eitaa logo
‌˼‌اَنتَ مُختَلِف꧇)˹
665 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
384 ویدیو
16 فایل
˼‌اَنتَ مُختَلِف꧇)˹ میشود ‌نیمه شبی‌ گوشه بین‌الحرمین من‌فقط‌ اشک بریزم تو‌ تماشــا بکنی؟(:
مشاهده در ایتا
دانلود
از شهر داشتیم خارج می‌شدیم، استرس عجیبی گرفته بودم،نمیدونستم کجا داریم میریم حتی غرورم هم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم بعد از دو ساعت رسیدم داخل باغ خارج از شهر نوید چنتا بوق زد ، یه نفرم از داخل باغ اومد و درو باز کرد یه عالمه ماشین داخل باغ بود صدای آهنگ و جیغ از داخل حیاط شنیده میشد قلبم به تپش افتاد نوید: پیاده شو عزیزم از ماشین پیاده شدیم رفتیم سمت ورودی که نوید کیفمو کشید _داری چیکار‌میکنی نوید: کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین (میدونستم منظور حرفش چیه، میترسید یه موقع از کاراش فیلم بگیرم) _راحتم همینجوری اومد جلوم و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشیمو‌گرفت و کیفمم از دوشم گرفت نوید: حالا بریم‌عزیزم بعد حرکت کردیم درو باز کردیم همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدمارو دید دختر پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن پاهام سست شد دیگه نمیتونستم قدم بردارم ک یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون.. ادامه در پارت بعد... [@antamokhtalef..🖤]
فصل اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. ادامه در پارت بعد.. [@antamokhtalef..🖤]