نگاهتان اُفق را به زندگیَمـ نشان میدهد...
زندگیی که نهایتش #خداوند است💞
نگاهتان آنقدر مطمئن هست که
#دلـ❤️مـ با خیره شدن بِهِشان
قرصِ قرص میشود...
شبیه #شهدا رفتار کنیمـ🥀🕊
#سرداران_رشید_اسلام
#شهید_محمد_حسین_یوسف الهی
#شبتون پررونق ومنوربه دعای شهدا🙏🌙✨
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌠☫﷽☫🌠
🕊زیارتنامه ی #شهدا🕊
🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ🌷 بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱
🌷#۲۸مهر سالروزشهادت ۳۱ شهیددفاع مقدس گرامی باد🕊✨🌷
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#فرازی از وصیت نامه📝
سورههای نساء و نور را
سرمشق زندگی خود قرار دهید.
محرم و نامحرم را مقید باشید.
زینبوار عمل کنید که حجاب و پاکدامنی شما
کوبندهتر از خون شهیدان است.
#شهید_جواد_مهرافشان♥️🕊
تلاوت یک آیه از"قرآن کریم"(سوره مبارکه نساء)بهمراه ترجمه آن،هدیه به شهیدعارف،محمدحسین وسرداردلهاحاج قاسم ❤❤
.
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
بنام خداوند بخشنده ومهربان✨
فَكَيْفَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ ثُمَّ جَاءُوكَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنْ أَرَدْنَا إِلَّا إِحْسَانًا وَتَوْفِيقًا ﴿٦٢﴾🍃🌹
پس [وضع و حالشان] چگونه خواهد بود هنگامی که به سبب آنچه مرتکب شده اند، حادثه ناگواری به آنان برسد، آن گاه در حالی که به خدا سوگند می خورند، نزد تو می آیند که ما [از داوری بردن نزد طاغوت] نیّتی جز نیکی و برقراری صلح و سازش [میان طرفین نزاع] نداشتیم. (۶۲)🍃🌹
♦️ خاطرات اسارت برادر آزاده
حاج صادق مهماندوست
🔷️جمهوری اسلامی کوچک در اسارت
یکی از زیباترین صحنه های بیاد ماندنی اسارت ، زمانی بود که دشمن به توانایی اسرا اعتراف کرد ، روزی که سرتیپ نظر ، افسر مسئول رسیدگی به امور اسرای جنگی عراق ، طی جلسه ای با حضور مسئولین آسایشگاه ها که نماینده اسرا بودند ، از وحدت و همدلی و سازماندهی اسرا در پیشبرد اهداف نظام اسلامی به تنگ آمده و تمامی شیوه های دستگاه های اطلاعاتی خود را در انحراف آزادگان عاجز دیده بود ، زبان به اقرار گشوده و بعد از مقدماتی و با طعنه و تمسخر و خطاب به برادر علی ـ الف که از عزیزان آزاده استان خوزستان و مسئول اردوگاه و منتخب اسرا بود گفت : حالا در اردوگاه برای خودتان جمهوری اسلامی تشکیل داده اید؟ لابد تو هم رئیس جمهور آن ها هستی و اینها(خطاب به مسئولین آسایشگاه ها ) هم وزرای تو؟واین هم( خطاب به دکترجواد ـ ف مسئول بهداری اسرا )حتماًوزیربهداشت شماست!وسپس شروع به تهدیدکردن نمود.
بدین گونه،این لحظه یکی ازخاطره انگیزترین روزهای اسارت بودچراکه دشمن ،علناًبه ضعف وذلت خوددرمقابل وحدت وهمدلی واعتقاداسرابه نظام اسلامی پی برده بودوبه آن اعتراف میکرد.
#اسرا_آزادگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرماندهای که یقین داشت به مرگ طبیعی نمیمیرد!
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
💟#سیره_شهدا
✨علی را وقتی باردار بودم خواب می دیدم که تو روضه هستم و علی یک بچه دو ساله است که من مرتب صداش می زدم علی بعد که به دنیا آمد اسمش را گذاشتم علی،علی نزدیک اذان صبح به دنیا آمد.
🌺علی۶و۷سالش بود که از خواب بیدار شد گفت مامان خواب محمد طباطبایی را دیده بود که اون موقع تو تلویزیون زیاد نشانش میدادند حافظ کل قرآن بود گفت:خواب دیدم با محمد طباطبایی قدم میزدیم که یک آقایی که شال سبز گردنش بود دست کشید روےسرم گفت من تو را به فرزندےقبول میکنم که اون موقع من گفتم:شاید اینا سادات باشند چون اول فامیلشان آقاعبداللهی هست.
🌸دوسالی روز عیدغدیر برای علی به اصطلاح مےنشستیم بعضی از همسایه هامون مےآمدند دیدنش بعد دنبال شجره نامشان رفتم گفتم شاید سادات باشند چون اول فامیلشان آقا هست که به نتیجه اےنرسیدم گفتم خوب شاید یک خواب کودکانه بوده ولےالان که ایشان شهید شد و گمنام این خواب را متوجه معنی اش شدم.
✍به نقل از:مادر شهید
💐گرچہ
تولد اصلی تو🎂
شھادت است
ڪہ مردان خدا
با شھادت زندہ می شوند . . .🕊
🌷#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✍️فرمانده ای متواضع ، از جنس فرماندهانِ شهیدِ دفاع مقدس
#شهید_مدافع_حرم
#متن_خاطره :
محمد تقی فرماندۀ نیروهای فاطمیون بود و به ما سفارش میکرد که بریم و با نیروهایتحت امرش صمیمی بشیم. یه شب من باهاش رفتم برای سرکشی از سنگرها. یکی از برادران افغانی گفت: این فرمانده کیه؟ ما داریم اینجا این
همه سختی می کشیم ، چرا نمیاد بهمون سر بزنه؟ محمد تقی رو بهش نشون دادم وگفتم: ایشون فرمانده هستند...
اون برادر افغانی با دیدن محمدتقی خیلی خجالت کشید. بعداً بهم گفت: این آقا خیلی بهمون سر زده بود، اما اونقدر متواضع و بیادعا کار میکرد ، که تصور نمی کردیم فرماندۀ گردان باشه...
📌خاطره ای از زندگی شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده
📚منبع: سالنامه مدافعان حرم 1396
🍃آئینه توحید به قم می آید
🍃یا خواهر خورشید به قم می آید
🌸نذر نفحات فاطمی اش صلوات
🌸با آمدنش عید به قم می آید...
🎉 ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به شهر قم گرامی باد.🎊
har-deli-rahi-ghom-misheh.mp3
2.77M
#مداحی_مطیعی
هردلی راهی قم میشه
توصحن آیینه گم میشه
تعبیر رؤیامه
درمون دردامه
هر فراز زیارتنامه
محشر به پا کردی
صد گره وا کردی
این شوره زارو دریا کردی
یا معصومه!
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود بسیار زیبا همراه با تصاویر دلنشین .
در نگاهش غرق دریا می شوم
واژه هایش دُرّ و مرجان من است
✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#ایران_ایمان_امنیت
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شب جمعه یادشهداباصلوات
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت:پنجم✨🕊 - برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها ت
🕊️
*#نخل _ سوخته*
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت:ششم🥀🕊
- گفتم: حمید نرو خیلی خطرناک است، ممکن است ارتشیها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند. بنده های خدا حق هم دارند. صبر کن همه با هم میرویم.
- گفت: نمیشود زیادصبر کرد. همینطور دارد از بچهها خون می رود. تازه عراقیها همه هر لحظه ممکن است از راه برسند.
- گفتم: من نمیدانم ولی حسین ناراحت می شود.
- این زمزمه آهسته ما را حسین شنید. تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید، یک مرتبه بلند شد و ایستاد.
- حرف که نمیتوانست بزند با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد که نباید از جایش تکان بخورد. در واقع با اشارهٔ دست فهماند که بنشین و حرکت نکن. وقتش که شد همه با هم میرویم.
- حدود دو ساعت روی تخته سنگ نشستیم. نزدیکی های ساعت ۳ بود که حسین بلند شد و اشاره کرد راه بیفتیم.
- دیگر مشکلی نبود. در آن ساعت نیروهای خودی انتظار برگشتنمان را داشتند. به خط که رسیدیم کلمه رمز را گفتیم و وارد شدیم بعد بلافاصله سوار ماشین شده و به طرف مقر خودمان حرکت کردیم.(عباس طرماحی)
◽زمانی که بچهها از شناسایی برگشتند، من داخل مقر خواب بودم. نیمه های شب بود، دیدم کسی مرا تکان می دهد. چشمانم را باز کردم، حسین بود.
- گفتم: چیه؟ چی شده. با دست اشاره کرد که بلند شو.
- گفتم: چرا حرف نمی زنی.
- این بار به گلویش اشاره کرد.
- دیدم ترکش به گلویش خورده و مجروح شده است. دستپاچه شدم، با عجله برخاستم و گفتم: کی اینطور شدی؟
- با دست اشاره کرد که باید برویم. دیگران ماوقع را شرح دادند. قرار شد من، حسین و تخریب چی را به بیمارستان منتقل کنم. چون بچه ها خسته بودند. خود حسین هم به خاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود ترجیح میدادم او را ببرم.
- به همین دلیل هم آمده و مرا صدا کرده بود حالش اصلاً خوب نبود. کم کم بدنش ناتوان می شد. با توجه به مدت زمانی که از مجروح شدنش می گذشت خون زیادی از بدنش رفته بود. من بلافاصله او را سوار ماشین کرده و راه افتادم. داخل ماشین دیگر رمقش را کاملاً از دست داده بود. وقتی به اسلام شهر رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریباً بی هوش بود.
- امّا نکته خیلی عجیب برای من این بود که وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد، دیدم لبهایش تکان می خورد. وقتی خوب دقت کردم، متوجه شدم ذکر میگوید. قرار شد پس از انجام اقدامات اولیّه حسین را از آن بیمارستان منتقل کنند به همین خاطر وجود من در آنجا فایده ای نداشت.
- از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم.(مهدی شفا زند)
◽بعد از مدتی حسین از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد. جراحتش تا حدودی التیام یافته بود، امّا هنوز نمی توانست صحبت کند. یعنی حالت حرف زدن را داشت، امّا هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی شد، گویا تارهای صوتی اش آسیب دیده بود.
- ما مجبور بودیم لبخوانی کنیم تا بفهمیم چه می گوید.
- دکترها گفته بودند بعد از مدتی حالش خوب خواهد شد و دوباره می تواند حرف بزند.
- حدود سه ماه طول کشید تا مجدداً توانست به صورت خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند. طی این مدت هر بار حالش را هم می پرسیدیم می گفت: من خوبم هیچ مشکلی ندارم.
- و طبق معمول همیشه بدون اینکه صبر کند تا حالش کاملاً خوب بشود دوباره راهی منطقه شد.(محمد هادی یوسف الهی)
▪️حدود یک سال قبل از عملیات والفجر هشت در منطقهای بین خرمشهر و آبادان، بچههای اطلاعات یک دکل دیدهبانی نصب کرده بودند که به وسیله آن روی منطقه کار میکردند.
- این دکل ارتفاع خیلی زیادی داشت. - چیزی حدود شصت متر - از یکسری قطعات فلزی تشکیل شده بود که به وسیله پیچ و مهره هایی بزرگ به هم متصل میشد و ضمناً حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می کرد که دیده بان برای بالا رفتن، می بایست از آن استفاده کند.
- با توجه به ارتفاع زیاد دکل، بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود چون هیچ نرده و حفاظی نداشت. فقط کافی بود که شخص وسط کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد، و یا نیمه های راه خسته شود و نتواند به بالارفتن ادامه دهد، که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش و در هر دو صورت خطر سقوط به طور جدی در کمینش بود و تهدیدش می کرد.
- در آن ایام چون تأکید شده بود یکی از مسئولین برود و منطقه را از نزدیک ببیند، شهید یوسف الهی به من اصرار میکرد و میگفت: تو که حکم معاونت داری باید روی دکل بروی و دیدهبانی کنی.
- گفتم: دیگران هم هستند آن ها میآیند و میبینند.
- گفت: حالا که تا اینجا آمده ای دیگر نمی توانی برگردی.
- گفتم: اصلاً من تو را قبول دارم تو چشم منی هرچی تو دیدی قبول است.
- گفت: نه باید حتماً خودت ببینی.
- گفتم: بابا حسین جان من نمیتوانم، کلی آرزو دارم. بالا رفتن از این دکل کار هر کسی نیست خیلی سخت است. من که مثل شماها قوی نیستم سرم گیج می رود.👇👇👇👇
میترسم خداینکرده اتفاقی بیافتد،مشکلی پیدا شود.
- گفت: خیلی خب عیبی ندارد، اگر مشکل تو این چیزهاست من یک فکری به حالش می کنم و این قضیه را حل میکنم.
- گفتم: آخر چه طوری؟
- مانند همیشه که خیلی رمزی عمل میکرد و نمیگذاشت کسی از کارهایش سر در بیاورد، سعی کرد تا فکرش را از من پنهان کند. فقط گفت: صبر کن بالاخره متوجه می شوی.
- نیمههای شب حسین به سراغم آمد و از خواب بیدارم کرد.
- گفتم: چیه؟ چی شده.
- گفت: هیچی بلند شو برویم.
- گفتم: کجا؟
- گفت: دکل!
- گفتم: همین الآن؟ حالا نمیشود نرویم.
- گفت: نه به هر مشکلی که شده من باید تو را ببرم بالا.
- گفتم: بابا من می ترسم!
- گفت: نترس من پشت سرت می آیم.
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی