eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السَّلام در نهج البلاغه می‌فرمایند: 💫✨خدایا! اگر ندانم از تو چه خواهم یا در درخواست خویش سرگردان بمانم تو‌ مرا به آنچه به صلاح من است راهنمایی کن، و دل مرا به سمت چیزهایی که خیر من در آن است متوجه گردان. آمین یا رب العالمین ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
📸 اولین تصویر، شهید پلیس تکاور در ایرانشهر 🔹 شهید مدافع وطن محسن رضایی شب گذشته در ایرانشهر بر اثر درگیری با اشرار مسلح شهید و پیکر مطهرش بر اثر آتش سوزی خودرو آسیب شدیدی دید. ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهید حاج قاسم سلیمانی: بر محفوظ بودن دختر خودمان حریص باشیم اما بر ولنگاری جامعه بی‌تفاوت باشیم؟ که کسی جرات نکند در جامعه امر به معروف و نهی از منکر بکند! ‼️ قابل توجه اونایی که مدام، یه تیکه ناقص از صحبت های سردار دلها درخصوص دختران بی حجاب نقل میکنند و از کلام آن شهید والامقام، سواستفاده میکنند. 🥀رحمت و رضوان پروردگار متعال بر روح مطهر حاج قاسم عزیز ☑️ این سخن شهید حاج قاسم سلیمانی رو گوش کنید 👌جواب بعضیها رو خوب داده ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 آیت الله بهجت(ره): 🔹 وقتی روح انسان به عالم دیگر رفت، می‌فهمد که اینهمه تشریفات در این دنیا لازم نبود. 📚 در محضر بهجت، ج ۲، ص۴۰۵ <<اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ>> ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 قسمت دهم👇👇 🕊🌷🕊
🌴🌷 _ سوخته🌷🌴 🔰<<خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی>> ✍*: دهم* وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت: اینم از کار شب ما. در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بگیریم بخوابیم! - خاطرهٔ دیگری که از حسین دارم مربوط می‌شود به عملیات والفجر چهار. آن زمان در نقطه ای به نام کوه سلطان مستقر بودیم، محور شناسایی هم تپهٔ شهدا بود. - آنجا غالب شناسایی ها را حسین به تنهایی انجام می‌داد. لاغر اندام و سبک بود و فرز و سریع. هوش و ذکاوتش هم جای خود داشت. - به خاطر دید مستقیم دشمن روی منطقه مجبور بود که شبها راه بیفتد. صبح زود می‌رسید پای تپه شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها. - یک شب که تازه از راه رسیده بود دور هم جمع شدیم و نشستیم به صحبت. گفتیم حسین تو این همه می روی جلو یک بار برای ما تعریف کن چه کار می‌کنی و چه اتفاقاتی می‌افتد. - جمع خودمانی بود و حسین راحت می توانست حرف بزند. - لبخندی زد و گفت: اتفاقاً همین پریشب یک اتفاق جالب افتاد. رفته بودم روی تپه شهدا و توی سنگر عراقی ها را می گشتم که یک مرتبه مرا دیدند. من هم سریع فرارکردم. آن ها دنبالم افتادند. من تا جایی که می توانستم با سرعت از تپه پایین آمدم. نرسیده به میدان مین چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشه تپه تراشیده شده بود. فوراً داخل آن شدم. جا برای نشستن نبود. به ناچار ایستادم. خیلی خسته بودم. دائم چرتم می گرفت. چند بار در همان حالت خوابم برد، دوباره بیدار شدم. عراقی‌ها از تپه پایان آمدند و شروع به جستجو کردند. اول فکر کردند که شاید توی میدان مین باشم، به خاطر همین آنجا را به رگبار بستند. حدود یکی دو ساعت تیراندازی می کردند. بعد آمدند و پشت میدان مین را گشتند. من همانطور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم. - همه جا را گشتند اما اصلاً متوجه شکاف نشدند. من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم. - به حسین گفتم: توی آن شرایط چطور خوابت می برد. - گفت: اتفاقاً بد نبود یک چرتی زدیم و خستگی مان هم در رفت. - گفتم: این اتفاقات در روحیه ات تأثیری نگذاشته بود، نترسیده بودی! با خنده گفت: اصلاً، خیلی با صفا بود. کیف کردم. جای تو هم خالی بود. - گفتم: خب بعد چی شد؟ - گفت: هیچی عراقی‌ها خوب که همه جا را گشتند و خسته شدند ناامید و دست از پا درازتر رفتند توی سنگر های خودشان من هم سر و گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگر خبری نیست از شکاف بیرون آمدم. میدان مین را رد کردم و به خط خود مان برگشتم. - وقتی خاطره‌ حسین تمام شد همه بچه‌ها نفس راحتی کشیدند. این اولین بار نبود که حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد. شجاعت و شهامت او برای همه جا افتاده بود. شاید یکی از دلایلی که بچه ها اصرار می‌کردند تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی برایش افتاده‌ تعریف کند، همین شجاعت او بود. - می دانستند او به خاطر روحیه بالایی که دارد همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آن سوی مرز خطر هم پیش می رود و قطعاً خاطرات جالبی می تواند داشته باشد. (حمید شفیعی) ▪️محل استقرار واحد، پاسگاه بوبیان بود در شلمچه. محور شناسایی هم جزیره‌ای در همین منطقه بود. به خاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد به جزیره در روز وجود نداشت. بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد را برای دیده‌بانی در جزیره بمانند و فردا شب دوباره به مقرّ برگردند. از طرفی نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند، یعنی باید افراد دیگری آن ها را می رساندند و شب بعد دوباره برای آوردنشان جلو می‌رفتند. آن شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود. هر دو آماده شدند. بچه ها آن ها را به محل مورد نظر رساندند و برگشتند. قرار شد فردا شب دوباره به سراغشان برویم. - روز بعد تا نزدیکی‌های غروب مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند. وجود این مه خصوصاً در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد کرد. اصلاً نمی‌توانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیر حرکتمان را مشخص کنیم. استفاده از قطب نما هم به دلیل تلاطم آب و در نتیجه تکان‌های شدید قایق امکان نداشت. - با همهٔ این حرف‌ها گروهی که قرار بود برای آوردن بچه ها برود، حرکت کرد. اما چند لحظه بعد دوباره برگشت. گفتند که به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آن ها نتوانسته اند راه را پیدا کنند. - هوا به طور کلی سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری می‌گرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسب برای ماندن در جزیره را نداشتند، چون اصلاً نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند. - به همین خاطر باید هرچه سریعتر فکری برای بازگرداندن بچه‌ها می‌کردیم. اما چاره چه بود. زمان می‌گذشت، هوا سردتر می شد و از شدت مه ذره‌ای کاسته نمی شد. بیست و چهار ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه قطعاً فشارهای زیادی متحمل شده بودند. - حسین که در جریان تمام این قضایا بود یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمی‌آمد.
✅سعی کرد تا راه مناسبی پیدا کند. - عاقبت فکری به نظرش رسید. تعدادی تیر رسام پیدا کرد و آورد. گروه دیگری تشکیل داد و به آن‌ها گفت: شما حرکت کنید من هر چند لحظه یک بار تیری به سمت جزیره شلیک می‌کنم. شما جهت حرکت تیرها را بگیرید و بروید جلو، در بازگشت هم به محل شلیک توجه کنید و عقب بیایید‌. گروه، حرکت کرد و حسین هم تیر ها را درون خشابی گذاشت. اسلحه را مسلح کرد و بعد از چند لحظه اولین تیر را شلیک کرد. این کار هر چند دقیقه یک بار تکرار می شد. اما هنوز چند تیر بیشتر شلیک نشده بود که دیدم بچه‌ها دوباره برگشتند. - گفتند که این راه هم فایده ندارد. تیرها به خوبی دیده نمی شوند و نمی توان جهت حرکت را تشخیص داد. - حسین هر لحظه به خاطر آن دو نفر بی تاب تر می شد. نهایتاً شهید پرنده غیبی را صدا کرد و جلسه ای گذاشتند تا با مشورت همدیگر راهی پیدا کنند. - یک بار دیگر امکانات موجود و شرایط منطقه را بررسی کردند و بالاخره تصمیم گرفتند خودشان دست به کار شوند. هردو سوار قایقی شدند و به طرف جزیره حرکت کردند. یکسری تیرک برق آنجا بود. -سعی کردن خودشان را به تیرک ها برسانند و بعد با کمک آن‌ها راه را پیدا کنند. از گذشت زمان مشخص بود که آن‌ها نیز به سختی پیش می‌روند. - سرانجام بعد از چند ساعت قایقشان از لابه لای مه مشخص شد. اما ظاهراً دو نفر بیشتر نبودند. وقتی قایق به لب ساحل رسید. دیدیم، کاظمی و خواجویی بی حال کف قایق افتاده اند. هر دو زنده بودند اما سرمای شدید جزیره، بدنشان را بی حس کرده بود. توان اینکه قدمی بردارند و یا حتی خودشان را سرپا نگه دارند نبود. هر دو بی رمق و بی حالی افتاده بودند. بچه‌ها به سرعت کمک کردند و آن‌ها را برای استراحت و مراقبت به سنگر بردند. - خدا می‌داند اگر چند ساعت دیرتر به سراغشان رفته بودند چه اتفاقی می افتاد. - وقتی حسین از قایق پیاده شد رضایت و خوشحالی را می شد از چهره اش خواند. همه می دانستیم که او هر سختی را تحمل می‌کند اما طاقت دیدن ناراحتی بچه‌ها را ندارد. (حسین متصّدی) این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تلاوت یک آیه از"قرآن کریم"(سوره مبارکه نساء)بهمراه ترجمه آن،هدیه به شهیدعارف،محمدحسین وسرداردلهاحاج قاسم ❤ . ✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم بنام خداوند بخشنده ومهربان✨ وَلَهَدَيْنَاهُمْ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا (۶۸)🌺🍃 و قطعا آنان را به راهى راست هدايت میکرديم (۶۸)🌺🍃 ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الفَرِیدُ... ✨سلام بر تو ای یگانه دوران و ای همنشین ‌تنهایی! سلام بر تو و بر روزی که جهان با قدومت آباد خواهد شد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس 💔 🔸ای کاش دست‌های خالی‌مان به آستان اجابت، گره بخورد 🔹ای کاش زمزمه‌های مداوم دعای فرج، گره گشا بشود 🔸ای کاش این بغض گلوگیر و مداوم، راه باز کند 🔹ای کاش شما بیایید... 🤲برای سلامتی وتعجیل درامرظهور مولایمان دلهایتون رو نورانی کنید بذکر چهارده صلوات ‌‌ ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 🕊زیارتنامه ی 🕊 🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ🌷 بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱 # حاج قاسم❣ ✍بزودی فتنه‌هایۍ پیش روۍ خواهید داشت ڪه ڪل شهدا آرزوی حضور بجای شما را خواهند داشت! آن‌روز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نڪنید♦️ 🚩یادی کنیم ازهمه شهیدانیکه درچنین روزی در میدان جنگ وجهاد به درجه شهادت رسیدن وآسمانی شدن باذکر پنج شاخه گل صلوات🥀 ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهرم‌نگذاربه‌اسم‌آزادیِ‌زن باتوودیگرخواهرانم‌ همانند‌شی‌ٔ‌رفتارکنند.. 🥀 ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
شھـادت ... همین‌است‌دیگر . . ! بہ‌ناگہ،پنجرھ‌ا؎بازمیشود بہ‌سمت‌بھشت . . مھم‌تویۍڪہ‌چقدر ازدلبستگۍها؎این‌طرفِ‌پنجرھ دل‌ڪَنـدھ‌ا؎! ...💔🚶🏽‍♂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ <<به نام خدا>> 🔸من می خواهم در آینده شهید بشوم. چون... 🔸معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و 🔹گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشاء این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. 🔹مثلاً، پدر خودت چه کاره ست؟ ❣آقا اجازه! شهید شده... ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
چشم‌هایی_که_نمی‌دیدند! 😔 ✨ما یک گردان بودیم که مأموریت داشتیم یک گردان تانک عراقی را منهدم کنیم. تانک‌های عراقی با جاده اهواز _ خرمشهر حدود ۵ کیلومتر فاصله داشتند. رفتیم آن‌ها را دور زدیم ورسیدیم به نزدیکی‌شان. آن‌ها کاملاً پیدا بودند. افسرها و نیروهای عراقی که روی تانک‌ها قرار داشتند، وقتی منور می‌زدند به وضوح پیدا بودند ما همین‌طور به ستون می‌آمدیم و ۴۰۰_۳۰۰ متر بیشتر با عراقی‌ها فاصله نداشتیم. اصلاً انگار خدا کورشان کرده بود که ما را نبینند. ما قشنگ رفتیم پشت سرشان و دور زدیم و بعد عملیات را شروع کردیم. ♦️عملیات که شروع شد چندتا از تانک‌ها را که کار خدا بود، منهدم کردیم و بقیه فرار کردند. همین‌طور پیش می‌رفتیم. بعد از ۱۰ کیلومتر یک کانال آب بود که ما مأموریت داشتیم آن‌جا را بگیریم. در جاده خاکی‌ای می‌رفتیم که دو ایفا عراقی و یک جیپ آمدند و از وسط ما عبور کردند! اصلاً باورشان نمی‌شد که ما این‌قدر پیشروی کرده باشیم. از وسط ما که رد شدند فکر کردند که نیروهای خودشان هستند که بچه‌ها با آر.پی.جی و تیربار آن‌ها را زدند. جیپ‌شان فرار کرد؛ ولی ۲ ایفا را بچه‌ها با مدد الهی زدند. ✍راوی: رزمنده دلاور رضا ساده وند ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!‼️ ⚘هر دو جوان با آرزوهای بزرگ ⚘هر دو در ابتدای بیست سالگی ⚘هردو بسیجی ⚘هر دو عاشق رهبر و وطن ⚘هردو مدافع ولایت و امنیت ⚘هر دو مدافع حرم جمهوری اسلامی ایران ⚘هر دو به شهادت رسیدند توسط داعشی های وطنی ⚘هر دو غریب مثل ارباب بی سر ⚘این شباهت‌ها تصادفی نیست؛ راه یکی، ⚘ هدف یکی، امام یکی، عشق یکی، مکتب یکی... ⚘شهید_محمد_حسین_حدادیان ⚘شهید_ارمان_علی_وردی ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•°💚🌿•° میگن وسط یه عملیات ، یھو دیدن حاج قاسم دارن میرن ..! گفتن : حاجی کجا میری؟ ماموریت داریم .. حاج قاسم فرمودن : ماموریتی مھم‌تر از نماز نداریم ..!(: - حواست باشه پیرو حاج قاسم بودن به این نیست که هر شب ساعت یک و بیست میزنی ساعت به وقت حاج قاسم ! ببین حاج قاسم چیکار کرد که حاج قاسم شد ! بدون نماز به هیچ جا نمیرسی ..!(: وقت📿✨📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 قسمت یازدهم👇👇 🕊🌷🕊
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🌴🌷#نخل _ سوخته🌷🌴 🔰<<خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی>> ✍*#قسمت: دهم* وقتی حرف هایش تم
🕊️ _ سوخته 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 : یازدهم ▪️شجاعتی که حسین و چند نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات در والفجر ۳ از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست. - عملیات ناموفق بود و لشگر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچه‌های اطلاعات که حدود هشت نفر می‌شدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند. وقتی عراق پاتک کرد، نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. حسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد. - می دانست که اگر این خط سقوط کند مهران در خطر می‌افتد. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی‌ها فکرکردند شیارگاوی پر از نیروست.(سردار سلیمانی) ◽آن روز حسین صبح زود برای غسل از مقر خارج شده بود. رفته بود توی رودخانه شیار گاوی و در آب سرد آن غسل کرده بود. بعد هم از فرصت استفاده کرده و به شناسایی رفته بود. حدود ساعت نه و ده صبح بود که دیدم با عجله دارد می آید. -تا رسید گفت: علیرضا فکر کنم عراقی ها می‌خواهند حمله کنند. - گفتم: چرا؟ - گفت: وقتی رفته بودم شناسایی، دیدم آن پایین دارند معبر باز می کنند احتمالاً خیلی زیاد می خواهند بیایند جلو. - گفتم: خب حالا باید چیکار کنیم. - گفت: هیچی جلویشان را می‌گیرم. - گفتم: چطوری؟ با همین چند نفر؟ - گفت: آن‌ها که تعداد ما را نمی دانند.(علیرضا رزم حسینی) ◽مدتی نگذشته بود که سریع بچه‌ها را خبر کرد و گفت که لشکر زرهی عراق دارد می آید. - طول خط زیاد بود و نفرات کم. سعی کردیم با همین تعداد هر طور شده تمام خط را پوشش دهیم. سلاح هایمان هم فقط کلاش و آر پی جی بود. - وقتی درگیری شروع شد هر کس با هر چه می توانست شلیک می کرد. خود حسین بالای سنگر ایستاده بود و آر پی جی می زد. اصلاً انگار نه انگار که از هر طرف گلوله می بارد. - حدود سه ساعت در حالی که خنده از لبانش دور نمی شد. روی سنگر ایستاده بود و شلیک می کرد آنقدر بی خیال و راحت بود که به نظر می رسید چشم و گوشش از کار افتاده است و اصلاً متوجه اطرافش نیست.(محمد علی یوسف الهی) - بالاخره بچه‌ها آنقدر مقاومت کردند تا بعد از دو تا سه ساعت نیروهای کمکی رسیدند. و عراقی‌ها را مجبور به عقب نشینی کردند. - آن روز اگر حسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی‌دادند قطعاً مهران سقوط می کرد و دوباره به دست عراقی ها می افتاد.( سردار سلیمانی) - یکی از بچه‌های بسیار مخلص واحد اطلاعات عملیات شهید امیری بود. در واقع او در همان جوّ معنوی که حسین در واحد به وجود آورده بود رشد کرد و ساخته شد. - قبل از عملیات والفجر سه، امیری روی یکی از محورها کار می‌کرد‌. هر شب وقتی که برای شناسایی از خط خود خارج می‌شد پیش از آنکه وارد میدان مین بشود، می‌رفت داخل یک گودال که از قبل در نظر گرفته بود، می نشست و دعای توسل می خواند. و بعد از خواندن دعا تازه وارد میدان مین می شد دنبال کار شناسایی می رفت!(سردار سلیمانی) - در یکی از همین شب هایی که امیری برای شناسایی رفته بود، نزدیک خط عراقی ها مجروح شد و نتوانست خودش را عقب بکشد. موقعیت خطرناکی بود. به خاطر فاصلهٔ بسیار کمش با دشمن، بچه ها نمی توانستند بروند و او را بیاورند. از طرفی مجروحیتش شدید بود و هر لحظه حالش وخیم تر می شد. بچه‌ها همه نگران بودند. هر کس به فکر راه چاره ای می گشت. در این میان حال حسین از همه بدتر بود. مثل اسپند روی آتش بی‌قراری می‌کرد. واقعاً حالت مادری را داشت که فرزندش در مقابل چشمان نگرانش دست و پا می‌زند و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند معلوم بود که واقعاً فشار زیادی را متحمل می‌شود. - امیری بین همه بچه ها محبوب بود. همه او را از صمیم قلب دوست داشتند. شجاعت و اخلاص و ایمانش را همه می شناختند. و حالا یک چنین دوست عزیز و برادری صمیمی نزدیک دشمن روی زمین افتاده بود و داشت کم کم جان می داد. - حسین می‌خواست که هر طور شده جلو برود و او را بیاورد. اما این کار امکان نداشت. - فرمانده لشکر هم چنین اجازه ای نمی‌داد. چون همه به خوبی می‌دانستند که آوردن امیری به قیمت شهادت تعداد زیادی از بچه ها تمام خواهد شد. به همین خاطر علیرغم همه تلاش هایی که حسین کرد با رفتنش موافقت نشد. - آن شب امیری بین ما و عراقی‌ها ماند تا عاقبت مقابل چشمان گریان بچه ها به شهادت رسید. روز بعد در واحد اطلاعات و عملیات عزای عمومی بود. واقعاً روز غم انگیزی بود. همه ناراحت بودند و چشم ها همه خیس اشک بود. و حال حسین در این میان دیگر نگفتنی است. (علیرضا رزم حسینی) ◽وقتی بالاخره جسد شهید امیری را آوردیم حسین به من گفت آماده شو با هم برویم اهواز. پیکر شهید امیری را پشت لندکروز گذاشتیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. بین راه حسین ساکت و غمگین نشسته بود و رانندگی می‌کرد. او که همیشه در سفرها با حرف و شوخی‌های شیرینش راه را کوتاه می‌کرد، این بار چشم به جاده دوخته بود و کلمه ای نمی گفت.👇👇