eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
976 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ماجرای ازدواج شهید مصطفی احمدی روشن✨ 👈قسمت2⃣ ⏺مصطفی روی چهارده تا سکه تاکید داشت،ولی پدر فاطمه خانم می گفت:ما دختر بزرگمون مهرش خیلی بیشتر از این حرفا بوده. حالا زشته،فردا این دو تا خب خواهرن،میگن چه طوری بوده که این خواهر این طوری،اون خواهر اون طوری. حرف وحدیث پیش میاد. ▶️پدر فاطمه خانم روی 114 تا سکه راضی بود. آقا رحیم گفت:نه. چون مهر خواهرش بالاتر بوده ،منم برام مهمه که فردا کسی نشینه حرف وحدیث درست کنه. هرچند اینا اصلا خوشبختی نمیاره. 🔮آقا رحیم گفت:500 تا سکه. مصطفی همون جا به فاطمه خانم گفت:فاطمه خانم،این توافق بزرگتراست. هر وقت پونصد تا سکه رو خواستی،بابام بهت میده. ولی هر وقت مهر منو خواستی،چهارده تا سکه. موافقی؟ ایشون هم گفتند: بله، موافقم. زبوناً چهارده تا سکه و رسماً پونصد تا سکه شد. ☘همین آخرا بود،یه روز به مصطفی گفتم:هر طور شده باید مهریه ی ایشون رو تهیه کنی ،بهش بدی. گفت: چهارده تاست دیگه؟ گفتم :نه،500 تاست. گفت:اونو بابا گفته! گفتم:خوب گفته باشه. شما هم قبول کردی،زیرش رو امضا کردی. حق خانومته باید بهش بدی. قبول کرد. 🍂بعد از تعیین مهریه ،قرار مراسم رو گذاشتیم. افتاد تو شهریور؛میلاد امام هادی علیه السلام. ☁️خرید ها رو ما قبل از عقد انجام داده بودیم،که مصطفی تو این فاصله وارد سایت نطنز شده بود. خانومش به من زنگ زد گفت:حاج خانم،می دونی پسرت داره میره نطنز کار کنه؟منم هر کارش می کنم،قبول نمی کنه که این کارو انجام نده. اون جا تشعشعات اورانیوم هست، خطرناکه. ممکنه ایشون مریض بشه. خواستم شما در جریان باشید. ☀️من یه خورده فکر کردم، بعد با آقا رحیم مشورت کردم. حاج آقا گفت:خوب این بچه دوست داره این جا بره،چرا شما مانعش میشین؟ بهتره که ما بچگی نکنیم و اجازه بدیم هر کاری که دوست داره انجام بده. با همسرش صحبت کردم،گفتم به نظر من خداوند یکیه و همه جا هم یکسانه. همه جا زیر نظر خداست. اگه بخواد کسی رو نگه داره ،نگه می داره. اگه بخواد،شیشه رو کنار سنگ،نگه می داره. حتی این اواخر هر وقت ایشون اعتراض می کرد و می ترسید،همین رو بهشون می گفتم. می گفتم نگران نباش. خواست خواست ما نیست،خواست خداست. هر چی خدا بخواد همون میشه. 👈عقدشون رو تو محضر خوندیم. یه جشن کوچیک هم تو خونه ی عروس گرفتیم. چند نفری از همدان با ما اومده بودن و خواهر و مامان و داداشم از یزد. قرار عروسی افتاد  سال بعد. 🏳عروسی انجام شد. بعد از عروسی همسرش رو با خودش برد کاشان تا به محل کارش نزدیک باشه. اونجا خونه گرفتن،حول وحوش نه ماهی اونجا بودن. معمولا چون کارش تو نطنز خیلی سخت بود،خیلی کم خونه بود. همین باعث آزار و اذیت فاطمه خانم می شد. 🔰یه روز بهش گفتم چرا شما این کار رو می کنید؟شما یه خونه ی کوچولو نزدیک خونه ی مادر فاطمه خانم تو تهرانپارس بگیر،خانومت رو برو بذار اونجا،با خیال راحت برو سر کارت. خدا رو خوش نمیاد. شما ایشون رو گذاشتی تو خونه. این بنده خدا هم که اهل برو بیا تو کوچه و محله نیست. تحصیلش هم که تموم شده. دلتنگ میشه. گفتم گناه داره،کم کم همسرت افسرده میشه. اومد اینجا یه خونه نزدیک خونه ی مادر خانمش پیدا کرد،خانمش رو آورد گذاشت تهران. چون جزو چهار نفری بود که غنی سازی سه درصد انجام می دادن،حول و حوش ده دوازده روز نطنز بود،یکی دو روز تهران. بعد مشغول ساختن دستگاه سانتریفیوژ شدن که تحریم علیه ایران صورت گرفت و کار سخت تر شد. 📝 به نقل از مادر بزرگوار شهید احمدی روشن + 🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖سفارش اسلام به پسر هنگام خواستگاری پیامبر اکرم(ص) فرمودند: زن را نباید به خاطر مال و جمالش به همسری گرفت، زیرا جمال شاید سرنگونش کند و مال شاید به طغیانش وادارد. زن را تنها به خاطر دینش به همسری برگزین. {محجة البیضاء ج۳ ص ۸۵} 💗توضیح حدیث از دکتر جواد مصطفوی: دختری که جمال فوق العاده دارد، اگر دیانت و نجابت نداشته باشد، اکثرا خودخواه و مغرور است، متکبر و خودبین است. خود را برتر و بالاتر می‌داند. خلاصه در زندگی خانوادگی به خودش نمرهٔ بیست و به شوهرش نمرهٔ کمتر می‌دهد. مشکل دیگر این گونه زنان این است که، در برابر مردان هوسباز دلبری و دلربایی می‌کنند،و آن گونه مردان هم هنر بازیگری و صیادی دارند، تله می‌گسترانند و داستانهایی را که هر روز در رسانه های خبری جهان می‌خوانید و می‌شنوید برپا می‌شود. اینجاست که در ضرب المثلهای آموزنده که برخی از آنها به حد مبالغه و اغراق رسیده، می‌خوانید: 💠زن زیبا مال همه است و زن زشت مال خودت. 💠زن کور باشد بهتر است تا بسیار زیبا. 💠زن زیبا و مال دنیا خائن ترین چیزهاست. 💠زن زیبا خواهر مردان بسیاری است. پیداست که اگر زن دیانت و تقوا داشته باشد، تمام این مشکلات حل می‌شود و شیطان و نفس اماره و جوان هرزه، کوچکترین راه و کمترین نفوذی به عفت و حصار عصمت او پیدا نمی‌کنند و این همان مطلبی است که اسلام توصیه می‌کند. + 📚 بهشت خانواده| دکتر جواد مصطفوی 🆔 @asanezdevag
💠 ماجرای خواندنی شهید چمران 👈قسمت اول 🔅پدرم بین آفریقا و چین تجارت می‌ كرد و من فقط خرج می‌كردم، هر طوری كه می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می ‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آنجا می‌خرید. در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فكر می‌كنم كار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم. ▫️یك شب در تنهایی همانطور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود: «من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».  آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم. هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران»... .  مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌ ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد... .  مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته‌های من، گفت: «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز كرده‌ام» و اشك‌هایش سرازیر شد... .  من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... .  ⭕️یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».  💢من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنند كه شما چرا خانمی ‌را كه حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد... .   🔰آن روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و غاده كه چشم‌هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی ... من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن...   ➿...گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» . اگر می‌فهمیدند می‌گفتند: داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده. ✅مادرم گفت: «حالا شما را كجا می‌خواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم مؤسسه با بچه‌ها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ... .   ✅مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشك می‌ریخت. مصطفی خیلی اشك می‌ریخت. مادرم تعجب كرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.  روزی كه مصطفی به خواستگاری‌ام آمد مامان به او گفت: شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود، هنوز نرفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌ است. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانه‌اش هست. + 🆔 @asanezdevag
💣 گناه کبیره ی تمدن غرب + 🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: پس از اسلام، هیچ نعمتی برای مرد بهتر از زن مسلمانی نیست که هر گاه به او بنگرد، مسرورش کند و هر گاه به او فرمان دهد، اطاعتش نماید و در غیاب او حافظ ناموس و مالش باشد. 🍀من لا یحضره الفقیه، ج 3، ص 255 + 🆔 @asanezdevag
❤️ ماجرای خواندنی ازدواج شهید چمران 👈قسمت2⃣ ⚜مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقت‌هایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت را مرتب كند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌كرد.  ✳️گاهی به نظرم می‌آمد مصطفی سعه‌ای دارد كه می‌تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی‌های زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را. 🌐 خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ( كه لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ) مصطفی مؤسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان اینها كه رفته‌اند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌كنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم ،سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه می‌بیند».  💠آخرین نامه مصطفی را باز كرد و شروع به خواندن كرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌كنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌كنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس می‌كنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌كند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل می‌كند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت...».  ▶️حتی حاضر نبود كولر روشن كند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت، «چطور كولر روشن كنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند».  ◀️غاده اگر می‌دانست مصطفی این كارها را می‌كند، عقب نمی‌آید اهواز می‌ماند و اینقدر به خودش سخت می‌گیرد هیچ وقت دعا نمی‌كرد زخمی‌ بشود و تیر به پایش بخورد. هر كس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: «غاده دعا كرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».  *⃣قرار نبود برگردم... من امشب برای شما برگشته‌ام.  - نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشته‌ای برای كارت آمدی.  - امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم كه اینجا باشم... .  ✔️وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز كشیده فكر كردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یك روز كه آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دست‌هایم را بوسید... آن شب خیلی تعجب كردم كه وقتی حتی پایش را بوسیدم تكان نخورد احساس كردم بیدار است اما چیزی نمی‌گوید چشم‌هایش را بسته بود... و گفت: «من فردا شهید می‌شوم» ... ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید، اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم ... من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم با رضایت كامل شما باشد... آخر رضایتم را گرفت ... نامه‌ای داد كه وصیتش بود گفت تا فردا باز نكنید.  🔶چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر می‌كرد؟ مصطفی كه كنار اوست. نگاهش كرد. گفت: «یعنی فردا كه بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین كنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و كلت كوچكم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ... + 🆔 @asanezdevag