eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
934 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ماجرای ازدواج شهید مصطفی احمدی روشن✨ 👈قسمت 1⃣ ⭕️سال سوم دانشگاه بود،بهم زنگ زد،گفت:دختر خانمی تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکش قابل قبوله. اگه اجازه بدین،توسط همسر دوستم؛روح الله اکبری و در حضور ایشون می خوام تو مسجد دانشگاه با این خانم صحبت کنم،ببینم نظرش چیه. گفتم :اشکالی نداره. چند بار تاکید کرد:مامان جون،خودت داری اجازه میدی ها!بعدا حرف و حدیثی که نیست؟ گفتم :نه مادر. چه حرف و حدیثی؟ 💢صحبت های مقدماتی رو در حضور همسر آقا روح الله اکبری،تو مسجد دانشگاه شریف انجام داده بود. منم خواهر بزرگش ؛مرضیه رو فرستادم یه دیدار و صحبتی با ایشون داشته باشه و ببینه اجازه میدن بریم خونشون؟ ✅ یک سال فاصله افتاد. موکول شد به فارغ التحصیلی مصطفی. مصطفی فارغ التحصیل شد،ولی هنوز سربازیش رو انجام نداده بود. من از پدر و مادر عروس برای فردا ساعت پنج عصر وقت گرفتم. از قضا اتوبوس همدان-تهران تو راه خراب شد و من به قرار نرسیدم. وقتی وارد تهران شدیم،شب شده بود. رفتم خونه ی همین آقای روح الله اکبری. زنگ زدیم و قرار رو موکول کردیم به فردا. 🔰بعد از ظهر فردا رفتیم خدمت پدر و مادر فاطمه خانم. با مادرش و مادربزرگش صحبت کردم و اونا کلیاتی رو از من سوال کردن. عروس خانم اومد، دیدمش. یه فرصت کوچولو پیش اومد که مادرش رفت تلفن جواب بده. من بهش گفتم:فاطمه خانم،مصطفی تک پسر منه. عروس یه دونه شدن خیلی سخته. میتونی؟ گفت:حاج خانم می دونم سخته،ولی سعی می کنم که بتونم. 💠کل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد،همین بود. می خواستن مصطفی رو هم ببینند. ایشون تو کوچه منتظر من بود. اومدم پایین بهش گفتم:حالا که شما می خوای بیای تو،بریم گل و شیرینی بگیریم. 🔷برگشتیم گل وشیرینی گرفتیم و رفتیم تو. صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم حول وحوش دو سه ساعتی طول کشید. 🔵 تو جمع خانوادگی،خیلی اهل بگو بخند بود،ولی تو جمع نامحرمی،ملاحظه می کرد؛به ویژه از وقتی بزرگتر شد. تا جایی که دوستای خانومش گفته بودن:تو میخوای با این ازدواج کنی؟این آدم اخموی بد اخلاق که همیشه سرش پایینه؟ 🔶بعد که رفته بودن پیش بچه های خوابگاه تحقیق کرده بودن،خوابگاهیاش گفته بودن این اصلا وارد هر اتاقی میشه بمب خندس! 📣بعد از آشنایی اولیه،کلی فاصله افتاد تا شد نزدیک عید غدیر. من وباباش اومدیم برای طی کردن مهریه و انگشتری هم آوردیم. + 🆔 @asanezdevag
✨ ماجرای ازدواج شهید مصطفی احمدی روشن✨ 👈قسمت2⃣ ⏺مصطفی روی چهارده تا سکه تاکید داشت،ولی پدر فاطمه خانم می گفت:ما دختر بزرگمون مهرش خیلی بیشتر از این حرفا بوده. حالا زشته،فردا این دو تا خب خواهرن،میگن چه طوری بوده که این خواهر این طوری،اون خواهر اون طوری. حرف وحدیث پیش میاد. ▶️پدر فاطمه خانم روی 114 تا سکه راضی بود. آقا رحیم گفت:نه. چون مهر خواهرش بالاتر بوده ،منم برام مهمه که فردا کسی نشینه حرف وحدیث درست کنه. هرچند اینا اصلا خوشبختی نمیاره. 🔮آقا رحیم گفت:500 تا سکه. مصطفی همون جا به فاطمه خانم گفت:فاطمه خانم،این توافق بزرگتراست. هر وقت پونصد تا سکه رو خواستی،بابام بهت میده. ولی هر وقت مهر منو خواستی،چهارده تا سکه. موافقی؟ ایشون هم گفتند: بله، موافقم. زبوناً چهارده تا سکه و رسماً پونصد تا سکه شد. ☘همین آخرا بود،یه روز به مصطفی گفتم:هر طور شده باید مهریه ی ایشون رو تهیه کنی ،بهش بدی. گفت: چهارده تاست دیگه؟ گفتم :نه،500 تاست. گفت:اونو بابا گفته! گفتم:خوب گفته باشه. شما هم قبول کردی،زیرش رو امضا کردی. حق خانومته باید بهش بدی. قبول کرد. 🍂بعد از تعیین مهریه ،قرار مراسم رو گذاشتیم. افتاد تو شهریور؛میلاد امام هادی علیه السلام. ☁️خرید ها رو ما قبل از عقد انجام داده بودیم،که مصطفی تو این فاصله وارد سایت نطنز شده بود. خانومش به من زنگ زد گفت:حاج خانم،می دونی پسرت داره میره نطنز کار کنه؟منم هر کارش می کنم،قبول نمی کنه که این کارو انجام نده. اون جا تشعشعات اورانیوم هست، خطرناکه. ممکنه ایشون مریض بشه. خواستم شما در جریان باشید. ☀️من یه خورده فکر کردم، بعد با آقا رحیم مشورت کردم. حاج آقا گفت:خوب این بچه دوست داره این جا بره،چرا شما مانعش میشین؟ بهتره که ما بچگی نکنیم و اجازه بدیم هر کاری که دوست داره انجام بده. با همسرش صحبت کردم،گفتم به نظر من خداوند یکیه و همه جا هم یکسانه. همه جا زیر نظر خداست. اگه بخواد کسی رو نگه داره ،نگه می داره. اگه بخواد،شیشه رو کنار سنگ،نگه می داره. حتی این اواخر هر وقت ایشون اعتراض می کرد و می ترسید،همین رو بهشون می گفتم. می گفتم نگران نباش. خواست خواست ما نیست،خواست خداست. هر چی خدا بخواد همون میشه. 👈عقدشون رو تو محضر خوندیم. یه جشن کوچیک هم تو خونه ی عروس گرفتیم. چند نفری از همدان با ما اومده بودن و خواهر و مامان و داداشم از یزد. قرار عروسی افتاد  سال بعد. 🏳عروسی انجام شد. بعد از عروسی همسرش رو با خودش برد کاشان تا به محل کارش نزدیک باشه. اونجا خونه گرفتن،حول وحوش نه ماهی اونجا بودن. معمولا چون کارش تو نطنز خیلی سخت بود،خیلی کم خونه بود. همین باعث آزار و اذیت فاطمه خانم می شد. 🔰یه روز بهش گفتم چرا شما این کار رو می کنید؟شما یه خونه ی کوچولو نزدیک خونه ی مادر فاطمه خانم تو تهرانپارس بگیر،خانومت رو برو بذار اونجا،با خیال راحت برو سر کارت. خدا رو خوش نمیاد. شما ایشون رو گذاشتی تو خونه. این بنده خدا هم که اهل برو بیا تو کوچه و محله نیست. تحصیلش هم که تموم شده. دلتنگ میشه. گفتم گناه داره،کم کم همسرت افسرده میشه. اومد اینجا یه خونه نزدیک خونه ی مادر خانمش پیدا کرد،خانمش رو آورد گذاشت تهران. چون جزو چهار نفری بود که غنی سازی سه درصد انجام می دادن،حول و حوش ده دوازده روز نطنز بود،یکی دو روز تهران. بعد مشغول ساختن دستگاه سانتریفیوژ شدن که تحریم علیه ایران صورت گرفت و کار سخت تر شد. 📝 به نقل از مادر بزرگوار شهید احمدی روشن + 🆔 @asanezdevag
💠 ماجرای خواندنی شهید چمران 👈قسمت اول 🔅پدرم بین آفریقا و چین تجارت می‌ كرد و من فقط خرج می‌كردم، هر طوری كه می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می ‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آنجا می‌خرید. در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فكر می‌كنم كار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم. ▫️یك شب در تنهایی همانطور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود: «من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».  آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم. هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران»... .  مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌ ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد... .  مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته‌های من، گفت: «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز كرده‌ام» و اشك‌هایش سرازیر شد... .  من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... .  ⭕️یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».  💢من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنند كه شما چرا خانمی ‌را كه حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد... .   🔰آن روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و غاده كه چشم‌هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی ... من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن...   ➿...گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» . اگر می‌فهمیدند می‌گفتند: داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده. ✅مادرم گفت: «حالا شما را كجا می‌خواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم مؤسسه با بچه‌ها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ... .   ✅مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشك می‌ریخت. مصطفی خیلی اشك می‌ریخت. مادرم تعجب كرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.  روزی كه مصطفی به خواستگاری‌ام آمد مامان به او گفت: شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود، هنوز نرفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌ است. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانه‌اش هست. + 🆔 @asanezdevag
❤️ ماجرای خواندنی ازدواج شهید چمران 👈قسمت2⃣ ⚜مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقت‌هایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت را مرتب كند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌كرد.  ✳️گاهی به نظرم می‌آمد مصطفی سعه‌ای دارد كه می‌تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی‌های زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را. 🌐 خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ( كه لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ) مصطفی مؤسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان اینها كه رفته‌اند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌كنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم ،سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه می‌بیند».  💠آخرین نامه مصطفی را باز كرد و شروع به خواندن كرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌كنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌كنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس می‌كنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌كند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل می‌كند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت...».  ▶️حتی حاضر نبود كولر روشن كند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت، «چطور كولر روشن كنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند».  ◀️غاده اگر می‌دانست مصطفی این كارها را می‌كند، عقب نمی‌آید اهواز می‌ماند و اینقدر به خودش سخت می‌گیرد هیچ وقت دعا نمی‌كرد زخمی‌ بشود و تیر به پایش بخورد. هر كس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: «غاده دعا كرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».  *⃣قرار نبود برگردم... من امشب برای شما برگشته‌ام.  - نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشته‌ای برای كارت آمدی.  - امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم كه اینجا باشم... .  ✔️وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز كشیده فكر كردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یك روز كه آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دست‌هایم را بوسید... آن شب خیلی تعجب كردم كه وقتی حتی پایش را بوسیدم تكان نخورد احساس كردم بیدار است اما چیزی نمی‌گوید چشم‌هایش را بسته بود... و گفت: «من فردا شهید می‌شوم» ... ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید، اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم ... من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم با رضایت كامل شما باشد... آخر رضایتم را گرفت ... نامه‌ای داد كه وصیتش بود گفت تا فردا باز نكنید.  🔶چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر می‌كرد؟ مصطفی كه كنار اوست. نگاهش كرد. گفت: «یعنی فردا كه بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین كنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و كلت كوچكم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ... + 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#پیام_مخاطبین ۴ سلام من یه دختر ۲۶ ساله ام ومجردم میخواستم بگم خواهشا طبق عرف جامعه کارهاتون را انج
۵ سلام وقتتون بخیر من دختری ۲۲ساله و یک ماما هستم👩‍⚕️ در خانواده مذهبی بزرگ شدم و از نظر اقتصادی الحمدلله خوب من همه ی متن های مربوط به من، رو میخونم وهرموقع یه متن جدید مزارید ذوق می کنم 😍... و به داشتن چنین مادران فهیم در کشورم به خودم میبالم 😎😎 همیشه به خودم میگم اگه ازدواج کنم حتما ۵تا شایدم ۸تا نی نی بیارم من عاشق مادرشدنم وبه همین خاطر عاشق رشتم خواستگار های زیااااادی دارم ولی نمیدونم چرا اونی که‌ من میخوام هنوز سرراهم قرار نگرفته با اینکه وضع اقتصادیمون خدا رو شکر خوبه ولی واقعا کسی رو می خوام که ازدواج رو آسون بگیره و به دنبال تجملات نباشه، دغدغش مردم و کارش جهادی باشه و البته ولایی برای تمام مجردا دعا می کنم که ان شاءالله همشون خوشبخت بشن و طعم شیرین مامان و بابا شدن رو بچشند😊😁 ممنون از کانال خوبتون،،، عاقبتتون بخیر وختم به شهادت 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۱۳۷ #فرزندآوری من سی و شش سالمه، بیست سالگی ازدواج کردم با اینکه بچه ها رو خیلی دوست داش
من ۱۳۸ من مادر چهار فرزند هستم. سه دختر و یک پسر. سال ۸۳ ازدواج کردم و تازه دوره کارشناسی رو تموم کرده بودم. همون سال که ازدواج کردیم خدا دختر اولمون رو بهمون هدیه داد. البته خیلی به نظرمون زود بود. چون اون موقع هنوز در حال و هوای تبلیغات «دو تا کافیه» بودیم. اما خدا برای ما جور دیگه ای میخواست. اولش خیلی خوشحال نبودم. چون قصد ادامه تحصیل داشتم و فکر میکردم اینجوری دیگه نمیتونم به هدفم برسم. اما همسرم خوشحال بودن. خلاصه دختر کوچولوی ما خیلی زود خانواده ما رو سه نفره کرد. البته بعد از بارداری مشکلات زیادی داشتم و بالاخره بعد از یک ماه و نیم اومدیم خونه خودمون. تا چند سال به خاطر ترس از سختی های بعد از بارداریم و ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد اصلا به فکر بچه دوم هم نبودیم تا اینکه حضرت آقا مسئله جمعیت رو به هممون گوشزد کردن 😔 و من انگار که از خواب بیدار شده باشم تازه متوجه شدم که اصل ماموریتم چیه؟! ولی اینو بگم که تبلیغاتی که در زمینه کنترل جمعیت شد و هنوز هم نه به اون شدت ولی بازم میشه، برخلاف تذکرات حضرت آقا، خیلی تو فرزندآوری خانواده ها موثر بود. من خودم یکی از کسانی بودم که به شدت به این مسئله معتقد بودم و با صحبت های امام خامنه ای عزیزمون هوشیار شدم. اواخر دوره ارشد دختر دومم به دنیا اومد. یعنی ۲۰ روز بعد از آخرین جلسه کلاسهام😁 از مرخصی ۴ ترمی زایمان هم استفاده کردم و پایان نامه رو گذاشتم برای وقتی که دخترم از آب و گل در بیاد و من بتونم دو سال اول رو با خیال راحت به اون و خواهرش برسم. کارهای پایان نامه رو که انجام میدادم، خدا سومین فرزندمون رو بهمون هدیه داد و اوایل بارداریم پایان نامه رو هم الحمدلله دفاع کردم. از رزاقیت و جلوتر اومدن رزق فرزندان هم براتون بگم که تا تصمیم به آوردن هر فرزند میگرفتیم خدا رزقش رو جلوتر میداد و منزل ما با ورود هر فرزند بزرگتر شد و روزیمون هم بیشتر... پسر کوچولومون رو هم البته بگم از حضرت علی علیه السلام هدیه گرفتیم. چون چندین ماه انتظار میکشیدیم اما خبری نبود و تازه اونجا بود که طعم تلخ انتظار رو چشیدم و یاد اونهایی افتادم که سالیان سال چشم اتتظار داشتن فرزند هستن😔 و با خودم فکر کردم که چه بسیار مادرایی که به راحتی مادر میشن و قدر این نعمت رو نمیدونن و احیانا ناشکری میکنن و... ولی الحمدلله خدا به واسطه آقا علی ابن ابی طالب(ع)، علی کوچولو رو به ما هدیه داد. 💝 در گیر و دار اسباب کشی به منزل جدید بودیم و علی کوچولو هشت ماهه که متوجه حضور یه هدیه دیگه شدیم یعنی یه دختر کوچولوی دیگه. 😊 و باز هم ما متوجه شدیم که خدا روزی بچه ها رو جلو جلو میده. خدا رو بسیار شاکرم و به خاطر همه ناشکری هام به درگاهش توبه میکنم و ازش میخوام که باز هم در رحمتش رو به روی ما باز کنه و در تربیت این هدیه ها به ما کمک کنه. اینم بگم که بعد از ورود کوچولوی آخریمون تازه متوجه شدیم که چقدر فاصله کم بچه ها خوبه. البته سختی داره ولی هم بازی و همدم همدیگه میشن و خیلی بهشون خوش میگذره. و فاصله زیاد بچه ها چقدر بد و ظلم به اونهاست. دختر اول و دوم ما ۶ سال تفاوت سنی دارن که بسیار زیاده و خودم رو به خاطر این مسئله سرزنش میکنم. دختر بزرگم وارد سن نوجوانی با دنیایی متفاوت از خواهرش هست و در واقع همبازی هم نیستن. ای کاش زودتر متوجه مسائل میشدیم. ای کاش کسانی که تجربیات دیگران رو میخونن و میشنون توی تصمیمات خودشون تجدیدنظر کنن. و این رو هم بگم که بچه داری واقعا سخت ترین کار دنیاست و حقیقتا جهاد در راه خداست. حوصله و صبر زیادی میخواد که باید اون رو در خودمون ایجاد کنیم و ای کاش کسانی که میتونن با حرفها و دلگرمی هاشون، و حتی کوچکترین کمک هاشون، مادرها رو تو این مسیر یاری بدن. از یاری فرشتگان الهی هم غافل نشیم. با ذکر صلوات و خواندن حدیث کسا در منزل، که انشاالله خدا و فرشتگانش به یاری مادرها و به خصوص مادرهای دست تنها بیان🦋 فرزند اولم ۱۷ ساله، دوم ۱۱ ساله، سومی ۷ سال ونیم و چهارمی ۶ سال و ۴ ماهه هستن. برای همه اونهایی که در انتظار فرزند هستن دعا میکنم. شیرین ترین هدیه خدا بعد از همسر خوب، فرزندان هستن. از همسر مهربانم هم بسیار سپاسگزارم که بزرگترین یار و یاور من توی این سال ها بودن و هستن🌷 🆔 @asanezdevag