❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | جبهه پر از علی بود
با عجله رفتم سمتش ... خیلی #بیحال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش .. تا دست به عمامهاش زدم، دستم پر #خون شد .. عمامه سیاهش اصلا نشون نمیداد ... اما #فقط خون بود ...
چشمهای #بیرمقش رو باز کرد .. تا نگاهش بهم افتاد .. دستم رو پس زد .. زبانش به سختی کار میکرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
بیتوجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم .. دوباره #پسش زد .. قدرت حرف زدن نداشت .. سرش #داد زدم!!
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود .. سرش رو بلند کرد و گفت ..
- خواهر!! مراعات برادر ما رو بکن .. روحانیه ... شاید با شما #معذَّبه ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من #زنشم .. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامهاش رو با قیچی پاره کردم .. تازه فهمیدم چرا نمیخواست زخمش رو #ببینم!!
علی رو بردن اتاق عمل .. و من هزار نماز شب #نذر موندنش کردم .. مجروحهایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن .. اما علی با اولین هلیکوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی #بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه #پُر از علی بود ...
#ادامه_دارد ...
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود .. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو #خورد و له کنه ..
دانشجوها، سرزنشم میکردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم .. اساتید و ارشدها، نرفتنِ منو یه اهانت به خودشون تلقی کردن .. و هر چه قدر توضیح میدادم فایدهای نداشت .. نمی دونم نمیفهمیدن یا نمیخواستن متوجه بشن!!
دانشگاه و بیمارستان .. هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازیها و تفکرات احمقانه نیست .. و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم!!
هر چقدر هم راهکار برای #حل این مشکل ارائه میکردم .. فایدهای نداشت .. چند هفته توی این شرایط گیر افتادم .. شرایط سخت و وحشتناکی که هر #ثانیهاش حس زندگی وسط جهنم رو داشت!!
وقتی برمیگشتم خونه .. تازه جنگ دیگهای شروع میشد .. مثل مردهها روی تخت میافتادم .. حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ..
تمام فشارها و درگیریها با من وارد خونه میشد و بدتر از همه شیطان، کوچکترین لحظهای رهام نمیکرد ..
در دو جبهه میجنگیدم .. درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر میکرد .. نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون .. سختتر و وحشتناک بود ..
یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سالها رو ازم میگرفت .. دنیا هم با تمام جلوهاش .. جلوی چشمم بالا و پایین میرفت .. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع میکردم ...
حدود ساعت ۹ باهام #تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ..
پشت در ایستادم .. چند لحظه چشمهام رو بستم .. بسم الله الرحمن الرحیم .. خدایا به فضل و امید #تو ..
در رو باز کردم و رفتم تو .. گوش تا گوش .. کل سالن کنفرانس #پر از آدم بود .. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ..
#رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣