eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.7هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید_علی_انصاری که در لحظات آخر به همرزمانش گفت: "دارند صدایم می کنند ..." وسپس شهادتین را زمزمه کرد ... 🌹💐🌴🌴🥀🌴🌴💐🌹 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
●∞🌹🌹🌹∞● گناه‌دیروز‌تو‌!گناه‌امروز‌من‌! گناهاےفرداےما! چہ‌خبرهـ؟! پس‌قلب‌امام‌زمان‌چےمیشہ‌؟!💔 ‌پس‌تڪلیف‌چشماےزیبا‌و‌اشڪاے مولامون‌چےمیشہ‌...🍂 تا‌ڪےباید‌ایشون‌بہ‌خاطر‌گناهاے ما‌اشڪ‌بریزن‌...! هر‌وقت‌خواستےسمت‌گناه‌برے،🌊 بگو‌امام‌زمان‌‌بہ‌اندازه‌ےڪافے وحتےٰبیشتر‌بہ‌خاطر‌گناهاے افراددیگہ‌زجرمیڪشہ‌ و‌اشڪ‌میریزه‌...😔 پس‌دیگہ‌من‌بہ‌اشڪاےمولا‌اضافہ‌نڪنم. ⚠️ ●∞🌹🌹🌹∞●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کشف پیکرهای مطهر ۳ شهید دوران دفاع مقدس در مناطق عملیاتی شلمچه و شرق دجله عراق ⏰ پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
، 🌷هویزه، شهدای غریبی دارد. خیلی از آنها، جوانانی هستند که کیلومترها دورتر از خانه و کاشانه خود در این سرزمین آرمیده اند. هویزه نبرد کربلائی را به خود دیده است. مظلومیت شهدای این سرزمین یکی از غم انگیزترین خاطرات دفاع مقدس است. عصر یک روز در ایام نوروز در حیاط مسجد هویزه که یادمان تعداد زیادی از شهدای گرانقدر است قدم می‌زدم. کاروان‌های زیارتی، یکی پس از دیگری برای زیارت به آن‌جا می‌امدند و می‌رفتند. در میان همهمه زائران، سر و صدای یک نفر بیشتر از همه جلب توجه می‌کرد. به همان طرف حرکت کردم. 🌷دختر خانم نوجوانی بود که خودش را روی یکی از قبرها انداخته بود و با حالتی که هر بیننده ای را منقلب می‌کرد، داشت ضجه می‌زد و گریه می‌کرد و چیزهایی به شهید می‌گفت که کلماتش زیاد قابل فهم نبود. عده ای از خانم‌ها دوره اش کرده بودند و سعی داشتند به او دلداری بدهند. فکر کردم حتماً از بستگان آن شهید است. خودم را کنار کشیدم و از آن جمع فاصله گرفتم. بعد از کمی قدم زدن، همان دختر خانم را دیدم که حالا آرام و با وقار، گوشه ای ایستاده و به مزار شهدا چشم دوخته است. 🌷نزدیک رفتم و سر صحبت را باز کردم. پرسیدم: آن شهید برادرت بود؟ گفت: نه، اصلاً با او آشنا نیستم. کنجکاوی‌ام بیشتر شد. جریان را از او سئوال کردم. گفت: آن شهید مرا به این‌جا دعوت کرد. حرف‌هایش عجیب بود. _قرار بود از مدرسه‌ی ما کاروانی به مناطق جنگی اعزام شود. سهمیه هر کلاس چهار نفر بود. من هم دوست داشتم به این سفر بروم. اما اسمم در قرعه نیفتاد. خیلی ناراحت شدم. دلم شکست. شب توی خواب شهیدی را دیدم که با لباس رزم مقابلم ایستاده بود و لبخند می‌زد. 🌷بعد از چند لحظه به طرفم آمد. چفیه اش را درآورد و روی سرم انداخت. چفیه تمام موهایم را پوشاند. بعد چنان زیر آن را گره زد که احساس خفگی کردم. گفتم: می‌خواهی مرا بکشی؟ خندید. گفت: ما جان‌مان را فدای شما کردیم.... نترس. نمی‌میری! گفت: چرا به زیارت ما نمی‌آیی؟ فهمیدم منظورش جبهه‌های جنوب است. گفتم: قرعه به نامم نخورد. گفت: اگر دلت بخواهد می‌توانم کارت را درست کنم. خوشحال شدم. نور امید در دلم زنده شد. دیدم می‌خواهد برود. پرسیدم: سراغ شما کجا بگیرم؟ 🌷....گفت: مزار شهدای هویزه که آمدی ردیف اول، قبر هشتم. فردا صبح که به مدرسه رفتم، اعلام کردند برای کلاس ما یک سهمیه اضافه شده. سریع رفتم اسم نوشتم. قرعه به نامم افتاد! به هویزه که آمدم، فوری به سراغ شهدا رفتم. ردیف اول را پیدا کردم. شمردم تا رسیدم به قبر هشتم. گفتم شاید آن طرف که بشمارم قبر دیگری باشد. اما از سمت دیگر هم هشتمین قبر بود. روی سنگ نوشته شده بود: ”شهید ملائی زمانی". 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا ملائی زمانی راوی: حجت الاسلام مرتضوی از گروه تفحص سیره شهدا قم 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
4_5834931865840006938.mp3
7.01M
🎤•|کربلایۍ‌حمید‌علیمۍ|• 🔊شور_مِهرَبونیاتُو‌یادَم‌نِمیرِه‌آقاهیچ ‌وَقت‌کَربَلاتو‌یَادَم‌نِمیرِه‌آقا..؛💔😔•~ ↓ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
♥️🦋 کسۍ کھ از گناهانش شرمنده نباشد توبھ نمۍ‌کند. کسۍ کھ گناهش را زشت نداند شرمنده نمی‌شود و کسۍ کھ نھی از منکر نشود، گناهش را زشت نمی‌شمارد.💔 - نھی از منکر یعنی، کاشتن بذرِ توبھ در وجود گناهکاران🍃 -استاد‌ علۍ‌ تقوۍ
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 سر سفره عقد به من گفت : من که نمیتونم از حلقه طلا استفاده کنم ؛ سریع انگشتر عقیقی که در دستش بود را به من داد و گفت : لطفأ این رو برام بذارید . انگشتر عقیقش رو به عنوان حلقه براش گذاشتم . میگفت : طلا برای مرد حرام است و حاضر نیستم که برای لحظه ای هم تو دستم بذارم . 🌷شهید سیدرضا طاهر🌷 یاد امام و شهدا با صلوات🌷 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🍃🌹 « اهـمـیــت ذکـــر در روزهای پنجشنبه و جمعه» آیت الله مجتهدی تهرانی رحم‍ةالله فرمودند: ✨شیطان به کسانی که ذکر خدا را می گویند کاری ندارد. مثلا روزی ۱۰۰ بارلااله الاالله می گویند 🔸روزدوشنبه ۲۰۰ بار صلوات می فرستند، روز سه شنبه ۳۰۰بار، چهارشنبه ۴۰۰بار،روز پنجشنبه ۵۰۰بار، جمعه ۱۰۰بار، البته در روایت آمده که در روز جمعه دو مَلَک ثواب غیر از این دو تا ملکی که هستند می آیند تا صلوات های روز جمعه را بنویسند. 🔹پس اگر شما در روز جمعه ۱۰۰۰ صلوات بفرستید، این دو ملک آن صلوات ها را نمی نویسند، بلکه ملک های مخصوص روز جمعه این صلوات ها را جدا می نویسند. 🌸پس روزهای پنجشنبه و جمعه زیاد صلوات بفرستید. 📗 دایرة المعارف جامع صلوات ص۵۲۸ ‌‌اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
4_5944863954667833817.mp3
21.98M
🔉 1⃣ جلسه اول * معنای صحیح أَحْسَنَ الْقِصَصِ * تسبیح و تقدیس * زیباترین قصه‌گویی خداوند چه بود؟ * قرآن چگونه قصه می‌گوید؟ * مأموران خداوند * تمدن مصر باستان * بیت العتیق چیست؟ * تنور؛ سرچشمه آبی که دنیا را در خود فرو می برد! * ماجرای قارون ⏰ مدت زمان: 41:39 📆 1389/12/14 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
࿐༅🌹༅࿐ 💡 ما در دریای زندگی در معرض غرق شدن هستیم. دستگیری ولیّ خدا لازم است تا سالم به مقصد برسیم. باید به ولی‌عصر علیه‌السلام استغاثه کنیم که مسیر را روشن سازد و ما را تا مقصد، همراه خود ببرد. 🌱 ❤️ ࿐༅🌹🌱🌹🌱🌹༅࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیرین😍 خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام، کسی می خواند: یا کریم یا رب. بعد ذکر مصیبت آقا امام حسین (علیه السلام) شروع شد. ناگهان محمدحسین را در مقابلم دیدم. خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم. آنقدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کرده ام☺️ بعد یادم آمد که او شهید شده است، پیشانی ام را روی شانه اش گذاشتم و گریستم. گفتم: «محمدحسین رفتی و ما را تنها گذاشتی» به آرامی سرم را بلند کرد و با لبخند گفت: «علی آقا نگران نباش! ما با شما هستیم. ما با شما هستیم» محمد علی کارآموزیان تنگ شهیدان است😭 یوسف الهی🌹 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج حسین یکتا: گفت شب عملیات ستون غواصا به صف شدن زدن به اروند رود؛ نفر جلوییه طناب رو زیاده رها کرده بود، بهش گفتن چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! گفت: چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده. بچه ها!!!! پشت رودخونه‌ی زندگی که گیر کردی تنها امام عصر هست که میتونه هُل بده .. های مهدوی💔 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
عصرآدینتون مهدوی همراهان شهدایی🙏 صلوات ضراب اصفهانی ،زیارت ال یس ودعای سمات 👇فراموش نشود👌
4_5992201666865137758.mp3
7.71M
🎙🕊🌿 •°رو‌به‌غروب‌می‌رود جمعهِ‌انتظار‌من ڪے به‌سمات‌می‌رسدندبه‌یِ‌انتظارمن😔 🤲🏻 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●➼‌┅═❧🌹═┅┅───┄ ✔️ جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه..‌😔 👌 ✨📿 ●➼‌┅═❧🌹═┅┅───┄ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ابوتراب را گفتند: چه کردی علی شدی؟ گفت: نگهبان دلم بودم...🤍🍃 ◍⃟🌴 ✨🦋
🌹داستان زندگی جانبازشهیدایوب بلندی🌹 قسمت (سی وهشتم ونهم وچهلم) تقدیم نگاه سبز شما عزیزان👇👇
❤️قسمت سی و هشت❤️ . نامه اش از انگلیس رسید. "خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود." بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد. می گفت: "عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم. تکیه داد به پشتی _ شهلا ؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم. + چشمم روشن!! کدام خانم ها؟ _ خانم های اینجا و آنجا که بودم. خنده ام گرفت.😄 + نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند. _ خب، تو چرا نمی کنی؟ + چون خرج داره حاج آقا. فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. خیلی خوشش آمد گفت: _ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم. چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود + کجا ب سلامتی؟ _ میروم منطقه... + بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته. _ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم. از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز با ارزشی تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. ❤️قسمت سی و نه❤️ . موقع به دنیا آمدن محمد حسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان محمد حسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. خرج عمل قلب خیلی زیادبود. آنقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد. گفت: " وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم. برای نماز جمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی و هم محاصره بودید، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با اراده خودمان ایستادیم." فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت. خانه و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمد حسین هم همراهش رفتیم. توی کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: "این ها خواهر برادرند" به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم. _ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمی کرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: "شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن." لبخند زد☺ - من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی . ❤️قسمت چهل❤️ . روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم. با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک پرده زدیم. فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم. ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند. همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب. ایوب آمد. نزدیک من و گفت: "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم." + خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟ ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند. 😉 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093