eitaa logo
روناس📙
241 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
231 ویدیو
14 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
وليسَ لنا فِي الحنين يَد ‏وفي البُعد كان لنا ألف يَد! ‏سلامٌ عليك، افتقدتُك جدًا ‏وعليّ السلام فِيما افتقد... ما در دلتنگی دسـتی نداشتیم و در فاصله‌ای که داشتیم، ‏هزار دست داشتیم ‏سلام بر تو که حقیقتا دلتنگِ تواَم ‏و‌ سلام بر من برای آن‌که دلتنگم... محمود درویش @ardakan_ronas
چه شیرین آمدی شوری به دل انداختی رفتی نگاهی کردی و کارِ دلم را ساختی، رفتی @ardakan_ronas
🍕 در روز هایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی‌ ، محمد علی را نگه می داشتی تا غدایم را بخورم ، برایم لقمه می‌گرفتی و دهانم می گذاشتی. برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه همراهمان امدی . جایی میبرمتون که هر چه قدر میخواین پارچه بخرین ! رفتیم و چهار قواره چادر مشکی برای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم . تعدادی روسری انتخاب کردی و گفتی یکی از انها را خودت سر کن. پشت زینبیه مزار شهدا بود ، ما را بردی آنجا . زیارت حضرت رقیه هم جز برنامه مان بود . وقت شب طوفان شن و غبار شد ، برایم ماسک گرفتی و جلوی حرم عکس انداختیم . سینه ام از شن و غبار اذیت میشد اما بودن با تو لذت‌بخش بود . در زیر آن اسمان بی ستاره ، مزار خانم حضرت زینب (س) مثل ماه میدرخشید و تو به عنوان مدافع ان ماه در کنارم بودی و من ، که نمی خواستم از دستت بدهم... @ardakan_ronas
‌‌در ستایشِ حق بسم‌اللھ 🌧❄️
این افکار تو هستن که مسیر زندگیت رو تعیین می کنن. غیر ممکن است که منفی فکر کنی و منفی عمل کنی، ولی نتیجه مثبت بگیری. مراقب افکارت باش دوست خوبم❤️ @ardakan_ronas
پول‌دادن برای اجاره سخت بود، اما توکل بالایی داشتی مثل داداش‌سجادم. مدام می‌گفتی: «درست می‌شه!» مانده بودم چطور درست می‌شود! اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه‌ها را باز می‌کردیم و پول‌ها را می‌شمردیم گفتی: «دیدی حالا؟ خدا خودش کارسازه __________ «سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول می‌ده تا بیارنش ایران. در حال آمدن، توی مسجد با دست باز نماز می‌خونه و همین باعث می‌شه بفهمن شیعه‌س و بزننش. در همون حال یه بار قسم می‌خوره به امام‌حسین که من شیعه نیستم و همین باعث می‌شه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار می‌کنه و خودش رو به ایران می‌رسونه.» 🍕 @ardakan_ronas
اساسِ علمِ ریاضی به باد خواهد رفت اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود @ardakan_ronas
مشخصات رمان جدیدمون😍❤️ نام: جانم میرود🧡 تعداد پارت: روزانه ۵ پارت شما میتونید رمان جذاب جانم میرود را با هشتک زیر دنبال کنید 😍 امید وارم با نظراتتون حال دلمونو خوب کنید 😍 @f_mirzazadeh87 @ardakan_ronas
🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 |📄🙃 | 💕 🌱 رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد کجا میری مهیا ـــ بیرون ـــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد. 🎀نویسنده: فاطمه امیرے @ardakan_ronas
🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 |📄🙃 | 💕 🌱 به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سالم و احوالپرسی کرد زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طالیشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد _ قشنگه ـــ اره خیلی زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم... ... 🎀نویسنده: فاطمه امیرے @ardakan_ronas
🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 |📄🙃 | 💕 🌱 پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد زهرا با ناراحتی گفت: ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد... 🎀نویسنده: فاطمه امیرے @ardakan_ronas