eitaa logo
Arbaeen.ir |رسانه مردمی اربعین
7.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
917 ویدیو
34 فایل
﷽ کانال رسانه مردمی اربعین سایت: Arbaeen.IR ارتباط با ما: @Arbaeen_admin تلگرام: t.me/ArbaeenIR ایتا: eitaa.com/ArbaeenIR سروش splus.ir/Arbaeenir بله : https://ble.ir/ArbaeenIR روبیکا: rubika.ir/Arbaeenir اینستاگرام: instagram.com/arbaeen.ir1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 🔹نذر عجیب! 🔸بهترین لحظات عمرم در اربعین پارسال گذشت. اصلا احساس خستگی نمی‌کردم. زائرها طوری به طرف کربلا حرکت می‌کردند که انگار سرچشمه و منبع وجودشان کربلاست. وقتی اذان گفتند، با اطرافیانم وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به داخل یکی ازموکب‌ها رفتیم. وقتی نماز تمام شد برای صرف نهار بیرون رفتیم و هر کدام جایی نشستیم. هوا خیلی گرم بود و اکثر موکب‌ها پر شده بودند. من هم رفتم لبه یک جدول نشستم و شروع کردم به خوردن نهار. 🔸همان‌طور که نشسته بودم و نهار می‌خوردم، دیدم یه خانوم نسبتا قدبلند با لباس‌های کهنه کنارم ایستاد وسرش را به صورتم نزدیک کرد و لبخند زد. غذا تعارف کردم؛ چیزی نگفت. کمی ترسیدم و بلند شدم و آن طرف‌تر نشستم. بلافاصله پشت سر من آمد و مجدد همان کار را انجام داد. چیزی نگفتم و بعد از نهار پیش موکب‌دار رفتم و گفتم چرا این خانم این کار را با زائرها می‌کند؟مگر دیوانه‌ است؟ موکب‌دار گفت این خانم کرولال است و هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم ندارد. نذر کرده برای زائرها سایه باشد؛ آخر تنها کاری که از دستش برمی‌آید همین است. 🔸بغضی سنگینی گلویم را گرفت. هیچ چیز نگفتم و رفتم سراغش. بهش پول دادم ولی سرش را به علامت نه تکان داد. بوسیدمش و رفتم. در راه باخودم فکر کردم چه نیرویی هست که این‌طور عشق به حسین رو به وجود می‌آورد که باعث می‌شود یک نفر خودش را نذر امام کند... روایت : زینب احمدیان 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹خواب شیرین 🔸بعد از چندسال جاماندگی بالاخره راهی سفر اربعین شدیم. صبح دومین روز سفر هوا خیلی سرد بود. لباس‌های گرمی که با خودمان برده بودیم را پوشیدیم و شروع کردیم به حرکت. همسرم وسایل زائرینی که حمل کوله برایشان سخت بود را می‌گذاشت روی گاری اضافه‌ای که داشتیم و تا یک عمود قرار می‌گذاشتیم و کوله را تحویل‌شان می‌داد. 🔸آن روز ما ظهر رسیده بودیم سر قرار. هوا خیلی خیلی گرم شده بود. در اطراف هم جایی پیدا نکردیم که بتوانیم لباس‌های گرم را از تن‌مان دربیاوریم. حدود یکی دو ساعتی منتظر بودیم تا صاحب کوله بیاید کوله‌اش تحویل بگیرد. چون مجبور بودیم سر همان عمودی منتظر بمانیم که قرار گذاشتیم؛ بنابراین موکبی هم برای استراحت پیدا نکردیم مجبور شدیم یه گوشه بنشینیم. 🔸در آن فاصله خوابم برد. هوا خیلی گرم‌تر شده بود ولی هنوز ژاکت تنم بود. در هوای داغ با ژاکت... ولی آن خواب خیلی چسبید! چقدر ثانیه به ثانیه‌ی سفر شیرین بود... روایت از: فائزه فاضل 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹وقتی ۲۴ساعت می‌شود تمام زندگی ما 🔸قبل از این‌که بخواهم آماده این سفر معنوی شوم از طرف اطرافیان تحت فشار بودم برای نرفتن. حضور دختر سه ماهه و چهارساله‌ام علت مخالفت‌شان بود. اما همسرم که حسرت‌ها و اشک‌های مرا دیده بود، دنبال گرفتن پاسپورت و وسایل سفر بود. پدرم هم وقتی عزم ما را دید گفت من هم می‌آیم. 🔸همه جا وقتی مرا با طفل سه ماهه می‌دیدند جور دیگری برخورد می‌کردند. وقتی کالسکه دخترها به جایی گیر می‌کرد به کمک می آمدند. همسر و پدرم هم از جلو و پشت سر مراقب‌مان بودند که گم نشویم یا پایمان به جایی گیر نکند. 🔸اما وقتی از مرز رد شدیم انگار وارد دنیای جدیدی شدیم که هیچ قرابتی با روحیات ما نداشت. چندین ساعت توی تاریکی و گرد و غبار جلو رفتیم، دنبال ماشینی که مارا به نجف برساند. همسرم وقتی شرایط را اینگونه دید پیشنهاد بازگشت داد. اما چگونه می‌توانستم برگردم؛ من که تمام مسیر با مداحی‌ها گریسته بودم و با شنیدن سخرانی‌های حاج‌آقا پناهیان به وجد آمده بودم. 🔸دخترم بی‌قراری می‌کرد و گرسنه بود اما نمی‌توانستم آن‌جا شیرش بدهم. گریه‌ام گرفته بود... من کجا و مصیبت‌های خانم رباب کجا؟... 🔸درست است که مجبور شدیم زودتر برگردیم؛ سفرمان کلا ۲۴ساعت طول کشید. اما همین ۲۴ساعت زندگی مرا دو بخش کرد. قبل از پیاده‌روی اربعین۹۸ و بعد از آن... همین مدت کوتاه، قلب مرا تا مدت‌ها سرشار از شعف و سرور کرد. آن موقع بود که فهمیدم هیچ لذتی در دنیا بالاتر از به جان خریدن رنج این سفر نیست. روایت از: نعیمه معارف‌دوست 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹هدیه شهدا 🔸سال ۹۳ که چند نفر از دوستان راهی پیاده‌روی اربعین شدند، من و جمعی دیگر از رفقا جاماندیم. تصمیم گرفتیم مسیر دانشگاه تا گلزار شهدای گمنام شهر را پیاده برویم و از شهدا طلب اربعین کنیم. 🔸بعد از بازگشت دوستان از کربلا که به دیدن‌شان رفتیم، با شوق و ذوق از خاطره‌هایشان گفتند؛ از اینکه عشق حسین(ع)، مردم را از هر قومیت و نژاد و کشوری دور هم جمع کرده است. از التماس چشم کودکانی که از تو می‌خواهند تعارف‌شان را رد نکنی. از اینکه امام زمان هم در مسیر اربعین همراه زائران است و اصلا اربعین جلوه‌ای کوچک از حکومت مهدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) است. در راه بازگشت از دیدار رفقا، راه کج کردم به قصد زیارت شهدا که آبرو دارند نزد سیدالشهدا... تک تک شهدای گلزار شهدا را سر زدم و با حسرت گریه می‌کردم. 🔸اسفند همان سال با کاروان راهیان‌نور دانشجویی راهی کربلای ایران شدیم و شبی در شلمچه نشستیم پای صحبت‌های حاج حسین یکتا: بچه‌ها اربعین یادتون نره! اربعین روضه خوانی خود امام حسینه. اربعین من کنتُ مولاه، فهذا مهدیٌ مولاه می‌خواد اتفاق بیفته... آن شب که صدای گریه و زاری بچه‌ها بلند بود، امیدوارتر از گذشته طلب اربعین کردم از خدا. گذشت تا زمزمه ثبت‌نام اربعین بین دوستان به راه‌افتاد و بالاخره ما هم به لطف ارباب راهی شدیم! 🔸سحر چهارمین روز پیاده‌روی رسیدیم به کربلا و به عمود ۱۴۰۷. دیگر همه‌چیز تمام شد، از دنیا و مافیها دیگر «هیچ» هم در ذهن‌‌مان نبود... سلام بر عباس(ع) که گفتیم؛ سجده شکر به جا‌آوردیم. دیگر می‌توانستیم بگوییم: سلام آقا که الان روبروتونم.... و امان از لحظه‌ای که بعد از دوساعت انتظار در صف زیارت؛ چشمم به ضریح شش گوشه ارباب افتاد... روایت : زهرا محمودی 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹ای کاش صدایم نمی‌زدی «عمه»! 🔸بچه بودم که آرزویم سفر اربعین بود. هرسال نمی‌شد. خودم را آرام می‌کردم که اشکال ندارد. سه‌ساله‌ی امام حسین هم اربعین نرفت کربلا... تا این‌که پارسال در دلم این‌طور نیت کردم که اگر قسمت بشود و بروم، به نیابت از سه‌ساله‌ی شما قدم برمی‌دارم. 🔸سفر اربعین ما جور شد! دقیقا شب شهادت بی‌بی رقیه(س) سفرمان آغاز شد. همسفرانم مادرم، برادرم و همسر و فرزند سه ساله‌اش بودند. 🔸پیاده‌روی را شروع کردیم. برادرزاده‌ام، محمد، از گرما خسته شده بود. من هم به‌خاطر این‌که از مسیر خسته نشود، به هوای بازی کردن؛ از برادرم جدا شدم و با محمد چند تا عمود را دویدم که ناغافل گم شدیم. تاریکی بود و غریبی. مدام محمد مرا «عمه» صدا می‌کرد. در صورتی که مواقع عادی مرا به اسم کوچکم صدا می‌زند... خانم و آقایی ایرانی کمکم کردند و با همراهی‌شان برادرم را پیدا کردم. 🔸همان‌جا بود که با خودم گفتم شاید باید من عمه می‌شدم و همراه برادرزاده‌ام سفر اربعین را تجربه می‌کردم... گریه امانم را بریده بود. نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب... روایت از: محدثه محمدی 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹اسمش رقیه باشد و پاهایش زخم‌ این دیگر روضه نیست.. 🔸برای کمک به زوار راهی اربعین شده بودم. در موکبی به درمان جراحت پاهای خسته مشغول بودیم؛ دختربچه‌ای معصوم به همراه مادرش وارد شد. 🔸یک پتو پیدا کردم و چهارلا گذاشتم یک گوشه و نشاندمش روی پتو. همین که خواستم پماد گیاهی را روی پاهایش بزنم برق رفت و همه جا تاریک شد. برای این‌که هول نکند و حواسش پرت شود ازش پرسیدم: «شِسمُک؟» متوجه نشد. مادرش آمد کنارش نشست. پرسیدم :«اسم؟ اسم؟» اشاره کردم به دختربچه. با لهجه غلیظ عربی گفت: «رقیه…» 🔸دستم یک لحظه روی پاهایش ایستاد، اشکم بود که سرازیر شده بود. دست و پا شکسته پرسیدم: «چند سالش است؟» با انگشت نشان داد که «چهار سال» دوستم که پیشم نشسته بود با صدا شروع کرد به گریه کردن. خانم‌های دیگر موکب هم دست از ماساژ دادن بقیه کشیدند و در تاریکی چادر موکب دور من و دختربچه گرد شدند و شروع کردند به گریه کردن. 🔸من پاهایش را ماساژ می‌دادم و گریه می‌کردم. مچ پایش را با دست‌هایم گرفتم، خیلی لاغر بود… کف پایش را دست کشیدم، از کف دستم کوچک‌تر بود… ساق پایش را ماساژ دادم گفتم: «درد می‌کند نه؟ خیلی پیاده آمدی؟ اذیت شدی عزیزم؟ از تاریکی نترسی عزیزم این‌جا خرابه نیست… این‌جا همه دوستت دارند.» من می‌گفتم و گریه می‌کردم. مادرش هم شاید فقط به خاطر این صحنه اشک می‌ریخت وگرنه فارسی متوجه نمی‌شد. 🔸ازم پرسید :«شسمک؟» گفتم: «زینب» باز هم صدای گریه همه بلند شد... روایت : زینب حسن‌زاده 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹هر کس سهم خودش را دارد 🔸رسیده بودیم کربلا. هنوز چهار روز به اربعین مانده بود و از درودیوار شهر زائر می‌ریخت. به سمت محل اقامت‌مان رفتیم. خانه محل اقامت ما با همه ساختمان‌های آن کوچه فرق داشت. وارد که شدیم، سه عکس به دیوار زده بودند که توجه‌مان را جلب می‌کرد. کلیددارمان گفت که عکس‌های کوچک، فرزندانِ شهیدِ عکس بزرگ هستند. دو جوانی که در جنگ ایران و عراق شهید شدند. حالا دیگر این خانه هم غریبه نبود. عراقی‌ها در تمام مسیر ثابت کرده بودند که ما غریبه نیستیم. حتی مهمان هم نیستیم، بلکه همه برادریم. 🔸موقع رفتن به حرم، جمعیت موج می‌زد. هیچ راهی برای رفتن نبود. روی پله‌های باب القبله متوقف شدیم. قبل از سفر مدام شنیده بودم که وقت زیارت نیست و یک‌ریز جواب داده بودم که هر کس سهم خودش را دارد و آن شب در چند قدمی آرزوی چندساله، منتظر سهم خودم بودم. مادرم اشاره کرد که برویم و سحر برگردیم. 🔸با ناامیدی برگشتم تا به نیت همه‌جای حرم در را ببوسم و برویم؛ که صدایی شنیدم. از همان بلندی پله‌ها، درست در روبروی ما، چند نفر از خدام با تلاش در بزرگی را باز می‌کردند! شبیه درهای طلاکوب حرم امام رضا(ع). در باز شد. جمعیت زیادی رو به یک سو در تلاطم بودند. انگار یک نفر به رویم آغوش گشوده بود... همان که یک عمر محتاج دیدنش بودم. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم..! روایت : ساجده شاکری 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹جوشکاری به سبک اربعین! 🔸مدت‌ها قبل، به دختر خانومی علاقه‌مند شده بودم. با هم صحبت کرده بودیم و این علاقه دوطرفه بود. اما متأسفانه با مخالفت شدید خانواده به خصوص مادرم رو به رو شدیم و این ازدواج حاصل نشد و به‌ اجبار خداحافظی کردیم. 🔸نزدیک اربعین بود که خانواده برای پیاده‌روی برنامه‌ریزی کردند. دلم می‌خواست با رفقای خودم راهی شوم اما می‌دانستم پدر و مادرم تنهایی از پس این سفر بر نخواهند آمد. برای همین تصمیم گرفتم مسیر تا کربلا را با خانواده بروم. بعد در شهر کربلا به دوستانم ملحق شوم. 🔸رسیدیم کربلا و بعد از اسکان خانواده در جای مشخص، خودم پیش دوستانم رفتم. یک شب در بین‌الحرمین روضه داشتیم. بین روضه خیلی دلم گرفت و حسابی اشک ریختم. 🔸‌در راه برگشت به تهران، مادرم اصرار کرد که با دختر خانومی در سفر آشنا شده. کمکش کرده، مادرم هم شیفته‌ او شده است. می‌گفت باید به خواستگاری برویم تا از نزدیک او را ببینی. 🔸بدون هیچ ذوق و میلی یک هفته بعد از اربعین به خواستگاری رفتیم. چشمم که به عروس خانوم افتاد خشکم زد. یاحسین! عروس، همان فردی بود که مدت‌ها قبل به او علاقه‌مند شده بودم و مادرم حتی برای خواستگاری رفتن راضی نشده بود.  🔸در دلم گفتم آقاجان! قبل از اینکه به کربلا بیایم، حاجت مرا داده بودی، برایم برنامه ریخته بودی و من نمی‌دانستم! سفر اربعین من واسطه ازدواجم شد. روایت : محمدرضا باباجانی 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹جوشکاری به سبک اربعین! 🔸مدت‌ها قبل، به دختر خانومی علاقه‌مند شده بودم. با هم صحبت کرده بودیم و این علاقه دوطرفه بود. اما متأسفانه با مخالفت شدید خانواده به خصوص مادرم رو به رو شدیم و این ازدواج حاصل نشد و به‌ اجبار خداحافظی کردیم. 🔸نزدیک اربعین بود که خانواده برای پیاده‌روی برنامه‌ریزی کردند. دلم می‌خواست با رفقای خودم راهی شوم اما می‌دانستم پدر و مادرم تنهایی از پس این سفر بر نخواهند آمد. برای همین تصمیم گرفتم مسیر تا کربلا را با خانواده بروم. بعد در شهر کربلا به دوستانم ملحق شوم. 🔸رسیدیم کربلا و بعد از اسکان خانواده در جای مشخص، خودم پیش دوستانم رفتم. یک شب در بین‌الحرمین روضه داشتیم. بین روضه خیلی دلم گرفت و حسابی اشک ریختم. 🔸‌در راه برگشت به تهران، مادرم اصرار کرد که با دختر خانومی در سفر آشنا شده. کمکش کرده، مادرم هم شیفته‌ او شده است. می‌گفت باید به خواستگاری برویم تا از نزدیک او را ببینی. 🔸بدون هیچ ذوق و میلی یک هفته بعد از اربعین به خواستگاری رفتیم. چشمم که به عروس خانوم افتاد خشکم زد. یاحسین! عروس، همان فردی بود که مدت‌ها قبل به او علاقه‌مند شده بودم و مادرم حتی برای خواستگاری رفتن راضی نشده بود.  🔸در دلم گفتم آقاجان! قبل از اینکه به کربلا بیایم، حاجت مرا داده بودی، برایم برنامه ریخته بودی و من نمی‌دانستم! سفر اربعین من واسطه ازدواجم شد. روایت : محمدرضا باباجانی 🆔@ArbaeenIR
2.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید چه کسانی در ابتدای طریق به استقبال زائران آمده‌اند! ❤️ 📷 تصاویر از مخاطبان شما هم تصاویر باکیفیت خود را به آی‌دی ادمین اربعین بفرستید. 🆔@ArbaeenIR
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زود می‌گذره حسین طاهری چه‌قدر زود شد !...❤️ کلیپ تصاویر از مخاطبان 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹بعد از خواندن نماز در موکب، برای صرف نهار بیرون رفتیم و هر کدام جایی نشستیم. هوا خیلی گرم بود و اکثر موکب‌ها پر شده بودند. من هم رفتم لبه یک جدول نشستم و شروع کردم به خوردن نهار. 🔹همان‌طور که نشسته بودم و نهار می‌خوردم، دیدم یه خانوم نسبتا قدبلند با لباس‌های کهنه کنارم ایستاد و سرش را به صورتم نزدیک کرد و لبخند زد. غذا تعارف کردم؛ چیزی نگفت. کمی ترسیدم و بلند شدم و آن طرف‌تر نشستم. بلافاصله پشت سر من آمد و مجدد همان کار را انجام داد. چیزی نگفتم و بعد از نهار پیش موکب‌دار رفتم و گفتم چرا این خانم این کار را با زائرها می‌کند؟ مگر دیوانه‌ است؟ موکب‌دار گفت این خانم کرولال است و هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم ندارد. نذر کرده برای زائرها سایه باشد؛ آخر تنها کاری که از دستش برمی‌آید همین است. 🔹بغضی سنگینی گلویم را گرفت. هیچ چیز نگفتم و رفتم سراغش. بهش پول دادم ولی سرش را به علامت نه تکان داد. بوسیدمش و رفتم... روایت : زینب احمدیان 👈🏽 اگر شما هم خاطره‌ای از نذرها و اتفاقات جالب در پیاده‌روی اربعین دارید، برای ادمین صفحه بفرستید. 🆔@ArbaeenIR