eitaa logo
💜به رنگ ارغوان💜
1.1هزار دنبال‌کننده
185 عکس
25 ویدیو
6 فایل
♡به نام آفریننده‌ی عشق♡ نَكْتُب لِلْجَميع ليقرأ #شَخْص_وَاحِد فَقَط❤️ جهت اطلاعات بیشتر⬇️💜:) @arghavan_nameh
مشاهده در ایتا
دانلود
سند (3).docx
24K
داستان کوتاه انسان سنگی🪨 ژانر: اجتماعی تخیلی🔮👧🏻 زمان نوشتن: ۱۴۰۱/۲/۵📚📝 موضوع: کودکان کار🌝 ارسال بدون ذکر نام مجاز نمی‌باشد🤨 @arghavan84☔️❄️
💜به رنگ ارغوان💜
داستان کوتاه انسان سنگی🪨 ژانر: اجتماعی تخیلی🔮👧🏻 زمان نوشتن: ۱۴۰۱/۲/۵📚📝 موضوع: کودکان کار🌝 ارسال
🪨👧🏻👦🏻 😍 غرق در خواب بود که ناگاه با صدای بوق ماشین پدر، به خود آمد. دستان سفید و شفافش را روی صورت کشید و گفت: - وای! این چه طرز بیدار کردنه؟ کسری مگه سر آوردی؟ _ الهام جان، رسیدیم مدرسه دخترم! _این رو میتونستی آدم‌وار بگی. ابروهای خرمایی رنگ پدر، گره خورد اما سعی کرد بر خود مسلط باشد. _هان؟ چته؟ اول صبحیه اخلاق نداری، وای به حال بقیه‌ی روز! پوزخندی تحویل چهره‌ی متعجب پدر داد و از ماشین پیاده شد. کسری با حرص گفت: _ لا اله الا الله! والا که ما هم تو ناز و نعمت بزرگ شدیم اما دیگه از این قر و فرا نداشتیم! یعنی واقعا حیف! حیف که دردونمی وگرنه... استغفرالله! الهام عینک گرد و منحصربه‌فردش را روی بینی خود تنظیم کرد. سپس دستش را داخل جیب مانتو گذاشت و آرام‌آرام به سمت مدرسه، گام برداشت. درختان شکوفه داده‌بودند و گل از گل بنفشه‌ها شکفته بود اما این دختر، هنوز هم قصد حذف اخم از چهره‌اش را نداشت. راستش را بخواهید، هیچکس به او علاقمند نبود. حتی خانم معینی هم، بخاطر پول آقا کسری، به دختر بها میداد؛ وگرنه این دختر لوس و نچسب را چه به دوست داشتن؟ همینطور به سمت مدرسه قدم برمیداشت که دختر بچه‌ای گندمگون با لباسهای رنگ و رو رفته و گل‌هایی در دست به او نزدیک شد؛ سپس با لحنی شیرین به الهام گفت: _ وای چه دختر خوشگلی! چه چشمای خوش‌رنگی داری! فکر کنم اون دریایی که در موردش حرف می زنن، این رنگیه! چه موهای قهوه‌ای رنگ خوشگلی! خوش به حالت؛ کاش منم مثل تو اینقدر... -برو بابا! چند روزه حموم نرفتی، هان؟ بوی شترمرغ میدی! والا باور کن اسب پیشونی سفید من، شیک‌پوش‌تر و خوشبوتر از توعه! برو حالم رو بد کردی! تو اصلا اندازه‌ای نیستی که در مورد من نظر بدی و دهنت رو جلوی من باز کنی! کلمات را رگباری بر زبان می‌آورد و حال خود را نمی‌فهمید. وقتی خزعبلاتش تمام شد، با چهره‌ای درهم که آثار تهوع در آن موج می‌زد، به دختر نگاه کرد و با دست راستش او را نقش بر زمین نمود. سارا، دستش را به سمت گلبرگ‌های پراکنده برد و با ترس دو دستانش را بر سر کوفت. دلهره‌ای عمیق به جانش چنگ زد و به سختی نفسی کوتاه کشید. در افکار خود غرق شده‌بود و از ترس کتک خوردن از آقا حسام می‌لرزید. با بهت به چهره‌ی متکبر الهام نگاه کرد و قطره‌ی اول اشک، از چشمانش سرازیر شد. دستش را روی گونه‌اش گذاشت و مروارید اشک را لمس کرد. مدت زمانی بود که وقتی برای گریه نداشت! یعنی دگر نمیدانست برای چه باید اشک بریزد! برای صورت آفتاب سوخته‌ی خویش؟ صبح تا شب کار کردن؟ پدر معتادش؟ مادرِ نداشته‌اش؟ برادر بیمارش؟ جای کبودی روی بدن؟ ندیدن رنگ خوشبختی؟ واقعا تردید داشت! شنیده‌بود که درد زیاد، اشک چشم را خشک میکند اما انگار فقط نشنیده‌بود! درک کرده‌بود! آری او با دل و جان، درک کرده‌بود. اما حالا، گریه میکرد. برای کدامین غمش؟ نمیدانست! شاید برای تمام غصه‌هایش که آن دختر، حتی در قصه هم ندیده‌بود. آنقدر دردهایش زیاد بود که اشکهایش، به دریایی وسیع می‌مانست. همانقدر زیاد؛ همانقدر تمام‌ناشدنی! سرش را بالا آورد و به جای خالی دختر خیره شد .یعنی تا این اندازه بیرحم بود؟ واقعا رفته‌بود؟ بدون لحظه‌ای همدردی؟ آب دهانش را به سختی قورت داد. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. نه! باورش نمیشد! آن فرد انسان نبود! انگار مجسمه‌ای سنگی بود که راه میرفت! زنگ خوش‌آهنگ مدرسه، به صدا درآمد. همهمه‌ی دانش‌آموزان، سالن سرامیکی مدرسه را پر کرده‌بود. عینکش را از روی صورت برداشت. سپس مثل همیشه، کیف پول را در دست گرفت و از مدرسه خارج شد. آرام‌آرام راه می‌رفت و آواز می‌خواند! خبری از عذاب وجدان نبود. با اخمی مغرورانه ،به اطراف نگاه می‌کرد و در دل همه را برده‌ی خود می‌دید. - هوی! حواست کجاست؟ اگه پدرم بفهمه برای من دستت رو گذاشتی رو بوق، خونت رو تو شیشه میکنه! پوزخندی زد و سپس ریز ریز خندید. صدای قار و قور شکمش بلند شد. -اوه! من همین الان باید یه چیزی بخورم وگرنه هیکلم بهم میخوره! عینکش را از کیف در آورد. سپس سرش را بلند کرد و به اطراف چشم دوخت. چند تابلو را از نگاه گذراند اما ناگاه با دیدن جمله‌ای وسوسه برانگیز، سر جایش میخکوب شد. «تا خرخره توی پول غرق شدی؟ بیا اینجا و طعم خوشبختی واقعی رو بچش!» آنقدر مسرور و مغرور شده‌بود که به جدید بودن مغازه، فکر نکرد. با ذوق به تابلو چشم دوخت و قدم‌زنان به سمتش رفت. نمای بیرونی کافه را رنگ شکلاتی دربرگرفته‌بود و کاشی‌های کرم‌رنگِ روی آن، جلوهای زیبا به نما بخشیده بودند. محو تماشای ساختمان باشکوه کافه، در را فشرد و داخل شد. 😍 کپی فقط با ذکر نام نویسنده @arghavan84☔️❄️
💜به رنگ ارغوان💜
#انسان_سنگی🪨👧🏻👦🏻 #پارت_اول😍 غرق در خواب بود که ناگاه با صدای بوق ماشین پدر، به خود آمد. دستان سفید
انسان سنگی👧🏻👦🏻🪨 ☘ سرش را که بالا کرد، با دیدن صحنه‌ی روبرو، چشمانش از حدقه بیرون زد. فکش منقبض شده‌بود و عرق سرد بر پیشانی‌اش فرود می‌آمد. صد و هشتاد درجه چرخید تا هرچه زودتر در را باز کند و بگریزد اما با دیدن صحنه‌ی روبرو، سطلی آب یخ، بر اندام ظریفش فرود آمد. آب دهانش را به سختی قورت داد و به صدای همهمه‌ی بچه‌ها گوش سپرد. دستی روی قلب ناآرام خود گذاشت و با چشمانی متعجب به اطرافش خیره شد. آسمان لاجوردی بود و ابرهای سفید در آن خودنمایی میکردند. ماشین های داخل خیابان به رنگ رنگین کمان بودند و چراغ راهنمایی، از دو رنگ بنفش و صورتی تشکیل شده بود. خشکی گلو، آزارش می‌داد. سعی کرد با سرفه‌ای آرام، گلوی خود را صاف کند. وقتی صدای سرفه‌اش بلند شد، تمام مردم شهر تا امتداد آن خیابان مارپیچی، رویشان را به سمت او کردند. اضطراب، سراسر وجودش را دربر گرفته بود. دختر بچه‌ای که نگاهی معصومانه داشت، دستش را بالا برد و شروع به شمارش کرد. سه دو یک حرکت بعد از بیان کلمه‌ی آخر، صدها کودک به سمت الهام به راه افتادند. راه رفتنشان، مثل ربات‌ها بود؛ استوار و محکم! دختر، با دیدن آن همه انسان که هر یک، گلی در دست داشتند، به لرزه افتاد. دست‌هایش یخ کرده بود. به هر طرف که نگاه می‌کرد، کودکی ربات شکل می‌دید که با سری کج و گلی در دست، به او نزدیک می‌شود. خود را در آغوش گرفت و شروع به لرزیدن کرد. هم‌آوایی مردم آن شهر عجیب، بر ترسش افزود. آنها یکصدا گفتند: - تو محکومی به فروختن این گل‌ها! تمام تمامشان! از یاس گرفته تا نرگس و رز! و تا تمام گل ها را نفروشی، از این شهر بیرون نخواهی رفت! صدای گریه‌ی الهام بلند شد. مردم شهر قهقهه میزدند و او اشک میریخت. سرش را بلند کرد. دگر فاصله‌ای بین آنها نمانده‌بود. دختر به ظاهر معصوم، صدایش را بالا برد و گفت: سه دو یک ایست همه از حرکت ایستادند. الهام به چهره‌ی مسئول گروه یا همان دخترک معصوم، خیره شد. مطمئن بود او را یکجا دیده است! آری درست حدس زده بود! او همان دختر گل‌فروش بود. همانی که الهام، نمکی شد بر زخم‌هایش! - مردم شهرِ عادلانه‌ی تقاص! این دختر در آن دنیا مرا خرد کرد! انسان‌های ربات‌شکل، دستانشان را بالا بردند و کلماتی را بر زبان آوردند که الهام از آنها هیچ نفهمید. صدای گریه‌ی دختر ثروتمند، بلندتر از قبل شده‌بود. گویا زندگی را تیره و تار میدید و سرنوشت خود را تلخ! سردسته‌ی کودک‌ربات‌ها، گل‌هایی که در دستش بود را به سمت الهام، پرتاب کرد. سپس همه‌ی مردم به تبعیت از او، این کار را تکرار کردند و الهام را وسط میدان‌ شهر، زیر گورستانی از گل دفن نمودند. همه جا ساکت شد. انگار این پایان ماجرا نبود. دقایقی بعد، الهام پلک گشود. احساس خفگی داشت. سارا، با لباس‌های مجلل، بالای سرش ایستاده‌بود و لبخندی بر لب داشت. - من مطمئنم تو اگه از اینجا بری، مثل قبل سنگ نیستی! درسته ؟ الهام به نشانه‌ی تأیید، سری تکان داد. - میدونی چیه؟ در طول یکسال، سنگ‌های زیادی به اینجا میان که خیلی‌هاشون، دیگه رنگ دنیای خودشون رو نمی‌بینن! اما من به تو این شانس رو میدم که از سنگ بودن فاصله بگیری! از جا برخاست و با دستان ظریفش، دیوار شکلاتی رنگ روبرو را لمس کرد. آهسته آهسته شکافی مابین دیوار ایجاد شد. سارا دستان دختر را گرفت و به دریچه‌ی باز شده، اشاره کرد. - برو ولی یادت باشه که من همیشه حواسم بهت هست! الهام لبخندی زد و با دلهره‌ای اندک، وارد شکاف شد. داخل دریچه، ستاره‌های زرد رنگی وجود داشت که ترس دختر را کاهش میداد. - چشماتو ببند دختر زیبارو! چشمانش را بست و ثانیه‌ای بعد، باز کرد. حالا، همه چیز عادی بود. داخل کافه نشسته‌بود و اسپرسو می‌نوشید. از پنجره به بیرون نگاه کرد و با دیدن سارا، لبخند بر لبانش نشست‌. سپس به سرعت به سمت خیابان دوید و دختر را به سمت کافه آورد. سارا لبخندی تحویل الهام داد و با چشمکی به او فهماند که هر چه دیده، واقعیتی رؤیایی بوده است! سپس الهام ،سارا را پشت میز نشاند و با هم کیک‌شکلاتی خوردند. این دختر اولین دوست الهام بود! بهترین دوست همان دختر مغرور و نچسب! کپی بدون ذکر نام نویسنده: غیر مجاز❌ @arghavan84☔️❄️
خزان دوری🍁🍂 خود را در آیینه نگریست. پاییز که از راه می‌رسید، گونه هایش گلگون می‌شد. اکثر اوقات، پیراهن نارنجی به تن داشت. خونش، قرمزی را رها نموده و برای نارنجی شدن تقلا می‌کرد. قطره ای اشک بر گونه اش فرود آمد. به چشمان خود در آیینه، خیره شد. قهوه ایِ چشمانش، آمیخته به رگه های نارنجی بود. با دستانی سرشار از احساس، گیسوان خرمایی رنگش را باز و بر روی شانه رها کرد. پیچ و تابی به خود داد و گُل سری که در دست داشت را به موهایش آویخت. پاییز در سراسر وجودش غوغا می‌کرد. مادر بزرگ همیشه می‌گفت: _دخترکم! هر موقع میبینمِت؛ یاد پاییز و حال و هوای شب یلدا می‌افتم. حرف درستی می‌زد. به راستی که سر تا پایش را رنگ های پاییزی در بر گرفته بود. شاید همه و همه‌ی این ها دو دلیل داشت. اولین علت آن، زادروزش در ابتدایی ترین روز پاییز بود و دومین دلیلش، نام همسانش با این فصل. پشت میز کرم رنگش نشست. کتاب حجیم علوم و فنون کنکور را در دست گرفت. به جلد سبز رنگش خیره شد. این روزها، تمرکزش را از دست داده بود. آهی سوزناک کشید. دستش را مابین صفحات کتاب گذاشت و آن را باز نمود. چشمش به رز‌های خشک شده افتاد و آن‌ها را در دست گرفت. از بوی دلنشینش، مست شده بود. بیست و سوم فروردین هزار و سیصد و نود و نه هوا آفتابی بود. میدان نقش جهان، معماری زیبای ایرانی را به رخ می کشید. حوض زیبای وسط میدان، جلوه‌ای خاص به فضا بخشیده بود. مثل سال‌های پیشین، روی هدیه‌ی تولد مادر، گلی رز گذاشته بود. شادمان و دوان دوان خود را به مادر رساند. شک نداشت که امروز، یکی از روز‌های دلنشین زندگی‌اش خواهد بود. چشمش که به مادر افتاد، نفس کشیدن را از یاد برد. رنگ گونه‌ی مادر، به سرخی می‌زد. _ما...ما...ن...چی...شده؟ قلبش، خود را به سینه می کوبید. دستان مادر را، در دست گرفت. پدر را در چندین متری خود دید. دگر هیچ چیز از آن روز لعنتی، در یاد نداشت. هیچ وقت نفهمید چه اتفاقی افتاده است! پدر را خاکی دید و مادر را گریان! و این تصویر تا همیشه در ذهنش مبهم ماند. آن‌شب تا صبح اشک ریخت. نیلوفر می‌گفت همه چیز درست می‌شود اما گویا، ماجرا جدی تر بود. چشمانش را باز کرد. صدای گریه‌ی مادر، در گوشش طنین‌انداز شده‌بود. رزهای خشک را با اشک بوسید. فضای خانه لبریز از خاطرات بود. خاطراتی که بر گلوی دختر چنگ می‌انداختند و به او، اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌دادند. چشمانش سو نداشت. در این مدت، تا این اندازه غم به دل راه نداده‌بود. باز هم کسی حضور نداشت که در روزهای به‌یاد‌ماندنی زندگی، در آغوشش بگیرد.‌ روسری نارنجی رنگش را برداشت و بر روی سر نهاد. دستانش را به سمت تلفن همراهش برد و شماره‌ی مادر را گرفت. بوق اشغال بلند شد. بازهم قطرات اشک، بر زخم هایش نمک پاشیدند. تلوتلو خوران به سمت تخت خواب رفت. خود را روی آن رها کرد و به سقف چشم دوخت. قلبش نامنظم می‌تپید. _چی می‌شد اگه مامان و بابا اینجا بودن؟ بغضش را قورت داد. احساس خفگی می‌کرد. _نکنه تقصیر من بود؟ شاید من نباید میذاشتم جدا بشن! قلبش تیر می‌کشید. نفس نفس میزد. آرواره اش می‌لرزید. امروز روز خوبی نبود. این را با دل و جان حس می‌کرد. چشمانش را بست و سعی کرد آرام باشد. صدای زنگ در خانه به گوش رسید. به طرف آیفون دوید. _اَه! هنوز این آیفون لعنتی خرابه! دندان‌هایش را با عصبانیت روی هم فشار داد. موهایش را زیر روسری پنهان کرد؛ سپس به سمت درب رفت و آن را باز نمود. با دیدن صحنه‌ی رو به رو، زبانش بند آمد. کاغذهای رنگی، همچو بارانی رقصنده بر اندامش فرود آمدند. گل از گلش شکفت. صدای خنده اش، فضای حیاط را در بر گرفته‌بود. با بهت پدر و مادر را در آغوش گرفت. حال بدش، ناگه به حال خوش تبدیل شد. امروز، دگر تیره و تار نبود. اول مهر هزار و چهارصد، بهترین روز زندگی‌اش شده بود. در این روز، پس از چندین ماه دلهره و ناراحتی، پدر و مادرش را در یک قاب داشت. نگاهی به کیک‌ تولد انداخت. چشمانش را بست و آرزو کرد که عزیزانش، تا ابد کنارش باشند. به شمع طلایی رنگ نگاه کرده و آن را فوت نمود. با خاموش شدن شمع، از خواب پرید. به قاب عکس روی دیوار چشم دوخت. عکس را تار می‌دید. برخاست و قاب را از دیوار جدا کرد. بوسه‌ای کنج تصویر نشاند و جای خالی پدر و مادر را در آغوش فشرد. [اسفند ۱۴۰۰] 😍 ارسال با نام نویسنده✅ @arghavan84☔️❄️
🌴🍃 🌹💐 زیر درخت افرا نشسته بود. به چوب درخت خیره شد. رنگ قهوه‌ای، ساقه‌ی درخت را آراسته بود. اطرافش را نگریست. رنگ نارنجی را دوست داشت. به هنگام پاییز، بیش از قبل به جنگل می‌آمد. کلاه سرمه‌ای رنگش را به سمت آسمان پرتاب کرد. جیغ بلندی کشید و با کمک چوب خردلی‌رنگ، از جای برخاست. صدای خش‌خش برگ‌ها بلند شد. آرام‌آرام گام برداشت و با دلی سرشار از رویا، به سمت کلبه‌ی‌درختی رفت. نفسی عمیق کشید. اکسیژن خالصی وارد ریه‌هایش شد. از ریسمان بالا رفت. درب کلبه‌ را فشرد و وارد شد. جنگل همیشه در این ساعت آرامش داشت. آرامشی که هیچ کجای دنیا نصیبش نمی شد. کتاب جدیدش را در دست گرفت. بوی کاغذ کاهی مشامش را قلقلک داد. لبخندی لطیف بر لبانش نقش بست. دقایقی را در این حال شیرین، سرکرد. سپس کتاب را روی میز گذاشت و فنجان قهوه‌ را به لبانش نزدیک کرد. بوی دل‌انگیز قهوه‌، مستش کرده‌بود. فنجان قهوه که خالی شد، سرش را روی میز گذاشت. گویا کوره‌ای آتش روی چشمانش فرود آمد. چشمانش را بست و ثانیه‌ای بعد به خوابی عمیق فرو‌رفت. همیشه، کمتر از سی‌دقیقه می‌خوابید اما اینبار فرق داشت. صدای زوزه‌ی گرگ‌ها، بر گوش انسان، شلاق می‌زد. با چهره‌ای مضطرب از روی صندلی چوبی بلند شد. آب دهانش را به سختی قورت داد. پنجره‌ی چوبی کلبه را باز کرد و به بالا چشم دوخت. هلال کوچک ماه، در آسمان‌شب خودنمایی می‌کرد. ترس و دلهره به جانش افتاد. دستانش به لرزه در آمدند. آرامش درونش به وحشت تبدیل شده‌بود. جنگل را فقط در روز دوست داشت. اگر ساعت از هفت می گذشت، وحشت می‌کرد. صدای قلبش شنیده می‌شد. تصمیم گرفت داخل کلبه بماند اما با دیدن جای خالی در، از جا بلند شد. ریسمان به دست گرفت و آرام آرام پایین رفت. زوزه‌ی حیوانات وحشی به گوش می رسید. گیاهان، همچو مارهایی بزرگ، دور پاهایش می‌پیچیدند. جنگل در تاریکی فرو رفته بود. دستی را روی قلبش گذاشت. _آروم باش پسر! هیچ اتفاقی نمیفته! نفس عمیقی کشید. احساس می‌کرد شخصی گلویش را گرفته است و قصد خفه کردنش را دارد. مدام به خود گوشزد می‌کرد که اتفاقی نمی‌افتد. دستش را داخل کوله‌پشتی کرد و چراغ‌قوه‌اش را در آورد. گوشش را تیز کرد. صداهای عجیبی به گوش می‌رسید. ناگهان با صدای غرشی بلند، دستی روی قلبش گذاشت و بر زمین افتاد. ادامه دارد... @arghavan84☔️❄️ ارسال فقط با ذکر نام نویسنده💖 [آبان ۱۴۰۰]
💜به رنگ ارغوان💜
#اسکلت_جنگل🌴🍃 #بخش_اول🌹💐 زیر درخت افرا نشسته بود. به چوب درخت خیره شد. رنگ قهوه‌ای، ساقه‌ی درخت را
🌴🍃 💐🌝 چشمانش را به آرامی باز کرد. اطراف را ظلمت فرا‌گرفته‌بود. بدنش به شدت می‌لرزید. صدای نفس‌هایش، سکوت جنگل را می‌شکست. سر جایش، میخکوب شده‌بود. با دیدن نور صورتی‌رنگ، لبخندی بی‌جان بر لبانش نقش‌بست. با تردید به راه افتاد. کلماتی که زیر فلش صورتی بودند، شفافیت خود را به رخ می‌کشیدند. به طرف آینده... چهره‌‌ی عجیبش، نشان می‌داد که حسابی گیج شده‌است. صورتش را خاراند و آرام‌آرام به راه افتاد. هنوز چند قدم راه نرفته‌بود که با فلش سبز رنگ روبه‌رو شد. به طرف آینده... دلهره‌، وجودش را چنگ می‌زد. با تردید به فلش نگاه کرد و قدم برداشت. هنوز چند قدمی راه نرفته بود که با یک دوراهی رو‌به‌رو شد. فلشی نارنجی رنگ، سمت راست را نشان می‌داد. به طرف زندگی... راه سمت راست، مارپیچی شکل بود و راه سمت چپ، صاف و مستقیم! دستش را مابین موهایش فرو برد و شاخه‌ای از آن را چنگ زد. چه باید می‌کرد؟ راه پر پیچ و خم زندگی را انتخاب می‌کرد یا راه مستقیمی که مشخص نبود به چه ختم می‌شود؟ آرام بر زمین نشست. دستش را مشت کرده‌بود و می‌لرزید. زانوهایش را در آغوش گرفت و مروارید اشک، از صدف چشمانش فرود آمد. ناگاه با شنیدن زمزمه‌های اطرافش، از جا پرید و جیغ بلندی کشید. صدای قلبش جنگل را فراگرفته‌بود. مات و مبهوت به صدا گوش سپرد. گویا کودکی شش ساله، داخل بوستان می‌چرخید و تکرار می‌کرد: بیا به طرف آینده! بیا ای پسرک زیبا! بیا به طرف آینده! بیا تا برسی به رویا! لبخندی لطیف بر لبانش نقش بست. به نرمی قدم بر می‌داشت و دنبال آینده می‌رفت. صدای زیبای کودک، مستش کرده بود. مثل لذت بردن از بوییدن غذای مورد علاقه‌اش، شیفته شنیدن آن صدا شده‌بود. آهنربای زندگی در آینده، او را با قدرت می‌کشید و جلو می‌برد. دیگر خبری از آرام‌آرام راه رفتن، نبود! جست‌وخیز می‌کرد و می‌دوید. آینده چه داشت که باعث می‌شد از کلبه های روشن مسیر، بی‌تفاوت بگذرد؟ سمت چپش، کلبه‌ای زیبا وجود داشت که چراغش روشن بود اما بی‌اعتنا به سمت آینده می‌رفت. همچو دونده‌ای می دوید تا به خط پایان برسد. در حال جست و خیز کردن بود که یک‌مرتبه پایش به شاخه‌ای درخت گیر کرد و بر زمین افتاد. سوزشی عمیق در ناحیه‌ی پا احساس کرد. دم و بازدمی کرد و به سختی از جا برخاست. در حال نظاره‌ی اطراف بود که چشمش به تابلویی رنگین‌کمانی افتاد. به طرف پایان زندگی... سرش را بلند‌کرد و به صحنه‌ی روبرویش، خیره شد. آب دهانش را به سختی قورت داد. اسکلت جنگل را با دیدگانش لمس کرد. برخی از درختان سر نداشتند و اندک درختان باقی‌مانده نیز، خشک و فرتوت، به گورستان جنگل اضافه شده بودند. مرد، دوباره به تابلو چشم دوخت. نور فلش رنگین کمانی، کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد. صدای پیرزن گوشش را نوازش کرد: من همان کودکم و تو همان پسرک! این جنگل محصول آنچه است که تو کرده‌ای! این زندگی جدید تقدیم به تو! جمله‌ی آخر، چند بار تکرار شد. مرد به شدت می‌لرزید. به فلش بی‌نور نگاهی انداخت. خواست رویش را برگرداند و به عقب بازگردد اما نیرویی قوی، او را به سمت جنگل سرد و تاریک روبرویش، پرتاب کرد. سپس دروازه نامرئی جنگل بسته شد و مرد برای همیشه، در جنگل مردگان حبس شد. @arghavan84☔️❄️ ارسال فقط با ذکر نام نویسنده💖 🌹
1_5889862712.mp3
6.8M
نمایش "عزای کذایی" گویندگان: ، مریم رضایی ،  نگارهاشمی ، فائزه فروغی ابری ، یگانه عمو سلطانی ، مژده سادات حسینی سرپرست گروه: محمد جواد حاجیان نویسنده: نگارهاشمی ضبط: سعید محمدی میکس: نگارهاشمی با تشکر از سرکار خانم خدیجه اعتصامی @arghavan84☔️❄️
خلبان: چی شد که به سمت خلبانی اومدی؟ کمک خلبان: آسمون برام حکم دریایی رو داشت که ماهی نمیتونه ازش دل بکنه! دچارش بودم خلبان! من دچار آسمون بودم؛ درست مثل ماهی و آب! شما چرا به این سمت اومدید؟ خلبان: معشوقه‌م پرواز رو دوست داشت؛ اول به هوای اون پریدم و حالا دل کندن از این پرواز شکوهمندانه، برام مثل شکنجه میمونه! کمک خلبان: پس عشق به شما بال داد خلبان! خلبان: آره پسرم! من جرأت پریدن نداشتم! عشق به من دل و جرأت داد. کمک خلبان: حالا شما در کنار معشوقه‌‌تون زندگی می‌کنید؟ خلبان(با بغض): نه کمک خلبان: پس چرا پرواز رو رها نکردید؟ خلبان: از وقتی فهمیدم دنیای پایین بدون اون، برام مثل زندانه، همش توی آسمونم [پیدا شده میان نوشته های سال ۱۴۰۰] 🌸 @arghavan84☔️❄️ ارسال فقط با ذکر نام نویسنده💖
هیــچــوقت‌فــرامــوش‌نـــکـــن اگــر‌حــس‌رویــیدن‌در‌تــو‌باشــد حتی‌در‌کویر‌هم‌رشد‌خواهی‌کرد🌱 ‌ 🥺☂ @arghavan84☔️❄️