eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
به فدای رخ چون ماه و چنین سروری ات😍 جان به قربان تو و عڪس تو و دلبری ات❤️ همــه عالــم شـده مبهــوتِ تو ای آقـا جان❤️ ماتِ مــردیِ تو و رسـم ِ خوش ِ رهبری ات🦋 *لبیڪ ـ یا ـ امام ـ خامنه اۍ🌷🤚🏻* 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6030352401066624735.mp3
34.66M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه پنجاه و نهم * روحیه سلحشوری، ویژگی بارز یاران حضرت مهدی عج * اکرام خدا برای شهدا * شهید، ناظر بر رفتار و اعمال دیگران * تفاوت آرزوی شهید و منافق * گریه برای شهید به چه مناسبت است؟ * شهدا هم‌سنخ ملائکه * میدان نبرد، فروشگاه خدا * تفاوت بین کشته شدن و مرگ در راه خدا * رجعت شهدا * سبیل‌الله چیست؟ * برتری شهید بر شهید * جایگاه شهدا در کلام امام خمینی ره * ارزش والای شهدای مدافع حرم 🎧 جلسه پنجاه و نه 🎙 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌼🍃🌸🍃🌺🍃 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🌸 📝دلنوشته 🌹شهید ⚡️چند روز قبل از شهادت ما سینه زدیم و آنها باریدند🌧 از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند☘ ما مدعیان صف اول بودیم🎋 از آخر مجلس شهدا را چیدند🥀 شهدا را در گمنامی و اشک‌شان خریدند؛ پس باید چند صباحِ باقیمانده را گمنام بود... تقدیم به تمام کسانی که عشق الهی از مجاری آنان در حقیر تجلّی نمود...🤲 از آل‌الله تا عزیزان این دنیا... ممنــــون از دعــــای خیرتــــان... ✍حسن دهقان آزاد 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌼🍃🌸🍃🌺🍃 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
࿐༅🌺༅࿐ 🌱خواهرمن!برادرمن! اگہ‌امام‌زمان‌‌علیہ‌السلام یہ‌گوشہ‌چشم‌نگاهت‌کنہ، کارت‌کاره‌،بارت‌باره! بعدش‌توفقط‌بشین‌کنارِجوی گذرایام‌ببین . . .🙂🌿 😉 🌸 ࿐༅🌺༅࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یقین دارم اگر وزن داشت! اگر لباسمان را سیاه میکرد! اگر چین و چروک صورتمان را؛ زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها حواسمان به خودمان بود... حال آنکه قد روح را خمیده! چهره بندگی را سیاه! و چین و چروک به پیراهن سعادت مان می‌اندازد چقد قشنگ بندگی کردی ابراهیم😭 حواسم پرته پرت چیزای بیخود و موقتی... من را به خودم بیار🙏😔 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌺🍃🕊 باشیم••♥شهدایی♥ جزء به جزء حرکات محمدحسین انسان را به یاد خدا می‌انداخت🥀 محمدعلی کارآموزیان: زندگی یوسف‌الهی سراسر معنوی بود به عبادت اهمیت فراوانی می‌داد و هیچ چیز مانع ارتباطش با خدا نمی‌شد به تمام نیروهایش عشق می‌ورزید و مانند یک پدر برایشان دلسوزی می‌کرد هر وقت بچه‌ها برای شناسایی می‌رفتند آنها را تا ابتدای محور همراهی می‌کرد و همان جا منتظرشان می‌نشست تا برگردند. یک شب در منطقه مهران، من، محمد حسین و یکی دیگر از بچه‌ها به نام سیدمحمود برای شناسایی رفته بودیم، سیدمحمود جلو رفت و من و محمدحسین بالای رودخانه گاوی منتظرش ماندیم. سید حدود دو ساعت دیر کرد. در این فاصله محمدحسین به گوشه‌ای رفت و سرگرم نماز و عبادت شد این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت حتی در منطقه خطر نیز از عبادت و راز و نیار با خدا غافل نمی‌شد. رفتار و کردار او به گونه‌ای بود که لحظه به لحظه زندگی‌اش و جزء به جزء حرکاتش انسان را به یاد خدا می‌انداخت. 🌹 🌺🍃🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
( قسمت سی وسوم)تقدیم نگاه سبزشما👇👇
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
سلام وعرض ادب خدمت همراهان عزیزومحترم کانال 🤲🌹 یه خانواده دارن جهيزيه دخترشون رو اماده میکنن و با این گرونی ها پول کم آوردن و واقعا درمضیقه قرارگرفتن، ممنون میشیم اگه میتونین حتی در حد ۱۰ هزار ت کمک کنین دوست مورداعتماد ما،این خانواده رو کاملا میشناسن و مطمئن هستندخرید بیخود نمیکنن چند روز پیش ازشون جویا شدن که چه چیزایی خریدکردن و واقعا دیدن که خرج اضافه نکردن پدر خانواده سرطان روده دارن و مادر خانواده هم یک‌توده سرطانی داخل لگن دارن که اون ناحیه و بقیه جاهای مربوط رو درگیر کرده به همین دلیل نمیتونن برن سرکار ممنون میشیم دستی برآریدبرای کمک ومساعدت اجرتون با حضرت فاطمه و ائمه اطهارعلیهم السلام آی دی جهت گرفتن شماره کارت👇 ‎@MMMM1379