخ‌پزان گرمای خوزستان، در موقعیت الزهرا (س) در بیابانی خشک و لم‌یزرع در حال آماده‌سازی سایت مخابراتی و نصب دستگاه‌های مربوطه بودیم. برادر زرگر در سنگر و اتاق سیستم در حال برقراری تجهیزات رادیوماکس اعم از: شارژر، باتری، رادیو، ماکس، لَدر، استراکچر، MDF, PDF, کابل‌های برق، سیم‌های رانجه، و ... بود و انجام کارهای بیرونی اعم از: برقراری شبکه ارتینگ, نصب فیدر ... و نیز نصب آنتن‌های دستگاه‌ها در بالای دکل به عهده من بود. (غالبا اینجور کارهای سخت را خود به عهده می‌گرفتم، از یک منظر به دلیل اطمینان از درست انجام شدن کارها ...و از طرفی ذاتأ داوطلب کارهای دشوار بودم، علیرغم سرما و گرمای شدید، کمبود و یا نبود مواد غذایی، ... و ساعت‌ها کار دشوار یَدی و دشوار در بیرون از سنگر سایت و یا در بالای دکل) هوا بسیار گرم بود. بالای دکل خودایستای بلند، رفته تا با استفاده از طناب و قرقره کابل ذخیم فیدر، پایه فلزی آنتن تک با دوبل یاگی و آنتن با آنتن‌ها را بالا کشیده و در محل مخصوص خود در ارتفاع بلند نصب نمایم. همراه خود هم ابزار: چند آچار تخت و رینگی، چکش پلاستیکی، چسب و خمیر آببندی، پیچ،. مهره و لوازمات دیگر برده بودم. الان دقیقا یادم نیست کمربند ایمنی هم داشتم یا نه!! ... چون بعضا پیش می‌آمد که در ارتفاع مثلاً ۷۰ ۶۰ متری، بدون کمربند ایمنی، یک دست خود را به میله‌های دکل گرفته و با یک دست مخابراتی مشغول نصب آنتن بودم کار می‌کردیم(که الان وقتی به کارهایی که برادران مخابرات سپاه در زمان جنگ انجام می‌دادند نکته می‌کنم, حیرت‌زده می‌شوم!! کارهایی طاقت فرسا و گاه، بسیار خطرناک🤔)!!! به هر حال با آن فعالیت دشوار و در آن هوای داغ که حتی نمی‌شد به آهن‌های دکل فولادی دست زد!!! ... تشنگی بر ما غلبه کرد، دیگر نای کار کردن نداشتم، انگار آدم داشت هلاک می‌شد. از بالای ارتفاع دکل فریاد زده و از عباس زرگر که به کمک آمده بود و در پای دکل وسایل را به طناب می‌بست، خواستم آب خوردن به بالا بفرستد. بندۀ خدا هم تنها کلمن آب یخی را که داشتیم به طناب قرقره بست و به بالا فرستاد. کلمن در میانه راه، به نبشی‌های آهنی دکل خورد و به ناگهان سقوط کرد🤔 ...و ما همینطور تشنه کام در میان حرارت آهن‌های داغ، بین زمین و هوا، مانده بودیم! 💦 ... در آن بر بیابان، دور و برمان هم کسی یا یگانی نبود که به دادمان برسد. حالا بماند که ظاهرا چیزی هم برای خوردن نداشتیم. ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ✍ پ.ن: یادم آمد به اتفاق بندگان خدا, نانکلی و مرادی در سال‌های میانی دهه ۶۰ در بلندی ارتفاع سایت ۲۴ کاناله ارتش، در نزدیکی گیلان‌غرب،.... تا بعد از ظهر، تشنه و گرسنه مشغول کار بودیم ... جوری شده بود که انگار دیگر نزدیک بود برگ درختان را هم بخوریم🤔﴿هیچ چیز خوردنی با خود نداشتیم!!﴾ بر اثر شدت گرسنگی، این دو از ما جدا شده و پیاده خود را به جاده رسانده و از دکه‌ای در آن اطراف بیسکویتی خریده و رفع جوع کردند🙄 در جبهه، از اینجور صحنه‌ها زیاد پیش می‌آمد. نیروها در زمان جنگ, به خواب و خوراک و استراحت خود اهمیت نمی‌دادند، از یک سو خفیف‌المؤونه بودند و راضی به خرج کردن از بیت‌المال نبودند و از سوی دیگر، شرایط جنگی و اضطراری بودن مأموریت‌ها، فرصت پرداختن به امورات شخصی را از افراد می‌گرفت. این در حالی بود که در تشکیلات سپاه، چیزی به عنوان حق مأموریت و بدی آب و هوا اصلا وجود نداشت!! و مثلا فردی که در شهر خود خدمت می‌کرد با رزمنده‌ای که در جبهه بود، از نظر مادی هیچ‌‌گونه تفاوتی با یکدیگر نداشتند، هر دو، ماهیانه چیزی حدود ۲۵۰۰ تومان حقوق می‌گرفتند. در همان زمان کارکند جزء دولتی در شهر و دیار خود، در شرایط غیرجنگی، بیش از ۳۰۰۰ تومان حقوق داشت. هر روز پیش زن و بچه‌اش بود و از آتش توپ و خمپاره و خطر جانی هم به دور بود. تعطیلی هم داشت و به امورات خانواده نیز می‌رسید. در دوران دفاع مقدس، جنگ، اینجور اداره شد....
📄 ابلاغیه شهید مهدی باکری به فرماندهان زیر دستش: 🔺 بعد از همه نیروها غذا بگیرید، غذایتان کمتر و هم نوع سربازها باشد! 🔺در داشتن وسایل چادر و پتو و غیره فرقی با بقیه نداشته باشید! 🔺 در داشتن مواد غذایی، کمپوت و میوه و چای و غیره کمتر از بقیه باشید! 🔺 در گرفتن لباس و پوشاک و کفش کمتر از بقیه باشید!
‼️ ؟؟ ☀️یک روز گرم تابستان، شهید مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر ٣١ عاشورا از محور به قرارگاه بازگشت. یکی از بچه ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای او باز کرد. 🔹مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: امروز به بچه های بسیجی هم کمپوت داده اید؟ جواب دادند: نه، جزءِ جیره امروز نبوده. 🔸مهدی با ناراحتی پرسید: پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما.... 🔺مهدی این حرف ها را شنید، با خشم پاسخ داد: از من بهتر، بچه های بسیجی اند که بی هیچ چشم داشتى می جنگند و جان می دهند. به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفته ای به آن برادر پاسخ داد: خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام ، را خدمت حضرت مهدی(عج) و شما تسلیت عرض می نماییم.
✔️ تا دقایقی دیگه بچه ها درگیر میشند 🔻 منطقه ی حاج عمران مسیری که بچه های لشگر10 باید ستون کشی کنند و به دشمن برسند سراشیبی تند است چند ساعت طول میکشه تا به انتهای دره برسی گردان حضرت علی اصغر(ع) نیم ساعت زودتر حرکت کرد و بعد گردان حضرت قاسم(ع) گردان علی اصغر(ع) باید خط رو بشکنه و بعد گردان حضرت قاسم از اون ها عبور کنه و ادامه کار. یگان های دیگه هم ماموریت دارند برای فتح ارتفاعات. لشگر ما دره رو سرازیر شده و بعد در دشت ماموریت ادامه عملیات رو داره. مثل اینکه دشمن هوشیار شده. و بعد ادامه اتفاقات.. یاد شب های حمله می افتم وقتی آدم شتاب رفتن داشت از نگاهش چقدر گل میریخت حرف هایش چقدر گل میکاشت @alvaresinchannel
🍃🥀 روز یکشنبه 9 شهریور 65 از صبح تا ظهر اجازه دادند که در اختیار خودمون باشیم و اجازه دادند هر کس میخواهد داخل برود آزاد است. من هم با حسن راه افتادیم که چرخی توی شهر بزنیم . هم وطنان آذری زبان شهر نقده داشتند رو برپا میکردند. بوی به مشام میرسید و حسن بی تاب بود. نهار رو که خوردیم اسم یک تعداد رو خوندند که سریع تجهیزات بگیرند و آماده شوند برای عملیات. اسم من و حسن رو هم خوندند.. من بسیجی بودم و حسن پاسدار بود. حسن لباس سبز پاسداریش رو که تازه جیره گرفته بود پوشید و بند حمایل بست و نارنجکها رو بهش آویزون کرد و من هم لباس خاکی پوشیدم. ✍️✍️ راوی: @alvaresinchannel
شهادت 10 شهریور 1365 راوی: هوا گرگ و میش بود که روی در از ماشینها پیاده شدیم . دسته ها به خط شدند و فرمانده ها شروع کردن به توجیه نیروهاشون و من هم تو فکر حسن بودم که ماشین نیروهایی (ع) رسیدند. هوا داشت تاریک میشد که شام رو هم پخش کردند و گفتند همه شام بخورند شام کنسرو ماهی و نون لواش بود . من چون تجربه خوردن این شام و تشنگی رو داشتم شام نخوردم. داشتم نارنجکهام رو روی بند حمایل محکم میکردم که یکی از پشت سر بغلم کرد و کتفهام رو سفت گرفت و تا اومدم بفهمم کیه صورت من رو بوسید و من رو رها کرد من تا صورت برگردوندم او دیگر چند متری از من دور شده بود.اون حسن مقدم بود که خندان از من دور میشد و با خنده میگفت : بالاخره ماچت کردم. حسن میگفت: من رو حلال کن و در حالیکه با سیم خاردارقطع کن بازی میکرد از ارتفاع کدو به پائین سرازیر شد. به عنوان با گردان حضرت علی اصغرعلیه السلام رفت برای و من هم با (ع). @alvaresinchannel
عملیات کربلای 2 منطقه عمومی جاج عمران رزمندگان ساعت از دوازده گذشته بود که درگیری روی ارتفاعات دوروبر ما شروع شد.سمت راست ما و و بود وسمت چپ ما ارتفاع قرار داشت. با شروع درگیری منورهای دشمن آسمان رو روشن کرد. تا اینجا دشمن هنوز متوجه حضور ما در داخل نشده بود.آتش سنگینی از سوی دشمن روی ارتفاع 2519 و شهید صدر اجرا میشد. مشکل وقتی بوجود آمد که هواپیماهای دشمن با ریختن ای تمام منطقه رو روشن کردند.به طوریکه ما از داخل به وضوح درگیری روی ارتفاعات رو مشاهده میکردیم.و وقتی منوّرهای خوشه ای از نورافشانی میوفتادند باقی مانده اون مثل گلوله های آتش به سمت زمین میومد و منطقه درگیری ما هم بیشه زار خشکی بود که به دشت منتهی میشد.و ارتفاع علف های گندمی تا ساق پا میرسید یکپازچه آتش میشد. از بود که منطقه رو شناسایی کرده بود.دیدم خیلی نگرانه..گفتم اسماعیل چیه؟؟؟گفت باقی مونده این منورها زمین رو آتیش میزنه. خدا به ما رحم کنه. صدای مکالمه بی سیم میومد.از قرارگاه میگفتند چرا درگیر نمیشین.از وقتی اسماعیل از سوختن علفهای خشک گفت ، تو فکر رفتم که خب !!!! اگه زمین آتیش بگیره چه جوری باید وارد شد و چه جوری باید معبر زد . توی این فکرها بودم . که شنیدم از بی سیم صدا میاد که ..میدون مین آتیش گرفته.تا این خبر رو شنیدم دلم ریخت..چون دو تا تیم از که مامور به گردان علی اصغر علیه السلام بودند باید تو این میدون معبر میزدند.و از همه بیشتر نگران بودم.چون میدونستم "حسن" به آتیش میزنه..به اسماعیل گفتم اسماعیل!!! مسیر معبر حسن مقدم رو بلدی که اگه نیاز شد کمکشون کنیم.گفت آره. اتیش دشمن روی بچه ها قفل شده بود و از زمین و آسمون آتیش میریخت و شب از نیمه گذشته بود و هر چه میگذشت به صبح و روشنایی هوا نزدیک و فرمانده ها نگرانتر میشدند . دستور رسید که تا هوا روشن نشده نیروها رو از منطقه درگیری خارج کنید. همه متحیر بودند که چه اتفاقی افتاده اما دستور این بود وباید اجرا میشد. در مسیر برگشت پشت یک تخته سنگ دیدم که همراه حسن بود نشسته. تا من و دید اومد به سمتم و گفت حسن هم پرید. گفتم اکبر چی میگی؟؟؟ گفت پشت میدون مین خمپاره خورد وسط بچه ها و حسن هم یک ترکش بزرگ خورد توی سرش و شهید شد . خبر شهادت حسن برای من که روحیات او رو روزهای آخر دیده بودم غیر منتظره نبود اما نگران بودم پیکر حسن روی زمین بمونه. به اسماعیل گفتم من میرم سمت بچه ها و بر میگردم ..اما آتش تیربارهای دشمن و انفجار پی در پی خمپاره ها اجازه نمیداد و از طرفی هم بوی باروت و سوختن خارو خاشاک تنفس رو مشکل کرده بود و صدای سرفه بچه هایی که عقب میومدتد به گوش میرسید.. به فکرم رسید که بچه ها رو عقب ببریم و بعد بیاییم سروقت حسن. نگران بودیم که در مسیر برگشت چون بچه ها با عجله عقب میان وارد شوند . دوسه گردان نیرو پائین رفته بودند و باید بالا میومدند. جاده ای که نبود و همه مسیر صخره ای و سنگلاخ بود و من هم با عملیات رفته بودم و آنقدر روی صخره ها دویده بودم که کف کتونی ام نازک شده بود و پاهام رو اذیت میکرد. بخش زیادی از مجروح ها و نیروهای خسته از عملیات رو تا آوردیم و قدری استراحت کردیم و نزدیک ظهر بود که آماده شدیم برای رفتن به محل شهادت بچه ها که فرماندهان اجازه ندادند و گفتند احتمال اینکه به اسارت دشمن بیفتید خیلی زیاده و هرچه اصرار کردیم اجازه ندادند. عملیات کربلای 2 واقعا کربلایی بود مجروح های عملیات به سختی و طی چند روز بالا آورده شدند و شهدای عملیات خیلی هاشون یکی دو ماه بدنهاشون روی زمین افتاده بود. 5 روز تا محرم مونده بود و آوردند یک از شهادت اربابش امام حسین علیه السلام گذشته بود .یعنی بیش از 50 روز بدن روضه خون 19 ساله مثل اربابش روی زمین قرار داشت . آرزویش این بود که به اربابش برسد و به آرزوش رسید و ما موندیم که برای امام حسین (ع) سینه بزنیم . حالا ما سینه هامون در فراق اونا تنگ شده ایکاش اونا هم پیش اربابشون امام حسین علیه السلام دلتنگ ما بشند و نام ما رو ببرند و یادی از ما کنند. (راوی : جعفر طهماسبی) 🌿🌸 🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @alvaresinchannel