eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.7هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴امیدواری رئیس جمهور برای اربعینی‌ها 🔸در جلسه امروز رئیس جمهور با روسای کمیته‌های تخصصی ستاد ملی مقابله با کرونا مقرر شد در جلسه روز شنبه(۱۳ شهریور) ستاد، درباره برگزاری آیین پیاده‌روی اربعین بر اساس پروتکل‌های بهداشتیِ مصوب و نیز سهمیه تعیین شده، تصمیم‌گیری شود. 📰 منبع: خبرگزاری فارس 🕊 💔 -اربعین💔 •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/3448569878Cf1688570a7 🔴جدیدترین اخبار 1400
رئیسی: برگزاری مراسم اربعین منوط به موافقت عراق است 🔹برگزاری مراسم اربعین منوط به موافقت دولت عراق و اعلام شرایط پذیرش زوار از جانب این کشور است. بدون تردید در صورت موافقت کسانی می‌توانند به زیارت اربعین مشرف شوند که با تایید وزارت بهداشت هر دو دُز واکسن کرونا را زده باشند. .🕊 💔 -اربعین💔 ✅ اطلاع از جزئیات بیشتر در کانال👇🏻 •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/3448569878Cf1688570a7
✿⃟🥀 🩸 🦋 ❀سنگر بتونی❀ آن روز ، مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقی (صلوات الله علیه) ، سال ۷۳ بود . همراه بقیه نیروهای تفحص ، در محور ارتفاع ۱۴۳ که بودم ، منتهی می‌شد به ارتفاع ۱۴۶ منطقه عملیاتی والفجر ۱ در فکه . یک سنگر بتونی خیلی بزرگ نظر ما را به خود جلب کرد . سنگر بر بلندی قرار داشت و پله های بتونی ، محل رسیدن به آن بود. محل برایمان مشکوک بود . طول و عرض سنگر حدوداً سه در چهار متر بود و شاید هم بزرگتر . کف آن ۳۰_۴۰ سانتی متر بتون ریخته بودند . در آنجا را که مشکوک بود ، با بیل کندیم که به قطعات بدنه یک شهید برخوردیم. پاها و تن شهید را که در آوردیم ، متوجه شدیم شانه ، دست ها و سرش زیر پله بتونی است . معلوم بود که بتون را روی پیکر او ریخته اند. در حال جمع‌آوری بدن او بودیم که یک تیم دیگر به چشم مان خورد. شروع کردیم به کندن کل اطراف سنگر . سرانجام پس از جستجوی فراوان در پای سنگر،حدود ۵۰ شهید را پیدا کردیم که روی آن‌ها بتون ریخته و سنگر ساخته بودند . برای من جای تعجب بود که دشمن چگونه اینجا سنگر زده است . اگر یکی دوتا شهید بود ،چیزی نبود ، ولی ۵۰ شهید خیلی جای حرف داشت . ظواهر امر نشان می داد که سنگر فرماندهی آنجا مستقر بوده است ، چون در نقطه استراتژیک قرار داشت. برگرفته‌از کتاب‌آسمان‌زیر‌خاک💚 ۵صلوات‌هدیه‌به‌شهیدتورجی‌زاده‌وسپس‌کپی🙂♥️ 🕊 💔 -اربعین💔 •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/3448569878Cf1688570a7
4_5920183457677319649.mp3
3.35M
🎤•|کربلایۍسیب‌سرخۍ،برومند|• 🔊شور_اَز‌تُو‌مَمنونَم‌،نَکَردۍجَوابَم با‌حال‌ِخَرابَم..؛😭💔•~ ↓ نبری میمیرم 🕊 💔 -اربعین💔 •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/3448569878Cf1688570a7
✍️ 💠 بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی‌وفایی از در و دیوار حرم خجالت می‌کشیدم که قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد و بی‌خبر از اطرافم ضجه می‌زدم. از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا می‌دیدم (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار می‌زدم بلکه این زینب را ببخشد. 💠 گرمای نوازشش را روی سرم حس می‌کردم که دانه‌دانه گناهانم را گریه می‌کردم، او اشک‌هایم را می‌خرید و من را غرق بوسه می‌کردم و هر چه می‌بوسیدم عطشم برای بیشتر می‌شد. با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستون‌ها زانو زده بودم، می‌دانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی شوم که تمنا می‌کردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمی‌دانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود. 💠 حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در دنبال مصطفی می‌گشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده‌اش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود. 💠 با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمی‌شد که تنها نگاهم می‌کرد و دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی زینب؟» نفسم به سختی از سینه رد می‌شد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی‌اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس‌نفس افتادم. 💠 باورم نمی‌شد او را در این حرم ببینم و نمی‌دانستم به چه هوایی به آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. در این مانتوی بلند مشکی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه را تماشا می‌کرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را صدا می‌زد. 💠 عطر همیشگی‌اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس می‌کردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمی‌شد که بین بازوان مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه می‌کردم و او با نفس‌هایش نازم را می‌کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد. مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. 💠 هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت‌شان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!» دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل می‌چرخید و هنوز از ترس مرد غریبه‌ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. 💠 ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده ؟» در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی می‌درخشید، پیشانی‌اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت‌مان آمد و بی‌مقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای هستید؟» 💠 از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟» نگاه مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی‌کسی‌ام در ایران گریه می‌کردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو می‌گرفتم و از این کشور می‌بردم!» 💠 در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»... 🕊 💔 -اربعین💔 •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/3448569878Cf1688570a7