eitaa logo
💜به رنگ ارغوان💜
1.1هزار دنبال‌کننده
186 عکس
25 ویدیو
6 فایل
♡به نام آفریننده‌ی عشق♡ نَكْتُب لِلْجَميع ليقرأ #شَخْص_وَاحِد فَقَط❤️ جهت اطلاعات بیشتر⬇️💜:) @arghavan_nameh
مشاهده در ایتا
دانلود
💜به رنگ ارغوان💜
#انسان_سنگی🪨👧🏻👦🏻 #پارت_اول😍 غرق در خواب بود که ناگاه با صدای بوق ماشین پدر، به خود آمد. دستان سفید
انسان سنگی👧🏻👦🏻🪨 ☘ سرش را که بالا کرد، با دیدن صحنه‌ی روبرو، چشمانش از حدقه بیرون زد. فکش منقبض شده‌بود و عرق سرد بر پیشانی‌اش فرود می‌آمد. صد و هشتاد درجه چرخید تا هرچه زودتر در را باز کند و بگریزد اما با دیدن صحنه‌ی روبرو، سطلی آب یخ، بر اندام ظریفش فرود آمد. آب دهانش را به سختی قورت داد و به صدای همهمه‌ی بچه‌ها گوش سپرد. دستی روی قلب ناآرام خود گذاشت و با چشمانی متعجب به اطرافش خیره شد. آسمان لاجوردی بود و ابرهای سفید در آن خودنمایی میکردند. ماشین های داخل خیابان به رنگ رنگین کمان بودند و چراغ راهنمایی، از دو رنگ بنفش و صورتی تشکیل شده بود. خشکی گلو، آزارش می‌داد. سعی کرد با سرفه‌ای آرام، گلوی خود را صاف کند. وقتی صدای سرفه‌اش بلند شد، تمام مردم شهر تا امتداد آن خیابان مارپیچی، رویشان را به سمت او کردند. اضطراب، سراسر وجودش را دربر گرفته بود. دختر بچه‌ای که نگاهی معصومانه داشت، دستش را بالا برد و شروع به شمارش کرد. سه دو یک حرکت بعد از بیان کلمه‌ی آخر، صدها کودک به سمت الهام به راه افتادند. راه رفتنشان، مثل ربات‌ها بود؛ استوار و محکم! دختر، با دیدن آن همه انسان که هر یک، گلی در دست داشتند، به لرزه افتاد. دست‌هایش یخ کرده بود. به هر طرف که نگاه می‌کرد، کودکی ربات شکل می‌دید که با سری کج و گلی در دست، به او نزدیک می‌شود. خود را در آغوش گرفت و شروع به لرزیدن کرد. هم‌آوایی مردم آن شهر عجیب، بر ترسش افزود. آنها یکصدا گفتند: - تو محکومی به فروختن این گل‌ها! تمام تمامشان! از یاس گرفته تا نرگس و رز! و تا تمام گل ها را نفروشی، از این شهر بیرون نخواهی رفت! صدای گریه‌ی الهام بلند شد. مردم شهر قهقهه میزدند و او اشک میریخت. سرش را بلند کرد. دگر فاصله‌ای بین آنها نمانده‌بود. دختر به ظاهر معصوم، صدایش را بالا برد و گفت: سه دو یک ایست همه از حرکت ایستادند. الهام به چهره‌ی مسئول گروه یا همان دخترک معصوم، خیره شد. مطمئن بود او را یکجا دیده است! آری درست حدس زده بود! او همان دختر گل‌فروش بود. همانی که الهام، نمکی شد بر زخم‌هایش! - مردم شهرِ عادلانه‌ی تقاص! این دختر در آن دنیا مرا خرد کرد! انسان‌های ربات‌شکل، دستانشان را بالا بردند و کلماتی را بر زبان آوردند که الهام از آنها هیچ نفهمید. صدای گریه‌ی دختر ثروتمند، بلندتر از قبل شده‌بود. گویا زندگی را تیره و تار میدید و سرنوشت خود را تلخ! سردسته‌ی کودک‌ربات‌ها، گل‌هایی که در دستش بود را به سمت الهام، پرتاب کرد. سپس همه‌ی مردم به تبعیت از او، این کار را تکرار کردند و الهام را وسط میدان‌ شهر، زیر گورستانی از گل دفن نمودند. همه جا ساکت شد. انگار این پایان ماجرا نبود. دقایقی بعد، الهام پلک گشود. احساس خفگی داشت. سارا، با لباس‌های مجلل، بالای سرش ایستاده‌بود و لبخندی بر لب داشت. - من مطمئنم تو اگه از اینجا بری، مثل قبل سنگ نیستی! درسته ؟ الهام به نشانه‌ی تأیید، سری تکان داد. - میدونی چیه؟ در طول یکسال، سنگ‌های زیادی به اینجا میان که خیلی‌هاشون، دیگه رنگ دنیای خودشون رو نمی‌بینن! اما من به تو این شانس رو میدم که از سنگ بودن فاصله بگیری! از جا برخاست و با دستان ظریفش، دیوار شکلاتی رنگ روبرو را لمس کرد. آهسته آهسته شکافی مابین دیوار ایجاد شد. سارا دستان دختر را گرفت و به دریچه‌ی باز شده، اشاره کرد. - برو ولی یادت باشه که من همیشه حواسم بهت هست! الهام لبخندی زد و با دلهره‌ای اندک، وارد شکاف شد. داخل دریچه، ستاره‌های زرد رنگی وجود داشت که ترس دختر را کاهش میداد. - چشماتو ببند دختر زیبارو! چشمانش را بست و ثانیه‌ای بعد، باز کرد. حالا، همه چیز عادی بود. داخل کافه نشسته‌بود و اسپرسو می‌نوشید. از پنجره به بیرون نگاه کرد و با دیدن سارا، لبخند بر لبانش نشست‌. سپس به سرعت به سمت خیابان دوید و دختر را به سمت کافه آورد. سارا لبخندی تحویل الهام داد و با چشمکی به او فهماند که هر چه دیده، واقعیتی رؤیایی بوده است! سپس الهام ،سارا را پشت میز نشاند و با هم کیک‌شکلاتی خوردند. این دختر اولین دوست الهام بود! بهترین دوست همان دختر مغرور و نچسب! کپی بدون ذکر نام نویسنده: غیر مجاز❌ @arghavan84☔️❄️