#رمان
#رمان_تسبیح_فیروزه_ایی
#پارت_دوم
زیبا: کافیه دیگه. لطفا دوباره شروع نکن
الانم کاراتو انجام بده که شب با نوید بری بیرون
(زیبا بلند شد و در محکم به هم کوبید منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم به گریه کردن)
هوا تاریک شده بود ک صدای در اتاقم اومد، درباز شد و هانا خواهر کوچیکم وارد اتاق شد
تنها کسی ک منو درک میکرد هانا با سن کمش بود!
هانا: خواجون مامان گفته ک کم کم آماده بشی
(اشک از چشام سرازیر شد):باشه
با رفتن هانا رفتم یه دوش گرفتم
یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم
موهامو دم اسبی بستم
صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم
رفتم لب پنجره نگا کردم
نوید دم دره
چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاقم شد
زیبا: رها جان زود باش نوید منتظره(یه نگاهی به تیپ و لباسم انداخت)الان این شکلی میخوای بری همراش؟؟
_خب مگه چه اشکالی داره
زیبا:قرار نیست برین مراسم ختماااا میخواین برین مهمونی
(زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر صورتی جلو باز با یه تیشرت سفید و شال سفید در اورد)
زیبا: عوض کن اینارو بپوش درضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بده
(بعد از اتاق رفت میدونستم اگه چیزی بگم فایده ایی نداره لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم و رفتم پایین)
نوید توی سالن روی مبل نشسته بود
با دیدنم از جاش بلند شد
نوید:سلام رها جان خوبی؟
(منم خشک و بی روح جواب دادم) : سلام
زیبا: خب برین خوشبگذره بهتون
نوید: خیلی ممنونم، فعلا با اجازه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
ادامه در پارت بعد..
[@antamokhtalef..🖤]
#رمان_دختر_شینا
#رمان
#پارت_دوم
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را
نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن
همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
ادامه در پارت بعد...
[@antamokhtalef..🖤]