eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
💢زیارت امام موسی کاظم،امام رضا، امام جواد و امام هادی علیهم السلام در روز چهارشنبه. 💠عرض ارادت به ساحت مقدس چهار امام معصوم علیهم السلام در روز زیارتی شان. ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🎁 مادر برایش لباسی که می خرید آن را می پوشید و می رفت مسجد و با لباس کهنه ای بر می گشت مادر به او می گفت : پس پیراهنی که برات خریدم انگار تنت نیست ؟! حسین با خنده می گفت : خدا پدرتو بیامرزه همینم خوبه یکی از بچه ها پیراهنش خوب نبود دادم بهش شوهر من هم یک ساعت مچی از کویت برایش آورده بود که آخر سر دست یکی از دوستانش دیدم مادر از مکه برایش سوغاتی آورده بود بعد از چند روز دیدیم خبری از هیچ کدام از سوغاتی ها نیست مادر از او پرسید انگار سوغاتی های مکه هم نیستن ؟! حسین با لبخند دلنشینش گفت : همه رو دادم به بچه های مسجد چه من بپوشم چه اونا فرقی نداره ! 🌸 راوی : خواهر شهید طوبی بیدخ برگرفته از کتاب فروردین 61
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 امام رضا علیه السلام فرمودند: 🔵 منتظرین گداخته می شوند، همان گونه که طلا در کوره گداخته می شود، و مانند طلای ناب از ناخالصی پاک می شوند. 📚 الارشاد ص۳۳۹ _های_امام_رضا
1_1706729476-AudioConverter.mp3
1.3M
⁉️پیرامون امداد ملائکه و اجنه مومن درفرایند ظهور : ⭕️ پاسخ: ابراهیم_افشاری ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرازی از ✉️ 🍃 •|هرگاه خواستے از خارج‌شوے وَ لباس اجنبے را بپوشے بہ یاد آور ڪہ اشڪ راجارے میکنے💔 بہ هاےپاڪےڪہ ریختہ شدبراے حفظ‌این وصیت‌خیانت میڪنے 👈🏻بہ یادآرڪہ غرب را درتهاجم‌فرهنگے اش یارےمیڪنےو رامنتشرمیکنے وتوجہ جوانےڪہ صبح‌وشب سعےڪرده‌نگاهش راحفظ ڪندجلب میکنے 👈🏻بہ یاد آرحجابےڪہ برتو واجب شده تاتورادرحسن نجابت فاطمےحفظ ڪند،تغییرمیدهے... 🌿توهم شامل آبرویي،بعدازهمہ این ها اگرتوجہ نڪردے، راازخودت بردار(دیگہ اسم خودتوشیعہ نذار) ↜شهید 🌹
AUD-20220822-WA0035.mp3
12.09M
۵۵ 🔺اصلاً 🔺به هیچ وجه در عالم، موجود مُرده‌ای وجود ندارد ❗️ همه‌ی موجودات در عالَم، صاحب شعورند! و بر اساس همین شعور، به چهار دسته مختلف تقسیم می‌شوند! 💢 ما هم بسته به سطح ادراکمان از حقایق انسانی، در یکی از این چهار دسته جای می‌گیریم! ☜ بعد از شنیدن این چند دقیقه، می‌توانیم از خودمان، تصور دقیق‌تر و شفاف‌تری بدست بیاوریم. ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🇮🇷 ڪانال ڪمیل... تنها کانالی بود که اعضاش جون دادن 💔 اما لفت ندادن😭 🌹همراهان عزیزبه احترام شهدا بمونیدوازمطالب استفاده ببرید،امیداست تلنگری باشدبرایمان🌹 ☘☘☘☘ ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 قسمت اول👇👇 🕊🌷🕊
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 مقدمه👇👇 🕊🌷🕊 *خا
🕊️ * _ سوخته* *+خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی+* *:اول* ▪️روزهای بهار سال ۱۳۴۰ با ماه مبارک رمضان مقارن شده بود. شب های احیا بود و مردم برای مناجات به هیئت ها و مساجد می رفتند. امّا من به خاطر حاج خانم که باردار بود، می بایست در خانه بمانم. -آسمان پوشیده از ابر بود و همه جا ظلمات محض و هوا بارانی بود و به شدت می بارید. نیمه های شب صدای مادر حسین را از داخل اتاق شنیدم، مرا صدا کرد. بالای سرش رفتم. -گفت: حاج آقا تمام خانه روشن شده است بلند شو ببین کیه. -نگاهی به اطراف انداختم همه جا تاریک بود. گفتم: چیزی نیست همه جا تاریک است. -گفت: نه همین چند لحظه پیش تمام خانه عین روز روشن شده بود. -برای اطمینان بیشتر بلند شدم و نگاهی هم به داخل حیاط انداختم. کسی نبود. برگشتم و گفتم: خیال می‌کنی. بگیر بخواب چیزی نیست. -گفت: خیال نمی کنم خودم دیدم. -گفتم: خیلی خوب حالا شما استراحت کن من بیدارم اگر چیزی بود متوجه می‌شوم. -دوباره خوابید می‌دانستم قبول نکرده است که آنچه دیده خیال بوده باشد، امّا دیگر چیزی نگفت. -دوباره به سر جای خودم برگشتم. سخنانش فکرم را مشغول کرده بود. همانطور که گفته بودم نخوابیدم. ده دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صدایم کرد، گفتم: حتماً دوباره چیزی دیده است. با عجله بالای سرش رفتم. -گفت: آثار حمل پیدا شده بروید دنبال ماما. -بدون اینکه حرفی بزنم با عجله لباس پوشیدم و به داخل حیاط دویدم. -باران همچنان شدید می بارید دوچرخه را برداشتم و زیر شرشر باران راه افتادم. خانه ماما را بلد بودم. به همین خاطر خیلی زود توانستم برگردم. -تمام وسایل زا آماده کردم. ماما مشغول کارش شد. من هم نشستم و قرآن را باز کردم و شروع کردم به خواندن سوره مریم. قرآن که تمام شد، صدای گریه بچه هم بلند شده بود ماما در اتاق باز کرد و گفت: بچه به دنیا آمد پسر است. -خدا را شکر کردم و همان لحظه نامش را انتخاب کردم از قبل با خدا عهد کرده بودم که هر پسری خدا به من عطا کرد اسمش را محمد بگذارم. -چهار پسر قبلی ام محمد علی، محمد شریف، محمد مهدی، محمدرضا بودند و اینک پنجمین پسرم متولد شده بود. همان لحظه نام حسین در ذهنم برقی زد و گذشت. «اسمش را محمدحسین گذاشتم.» -دوران کودکی حسین به سرعت سپری گشت و اوج نوجوانی اش، مصادف شد با روزهای پرشور انقلاب. ▪️حسین در تظاهرات قبل از انقلاب نقش بسیار فعالی داشت. با آنکه آن زمان کم سن و سال بود و در دبیرستان تحصیل می‌کرد امّا با اینحال در غالب فعالیت‌های ضد رژیم حضور داشت. از جمله اتفاقاتی که زمان انقلاب در شهر کرمان روی داد حادثه مسجد جامع بود. -روز بیست و چهارم مهرماه پنجاه و شش تظاهر کنندگان در مسجد تجمع کرده بودند. از صبح روز واقعه و حتی قبل از آن احساس خطر می شد چون اکیپهای شهربانی در جای جای شهر و در اطراف مسجد مستقر شده بودند. -یادم است در همان زمان هم نبوغ و استعداد حسین آشکار بود. چون درست قبل از وقوع حادثه به ما پیشنهاد داد که راه‌های خروجی مسجد و مسیرهای مناسب برای فرار را شناسایی کنیم. همان روز صبح ما به اتفاق او چند تا از کوچه های فرعی اطراف را که به میدان مشتاق منتهی می‌شد با راهنماییها و اظهارنظرهای به جایش شناسایی کردیم. -نزدیکی های ظهر نیروهای رژیم به مسجد هجوم آوردند و تمام راه‌های خروجی را مسدود کردند. مردم را داخل مسجد گیر انداخته بودند. لولهٔ اسلحه هایشان را از دیوارهای مشبک اطراف داخل کرده بودند و به طرف مردم در صحن مسجد شلیک می‌کردند. حتی گوشه ای از صحن را به آتش کشیدند و تعداد زیادی قرآن و مفاتیح را نیز را سوزاندند. -مردم سراسیمه به طرف درهای خروجی هجوم می آوردند امّا هر کس که می‌خواست عبور کند، دم در کتک مفصلی از نیروهای رژیم می خورد. -ما و حسین که از قبل راه‌های فرار را بررسی کرده بودیم به راحتی توانست همراه عده‌ای دیگر از مردم، صحنه را ترک کنیم. حسین خودش را پشت بام مسجد رساند تا از آنجا به طرف سربازان سنگ پرتاب کند. -پس از آنکه تا حدی قائله خوابید همه برای کمک به مجروحین آمدند. حسینی یکی از بچه‌ها را که مجروح شده بود به بیمارستان رساند و بعد از اینکه همه سر و صداها خوابید به خانه رفت. این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی