#رمان_دختر_شینا
#رمان
#پارت_اول
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین
جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد،..
ادامه در پارت بعد..
[@antamokhtalef..🖤]
آمن الرسول...m4a
1.8M
دعای آمن الرسول:
آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلآئِکَتِهِ وَکُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ وَقَالُواْ سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا غُفْرَانَکَ رَبَّنَا وَإِلَیْکَ الْمَصِیرُ لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا إِن نَّسِینَا أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ أَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ .
[@antamokhtalef..🖤]
˼اَنتَ مُختَلِف꧇)˹
((((:
تنها از تمام این دنیا
یه گوشه از این حرم برای من
بس:)🌱
˼اَنتَ مُختَلِف꧇)˹
الهیعجللولیکالفرج🙂♥️ #امام_زمان [@antamokhtalef..🖤]
امروز چه کاری برای شادی دل آقای امام زمان کردی؟!
یا تونستی تا اینجای روز به دلخواهشون باشی؟!:)💔
#امام_زمان
کاش زمانی که گناه میکنیم یه لحظه چشامامونو ببندیم و یاد چشم های اشک آلود مهدی فاطمه بیوفتیم💔
شِعرهایَمهَمگۍدَردِفِراقاست . .
بِبخش؛صُحبتازکَرببلایتنَکنممیمیرَم'!💔
[@antamokhtalef..🖤]
˼اَنتَ مُختَلِف꧇)˹
شِعرهایَمهَمگۍدَردِفِراقاست . . بِبخش؛صُحبتازکَرببلایتنَکنممیمیرَم'!💔 [@antamokhtalef..🖤]
گفتم:ازعشقنشانے
بھمنِخستھبگو؟!
گفت...جزعشقحسین(ع
هرچھببینےالکیست(:💔
[@antamokhtalef..🖤]
جـٰانِناقابلِمَنکاشفَدایتوشود . .
اگراینجـٰانبِهفدایَتنَکنم؛میمیرَم'!💔
#اربابمحسین
[@antamokhtalef..🖤]
#رمان_دختر_شینا
#رمان
#پارت_دوم
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را
نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن
همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
ادامه در پارت بعد...
[@antamokhtalef..🖤]
آنچنان جای گرفتی
"تو" به چشم و دلِ من
که به خوبانِ دو عالم
نظری نیست مرا ...🌱
#امام_زمان
[@antamokhtalef..🖤]
شعـرهایـم
همگـیترجمهی"دلتنگیست"
بـیتـو...!
دلتنگتـرینشاعرِتاریخ؛منـم🖐🏼
#حاج_قاسم
[@antamokhtalef..🖤]
.
.
ایآنکهخاکرابهنظرکیمیاکنی
صدهاگرهزِکارفروبستهواکنی🌱
#امام_رضا
[@antamokhtalef..🖤]
˼اَنتَ مُختَلِف꧇)˹
شعـرهایـم همگـیترجمهی"دلتنگیست" بـیتـو...! دلتنگتـرینشاعرِتاریخ؛منـم🖐🏼 #حاج_قاسم [@antamok
دنیا بعد تو
دیگر زیبایی قبل را ندارد(:💔'
#حاج_قاسم
[@antamokhtalef..🖤]
#بہوقتدلتنگی
شـدیداًاحتیاجدارم
آقاۍامـامحسیݩازمبپرسـہ:
-ڪیفحالڪ؟! منمبگم:
+هلیمکنڪأنتعانقني!
میشہبغلمڪنی:))♥️
[@antamokhtalef..🖤]
" متن دعای عهد "
《بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم》
اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ العَظِيمِ وَ رَبَّ الكُرسِيِّ الرَّفِيعِ
و رَبَّ البَحرِ المَسجُورِ وَ مُنزِلَ التَّورَاةِ وَ الإِنجِيلِ وَ الزَّبُورِ
وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الحَرُورِ وَ مُنزِلَ القُرآنِ العَظِيمِ
و رَبَّ المَلاَئِكَةِ المُقَرَّبِينَ وَ الأَنبِيَاءِ المُرسَلِينَ
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسأَلُكَ بِوَجهِكَ الكَرِيمِ
و بِنُورِ وَجهِكَ المُنِيرِ وَ مُلكِكَ القَدِيمِ
يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ أَسأَلُكَ
باسمِكَ الَّذِي أَشرَقَت بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الأَرَضُونَ
و بِاسمِكَ الَّذِي يَصلَحُ بِهِ الأَوَّلُونَ وَ الآخِرُونَ
يَا حَيّاً قَبلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّاً بَعدَ كُلِّ حَيٍّ
و يَا حَيّاً حِينَ لاَ حَيَ
يَا مُحيِيَ المَوتَى وَ مُمِيتَ الأَحيَاءِ
يا حَيُّ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنتَ
اللَّهُمَّ بَلِّغ مَولاَنَا الإِمَامَ الهَادِيَ المَهدِيَّ
القَائِمَ بِأَمرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ
عَن جَمِيعِ المُؤمِنِينَ وَ المُؤمِنَاتِ
في مَشَارِقِ الأَرضِ وَ مَغَارِبِهَا
سهلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحرِهَا
وَ عَنِّي وَ عَن وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ
زنَةَ عَرشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ
وَ مَا أَحصَاهُ عِلمُهُ وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ
اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَومِي هَذَا
و مَا عِشتُ مِن أَيَّامِي عَهداً وَ عَقداً و بَيعَةً
لهُ فِي عُنُقِي لاَ أَحُولُ عَنهَا وَ لاَ أَزُولُ أَبَداً
اللَّهُمَّ اجعَلنِي مِن أَنصَارِهِ وَ أَعوَانِهِ
و الذَّابِّينَ عَنهُ وَ المُسَارِعِينَ إِلَيهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ
وَ المُمتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ وَ المُحَامِينَ عَنهُ
و السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ
و المُستَشهَدِينَ بَينَ يَدَيهِ
اللَّهُمَّ إِن حَالَ بَينِي وَ بَينَهُ المَوتُ
الَّذِي جَعَلتَهُ عَلَى عِبَادِكَ حَتماً مَقضِيّاً
فَأَخرِجنِي مِن قَبرِي مُؤتَزِراً كَفَنِي
شاهِراً سَيفِي مُجَرِّداً قَنَاتِي
ملَبِّياً دَعوَةَ الدَّاعِي فِي الحَاضِرِ وَ البَادِي
اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الغُرَّةَ الحَمِيدَةَ
و اكحُل نَاظِرِي بِنَظرَةٍ مِنِّي إِلَيهِ
وَ عَجِّل فَرَجَهُ وَ سَهِّل مَخرَجَهُ
و أَوسِع مَنهَجَهُ وَ اسلُك بِي مَحَجَّتَهُ
و أَنفِذ أَمرَهُ وَ اشدُد أَزرَهُ
وَ اعمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلاَدَكَ
و أَحيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلتَ وَ قَولُكَ الحَقُ
ظَهَرَ الفَسَادُ فِي البَرِّ وَ البَحرِ بِمَا كَسَبَت أَيدِي النَّاسِ
فَأَظهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابنَ بِنتِ نَبِيِّكَ
المُسَمَّى بِاسمِ رَسُولِكَ
حَتَّى لاَ يَظفَرَ بِشَيءٍ مِنَ البَاطِلِ إِلاَّ مَزَّقَهُ
و يُحِقَّ الحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ
وَ اجعَلهُ اللَّهُمَّ مَفزَعاً لِمَظلُومِ عِبَادِكَ
و نَاصِراً لِمَن لاَ يَجِدُ لَهُ نَاصِراً غَيرَكَ
وَ مُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِن أَحكَامِ كِتَابِكَ
و مُشَيِّداً لِمَا وَرَدَ مِن أَعلاَمِ دِينِكَ
و سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ
وَ اجعَلهُ اللَّهُمَّ مِمَّن حَصَّنتَهُ مِن بَأسِ المُعتَدِينَ
اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ
برُؤيَتِهِ وَ مَن تَبِعَهُ عَلَى دَعوَتِهِ
و ارحَمِ استِكَانَتَنَا بَعدَهُ
اللَّهُمَّ اكشِف هَذِهِ الغُمَّةَ
عن هَذِهِ الأُمَّةِ بحُضُورِهِ
و عَجِّل لَنَا ظُهُورَهُ
إِنَّهُم يَرَونَهُ بَعِيداً وَ نَرَاهُ قَرِيباً
برَحمَتِكَ يَا أَرحَمَ الرَّاحِمِينَ
العَجَلَ العَجَلَ يَا مَولاَيَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
#متن_دعای_عهد
[@antamokhtalef..🖤]
1_1087339402.mp3
4.86M
"دعای عهد"
💠 امام صادق (علیهالسلام) :
هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو رجعتکنندگان در خدمت آن حضرت قرار میدهد.
#دعای_عهد
[@antamokhtalef..🖤]
15.mp3
3.62M
إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْکَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکیٰ، وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ.
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ.
یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ، یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیانِی فَإِنَّکُما کافِیانِ، وَانْصُرانِی فَإِنَّکُما ناصِرانِ
یَا مَوْلانا یَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ.🌸🍃
الهم عجل لولیک الفرج🌿!(:
#امام_زمان
[@antamokhtalef..🖤]
#رمان_دختر_شینا
#رمان
#پارت_سوم
فصل اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر
برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
ادامه در پارت بعد..
[@antamokhtalef..🖤]
.
.
بهفراقمازتوزخماستوبهوصلمازتومرهم
کهچودردمازتوآید،زتونیزچارهباید...❤️
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله
#امام_حسین