به فدای رخ چون ماه و چنین سروری ات😍
جان به قربان تو و عڪس تو و دلبری ات❤️
همــه عالــم شـده مبهــوتِ تو ای آقـا جان❤️
ماتِ مــردیِ تو و رسـم ِ خوش ِ رهبری ات🦋
*لبیڪ ـ یا ـ امام ـ خامنه اۍ🌷🤚🏻*
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
4_6030352401066624735.mp3
34.66M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه پنجاه و نهم
* روحیه سلحشوری، ویژگی بارز یاران حضرت مهدی عج
* اکرام خدا برای شهدا
* شهید، ناظر بر رفتار و اعمال دیگران
* تفاوت آرزوی شهید و منافق
* گریه برای شهید به چه مناسبت است؟
* شهدا همسنخ ملائکه
* میدان نبرد، فروشگاه خدا
* تفاوت بین کشته شدن و مرگ در راه خدا
* رجعت شهدا
* سبیلالله چیست؟
* برتری شهید بر شهید
* جایگاه شهدا در کلام امام خمینی ره
* ارزش والای شهدای مدافع حرم
🎧 جلسه پنجاه و نه
🎙#استاد #امینی_خواه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌼🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🌸
📝دلنوشته
🌹شهید #غلامحسن_دهقان_آزاد
⚡️چند روز قبل از شهادت
ما سینه زدیم و آنها باریدند🌧
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند☘
ما مدعیان صف اول بودیم🎋
از آخر مجلس شهدا را چیدند🥀
شهدا را در گمنامی و اشکشان خریدند؛ پس باید چند صباحِ باقیمانده را گمنام بود...
تقدیم به تمام کسانی که عشق الهی از مجاری آنان در حقیر تجلّی نمود...🤲
از آلالله تا عزیزان این دنیا...
ممنــــون از دعــــای خیرتــــان...
✍حسن دهقان آزاد
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌼🍃🌸🍃🌺🍃
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
࿐༅🌺༅࿐
🌱خواهرمن!برادرمن!
اگہامامزمانعلیہالسلام
یہگوشہچشمنگاهتکنہ،
کارتکاره،بارتباره!
بعدشتوفقطبشینکنارِجوی
گذرایامببین . . .🙂🌿
#خودمونی😉
#حاج_حسین_یکتا🌸
࿐༅🌺༅࿐
یقین دارم
اگر #گناه وزن داشت!
اگر لباسمان را سیاه میکرد!
اگر چین و چروک صورتمان را؛
زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها حواسمان به خودمان بود...
حال آنکه #گناه
قد روح را خمیده!
چهره بندگی را سیاه!
و چین و چروک به پیراهن سعادت مان میاندازد
چقد قشنگ بندگی کردی ابراهیم😭
حواسم پرته پرت چیزای بیخود و موقتی...
من را به خودم بیار🙏😔
#سلام_بر_ابراهیم
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌺🍃🕊
#اینگونه باشیم••♥شهدایی♥
جزء به جزء حرکات محمدحسین انسان را به یاد خدا میانداخت🥀
محمدعلی کارآموزیان: زندگی یوسفالهی سراسر معنوی بود به عبادت اهمیت فراوانی میداد و هیچ چیز مانع ارتباطش با خدا نمیشد به تمام نیروهایش عشق میورزید و مانند یک پدر برایشان دلسوزی میکرد هر وقت بچهها برای شناسایی میرفتند آنها را تا ابتدای محور همراهی میکرد و همان جا منتظرشان مینشست تا برگردند.
یک شب در منطقه مهران، من، محمد حسین و یکی دیگر از بچهها به نام سیدمحمود برای شناسایی رفته بودیم، سیدمحمود جلو رفت و من و محمدحسین بالای رودخانه گاوی منتظرش ماندیم. سید حدود دو ساعت دیر کرد. در این فاصله محمدحسین به گوشهای رفت و سرگرم نماز و عبادت شد این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت حتی در منطقه خطر نیز از عبادت و راز و نیار با خدا غافل نمیشد.
رفتار و کردار او به گونهای بود که لحظه به لحظه زندگیاش و جزء به جزء حرکاتش انسان را به یاد خدا میانداخت.
#شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی🌹
🌺🍃🕊
#رمان #دمشق_شهر_عشق( قسمت سی وسوم)تقدیم نگاه سبزشما👇👇
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
سلام وعرض ادب خدمت همراهان عزیزومحترم کانال 🤲🌹
یه خانواده دارن جهيزيه دخترشون رو اماده میکنن و با این گرونی ها پول کم آوردن و واقعا درمضیقه قرارگرفتن، ممنون میشیم اگه میتونین حتی در حد ۱۰ هزار ت کمک کنین
دوست مورداعتماد ما،این خانواده رو کاملا میشناسن و مطمئن هستندخرید بیخود نمیکنن چند روز پیش ازشون جویا شدن که چه چیزایی خریدکردن و واقعا دیدن که خرج اضافه نکردن
پدر خانواده سرطان روده دارن و مادر خانواده هم یکتوده سرطانی داخل لگن دارن که اون ناحیه و بقیه جاهای مربوط رو درگیر کرده به همین دلیل نمیتونن برن سرکار
ممنون میشیم دستی برآریدبرای کمک ومساعدت
اجرتون با حضرت فاطمه و ائمه اطهارعلیهم السلام
آی دی جهت گرفتن شماره کارت👇
@MMMM1379