#رمان
#رمان_تسبیح_فیروزه_ایی
#پارت_اول
روی تختم دراز کشیدم و به تقویم نگاه میکردم
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم
ای کاش میشد کاری کرد
حتی تصور کنار نوید بودن هم برام عذاب آور بود
نوید پسرعموم بود پسری بی بند و بار انقد
خودشو در برابر دیگران خوب نشون میداد که
اگه استغفرالله خدا هم میومد میگفت این
پسره بده کسی باور نمیکرد
پدرم بخاطر شراکتی که با عموم داشت و
بخاطر آینده ی خودش اصرار داره ک با نوید ازدواج کنم
نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره چه
طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم
ولی باز همه چیز دست در دست هم داده
بودند تا از این زندگی نکبت خلاص نشم
دیگه هیچ راهی به فکرمنمیرسید
در اتاق باز شد مامانم بود هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم
به نظر خودش کلمه مامان سنش رو بالا میبره
زیبا: صبح بخیر رها جان
_صبح بخیر
زیبا: رها جان نوید زنگ زده به بابات اجازه گرفته امشب ببرتت بیرون
_بیخود کرده من جایی نمیرم
زیبا:اع رها بابا اجازه داده اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه
_زیبا جون یعنی من آدم نیستم؟ از من نباید کسی سوال کنه؟
(زیبا اومد کنارم نشست و بغلمکرد)
زیبا: عزیز دلم ما خوشبختی تورو میخوایم
_خوشبختی؟ مسخرست فرستادن دخترتون توی آتیش خوشبختیه؟
ادامه در پارت بعد..
[@antamokhtalef..🖤]
#رمان
#رمان_تسبیح_فیروزه_ایی
#پارت_دوم
زیبا: کافیه دیگه. لطفا دوباره شروع نکن
الانم کاراتو انجام بده که شب با نوید بری بیرون
(زیبا بلند شد و در محکم به هم کوبید منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم به گریه کردن)
هوا تاریک شده بود ک صدای در اتاقم اومد، درباز شد و هانا خواهر کوچیکم وارد اتاق شد
تنها کسی ک منو درک میکرد هانا با سن کمش بود!
هانا: خواجون مامان گفته ک کم کم آماده بشی
(اشک از چشام سرازیر شد):باشه
با رفتن هانا رفتم یه دوش گرفتم
یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم
موهامو دم اسبی بستم
صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم
رفتم لب پنجره نگا کردم
نوید دم دره
چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاقم شد
زیبا: رها جان زود باش نوید منتظره(یه نگاهی به تیپ و لباسم انداخت)الان این شکلی میخوای بری همراش؟؟
_خب مگه چه اشکالی داره
زیبا:قرار نیست برین مراسم ختماااا میخواین برین مهمونی
(زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر صورتی جلو باز با یه تیشرت سفید و شال سفید در اورد)
زیبا: عوض کن اینارو بپوش درضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بده
(بعد از اتاق رفت میدونستم اگه چیزی بگم فایده ایی نداره لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم و رفتم پایین)
نوید توی سالن روی مبل نشسته بود
با دیدنم از جاش بلند شد
نوید:سلام رها جان خوبی؟
(منم خشک و بی روح جواب دادم) : سلام
زیبا: خب برین خوشبگذره بهتون
نوید: خیلی ممنونم، فعلا با اجازه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
ادامه در پارت بعد..
[@antamokhtalef..🖤]
#رمان
#رمان_تسبیح_فیروزه_ایی
#پارت_سوم
از شهر داشتیم خارج میشدیم، استرس عجیبی گرفته بودم،نمیدونستم کجا داریم میریم
حتی غرورم هم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم
بعد از دو ساعت رسیدم داخل باغ خارج از شهر
نوید چنتا بوق زد ، یه نفرم از داخل باغ اومد و درو باز کرد
یه عالمه ماشین داخل باغ بود
صدای آهنگ و جیغ از داخل حیاط شنیده میشد
قلبم به تپش افتاد
نوید: پیاده شو عزیزم
از ماشین پیاده شدیم
رفتیم سمت ورودی
که نوید کیفمو کشید
_داری چیکارمیکنی
نوید: کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین
(میدونستم منظور حرفش چیه، میترسید یه موقع از کاراش فیلم بگیرم)
_راحتم همینجوری
اومد جلوم و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشیموگرفت و کیفمم از دوشم گرفت
نوید: حالا بریمعزیزم
بعد حرکت کردیم درو باز کردیم
همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدمارو دید
دختر پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن
پاهام سست شد دیگه نمیتونستم قدم بردارم
ک یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون..
ادامه در پارت بعد...
[@antamokhtalef..🖤]