#یا_اباصالح_المهدےعج ❤️
ای عرش خداوند ، هلاک قدمت
ای پردهی کعبه سینه چاک قدمت
یک بار هم از کنار ماها بگذر
تا سر بگذاریم ، به خاک قدمت
#رضا_قاسمی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@emamgharib
✳️منتظران ظهور
ختم برطرف شدن مشکلات ازدواج با حدیث کساء
روش ختم حدیث کساء: 👇👇
حدیث کساء را در شب جمعه بخوانید با این شرط که چادر رو بیندازید روی سرتان و شمرده شمرده بخوانید و حضور امامان را تصور کنید و لابه لای دعا حاجتتان را بگویید …
این روش ایه الله بهجت است برای ازدواج که تا ۵ شب جمعه باید انجام بشود…
👌 حدیث کساء برای آرزوهای سخت به کار میرود.
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
@emamgharib
آیت الله بهاالدینی :
بهترین راه برای رهایی از مشکلات و رسیدن به حاجات چهار چیز است:
1-نذرکردن گوسفند برای فقراء
2-خواندن حدیث کساء بطور پی در پی
3-پرداخت صدقه
4-ختم صلوات
@emamgharib
🌺رسول اكرم(ص):
⚡️اگرمردم ميدانستند(دراثرنخواندن نمازشب)چه ثواب بزرگ و پاداش هميشگي راازدست داده اند،گريه هايشان براثر ازدست دادنش طولاني ميشد...
@emamgharib
#دعــای_فــرج🌸
🔸 #آیت_الله_بهجت
خدا نکند که برای #تعجیل فرج
#امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه
الشریف ) دعا کنیم ،
ولی کارهایمان
برای #تبعید فرج آن حضرت باشد.😔
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرجـ 🌼
🌸همه با هم زمزمه میکنیم دعای الهی عظم البلا به نیت تعجیل در فرج مولایمان امام زمان علیه السلام ان شاءالله
@emamgharib
🌸سلام
🍀روزتون معطربه ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(ص)
به رسم ادب هرروز:
السلام علی رسول الله وآل رسول الله💖
السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)
السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا💚
جمیعاورحمت الله🌻
@emamgharib
#سلام_مولای_مهربانم♥
پاسخ یک #سلام ....
از زبان تو؛
همه شهر را...
به #سلامتی می رساند!
راستی ؛
کی میشود روزی که ؛
چشم در چشم تو ....
پاسخ سلاممان را بشنويم؟
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@emamgharib
سلام مولای من ، مهدی جان
من هر صبح به آستان مقدست سلام می کنم و از امواج بهشتی پاسخت سرشار از امید می شوم .
من پاسخ پدرانه ی تو را به سلام های ساده و کودکانه ام ، با تک تک سلول هایم می یابم و با ذره ذره ی وجودم احساس می کنم ...
من با تو نفس می کشم ، با تو زندگی می کنم و با تو پرواز می کنم ...
شکر خدا که تو را دارم ...
@emamgharib
〖سفـࢪهآسمانے!〗
✳️منتظران ظهور 🌸 سلام بر ابراهیم 💥قسمت بیست و هفتم : دومین حضور ✔️ راوی : امیر منجر 🔸هشتمين روز
✳️منتظران ظهور
🌸 سلام بر ابراهیم
💥قسمت بیست و هشتم : تسبیحات
✔️ راوی : امیر سپهر نژاد
🔸دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بيفايده بود.
تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميم يترين دوستم هيچ خبري نداشتم.
بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سكوت عجيبي در پادگان ابوذر حکم فرما بود.
روي خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد.
🔸هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند.
ناخودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. توي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم.
يكدفعه از جا پريدم! خودش بود، يكي از آ نها ابراهيم بود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم.
خوشحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم.
🔸ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد:
با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقيها تا كجا آمده اند. كنار يك تپه محاصره شديم، نزديك به يكصد عراقي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند.
ما پنج نفرهم دركنار تپه در چال هاي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم.
تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقيها عقبنشيني كردند.
دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند.
از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درختها رفتيم.
🔸در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم.
بعد از نماز به دوستانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت #تسبيحات حضرت زهرا را بگوئيد.
🔸بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را #پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند.بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقيها نبود. مهمات ما هم كم بود.
يكدفعه در كنار تپه چندين #جنازه عراقي را ديدم. اسلحه و خشاب و نارنجكهاي آنها را برداشتيم. مقداري آذوقه هم پيدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟
🔸هوا تاريك و در اطراف ما دشتي صاف بود. تسبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم!
نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم.
به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.چندين #نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد.
🔸ما نميدانستيم در كجا هستيم. هيچ اميدي هم به زنده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم!
بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم!
با ياري #خدا توانستيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم.
وقتي رادار از كار افتاد، هر سه از آنجا دور شديم. ساعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
🔸نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم.
باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشتيم. با تاريك شدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم. #ابراهيم ادامه داد: آنچه ما در اين مدت ديديم فقط عنايات خدا بود.
🔸تسبيحات حضرت زهرا گره بسياري از مشكلات ما را گشود.
بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن #ايمان، از نيروهاي ما ميترسد.
ما بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گسترش دهيم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
@emamgharib
〖سفـࢪهآسمانے!〗
✳️منتظران ظهور 🌸 سلام بر ابراهیم 💥قسمت بیست و هشتم : تسبیحات ✔️ راوی : امیر سپهر نژاد 🔸دوازدهم
✳️منتظران ظهور
🌸 سلام بر ابراهیم
💥قسمت بیست و نهم : شهرک المهدی
✔️ راوی : علی مقدم ، حسین جهانبخش
🔸از شروع #جنگ يك ماه گذشت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه اندازي كردند.
نماز #جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟!
گفتند: از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديد هباني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود!
🔸ساعتي بعد يكي از بچه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مييان!اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم.
سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي آمدند!
پشت سر آنها ابراهيم و يكي ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.
هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد!
آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
🔸يكي از بچه ها خيلي ذوق زده شده بود، جلوآمد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: «عراقي مزدور! »
براي لحظه اي همه ساكت شدند. ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد.
روبروي #جوان ايستاد و يكي يكي اسلحه ها را از روي دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟!
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه.
ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان اسيره، در ثاني اينها اصلاً نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟!
🔸جوان #رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم.بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي كرد.
اسير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.
نگاه متعجب #اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت!
٭٭٭
🔸دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم.
درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت ميكرد. اما از خودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يكدفعه #ابراهيم خنديد و گفت:
در منطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از يك #روستا باهم به جبهه آمده بودند.چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
🔸تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
از طرفي خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا #پيشنماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد.
🔸ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!خيلي خند هام گرفت اما خودم را كنترل كردم. اما درسجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
پيش #نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
@emamgharib