🌹شهید_شاهرخ_ضرغام
🔹دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در #هتل_كاروانسرا بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه #شاهرخ بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟
خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش ديگه كيه؟!
گفت: مهين، همون خانمی كه تو #كاباره بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره #جبهه. من هم آوردمش اينجا!
ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از #انقلاب شد.
🕊شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود.
اما خدا دست ما رو گرفت. #امام_خمينی رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم.
بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان #سنگر خواهرها رو عوض كن.
با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی #خرمشهر هستند كه با ما به #آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.
#یاد_گذشته
#راوی : آقای رضا كيانپور