eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
988 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 در کتاب الکافی به نقل از بکر بن صالح آمده است که فردی خدمت امام کاظم علیه السلام عرض کرد که: «مدت ۵ سال است که از فرزنددار شدن خوددای کرده ام و این بدان جهت است که همسرم آن را ناخوش می دارد و می گوید: به خاطر ، پرورش آنان برای من سخت است. نظر شما چیست؟! ✨حضرت می فرمایند: « ؛ چرا که خداوند آنان را می دهد.» 🆔 @asanezdevag
۱۶ ✴️ارتباط با خانواده همسر چه در حضور همسرتان و چه در نبودنش از خانواده اش بدگویی نکنید: ❌خصوصا در حضور فرزندتان! شاید باد به گوششان برساند😉 و بر کدورت ها بیفزاید. 🆔 @asanezdevag
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ در زمان خواستگاری 💍 چه سوالاتی رو باید چطور بپرسیم؟ ✳️ مثلا اگر میخوایم متوجه بشیم که خانواده چقدر در تصمیمات دختر 🙍‍♀️ خانم یا آقا پسر 🙎‍♂️ نقش دارن، چطور باید این سوال رو بپرسیم؟ 👈🏻 حالت اول: خانواده چقدر تو تصمیم گیری های شما دخالت می کنن؟ 👈🏻 حالت دوم: خانواده چقدر در تصمیم گیری های شما نقش دارن؟ ‌🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۵۲ #ازدواج_در_وقت_نیاز #چندفرزندی #قسمت_اول سال ۷۷ توی یک خانواده مذهبی متولد شدم. فرز
۴۵۲ ۳ ماه بعد از عروسی فهمیدم که باردارم، شوک بدی بهم وارد شد چون خیلی از حرف دیگران واهمه داشتم و نگران بودم که نتونم درسم رو ادامه بدم اما همسرم خیلییی خوشحال شدن و با من حرف زدن که نگران نباش تو از پسش برمیای و اینکه دیگه راه دور تنها نیستی. حرفهای همسرم من رو خیلی امیدوار میکرد اما تا به عکس العمل خانواده ام و دوستام فکر میکردم همه خوشحالیم از بین میرفت😕 چند ماه اول بارداریم، به خاطر نگرانی از حرفهای دیگران خیلی سخت گذشت اما روزی که مشخص شد کوچولویی که قراره به جمع دو نفره ما بیاد دختر😍هست، تمام غم هام از بین رفت و مشتاقانه به انتظار نشستم برای تولد دخترم😊 جالب اینجا بود که دو خواهرِ بزرگم همزمان با من باردار بودن، البته من یک ماه از اونها عقب بودم😁 ماه هفت بارداری بودم که به علت فشارخون بالا و مسمومیت بارداری توی بیمارستان بستری شدم که همزمان با بستری شدن من، خواهرم زایمان کرد و این طور شد که مامانم پیش خواهرم موندن و من توی بیمارستان تنها ... البته نیاز به همراه نداشتم چون حالم خوب بود و میتونستم همه کارهام خودم انجام بدم اما تنهایی توی بیمارستان خیلی سخت بود برای من... بعد از دو هفته بستری بودن و مدام دارو مصرف کردن و سرم زدن و آزمایش دادن خیلی خسته و بی حوصله از همسرم خواهش کردم که بیان بیمارستان و رضایت بدن که من مرخص بشم نفسی تازه کنم و دوباره برگردم. همسرم هم موافقت کردن و با اصرار برگه ترخیص رو گرفتیم و خوشحال و شاد راهی خونه شدیم. وقتی توی خیابون راه میرفتم انگار از زندان اومده بودم بیرون😁 خیلی شاد بودم. چند روز گذشت و روزی که قرار بود مادرم همراه خواهرم برای زایمان به بیمارستان بره، همون روز کیسه آب منم پاره شد و دوباره راهی بیمارستان شدم😅 کیلومترها فاصله بود بین من و مادرم اما چاره ای نداشتم نباید میذاشتم مادرم متوجه بشه، برای همین فقط یکی از خواهر ها رو در جریان گذاشتم و رفتم. پسر خواهرم ساعت ۱۲ ظهربه دنیا اومد و دختر من هم همون روز ساعت ۴ بعد از ظهر یعنی ۴ ساعت فاصله سنی دارن😂و با دختر خواهر دیگه هم ۱۰ روز فاصله😂 مادرم نمیدونست پیش کدوم یکی از ما باشه😅 اما الان همش خاطره شده برامون😁 دخترم ۸ ماهه به دنیا اومد اما چون از قبل آمپول های تشکیل ریه جنین رو زده بودم دخترم الحمدلله ریه هاش تشکیل شده بود و نیاز نبود توی دستگاه بمونه همین شد که روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه😍 با مادرم مدام در تماس بودم و مادرم مدام بی تابی میکردن که بیاین پیش ما تا بتونم مواظب هردوی شما باشم چون خواهرم سزارین بود و اصلا نمیتونست تکون بخوره، مادرم حتما باید پیشش میبود اما من هم حالم اون قدر مساعد نبود که بتونم ۱۴ ساعت راه رو تحمل کنم. سه روز بعد از به دنیا اومدن دخترم متوجه شدیم که زردی داره و بردیمش بیمارستان. دکترها گفتن باید بستری بشه چون زردیش بالا رفته با ناراحتی و بی تابی دوباره دخترم رو بستری کردیم و دوباره من بودم و تنهایی و بیمارستان، مادرم دیگه نتونست تحمل کنه همون روز راهی شد و اومد پیش من که دست تنها نباشم.(واقعا همینجا از مادرم حلالیت میطلبم چون خیلی زحمت کشیدن برای من. مامان دستت رو میبوسم😍) بعداز دو روز دخترم که موقع به دنیا اومدن ۲ کیلو وزن داشت حالا حسابی ضعیف تر شده بود چون اصلا نمیتونست شیر بخوره و اصلا از خواب بیدار نمیشد و یا حتی گریه هم نمیکرد. تصمیم گرفتیم دوباره از بیمارستان با رضایت خودمون بریم خونه و روشهای سنتی رو برای رفع شدن زردی در پیش بگیریم. اولین قدممون حجامت کردن بود که خیلی هم زود جواب داد و دخترم حالش خوب شد اما حالا مونده بودیم با بچه ای که شیر نمیخوره چیکار بکنیم. دوباره راهی دکتر شدیم و دکتر برامون توضیح داد که دختر من هنوز حس میکنه توی شکم مادر هست و باید خودم هر دو ساعت یکبار باید به زور سُرنگ یا قاشق بهش شیر بدم تا بالاخره جوون بگیره. وسایلمون رو جمع کردیم و برای چند هفته رفتیم شهر خودمون تا مادرم راحت تر بتونه از من و خواهرم پرستاری کنه و هم اینکه منم بچه داری رو یاد بگیرم😅 بعد از چند هفته موعد خداحافظی رسید و من باید همراه همسرم و دخترم به خونه خودم میرفتم. خانوادم مخصوصا مادرم خیلی نگران بودن که چطور میتونم از یه نوزاد نگهداری کنم اما دیر یا زود من باید برمی گشتم خونه خودم. خلاصه روزها میگذشت و من هر روز منتظر بودم کی دخترم بزرگ میشه تا با هم حرف بزنیم. بعد از سه ماه دخترم بالاخره شبیه نوزادهای معمولی شد و حالا دیگه من راحت تر بودم چون هر وقت شیر میخواست گریه میکرد یا چند ساعت در روز بیدار بود و میشد باهاش حرف زد و بازی کرد.😊 الان دخترم بسیار باهوش و زرنگه، دخترم و پسرخاله و دخترخاله اش که فاصله های کمی دارن، دوستهای خیلییی خوبی برای هم شدن و ما هم کنارشون لذت میبریم. 👈ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌🍃مراقب آرامشتون باشین❤️ 🆔 @asanezdevag
🚛جهیزیه 💚برای شروع زندگی داشتن امکانات اولیه کافی است. 💚نیازی نیست برای آغاز زندگی خود تمام وسایل ریز و درشت را خریداری کنید از دختران و پسران عزیز خواهش می کنیم برای ازدواج ، به والدین خود فشار مالی نیاورند. 💚گاهی والدین برای ازدواج ما متحمل فشار های مالی زیادی می شوند و تا سال ها باید زیر بار قرض قرار بگیرند. 💚برخی می گویند تا جهیزیه دختر کامل نشود اجازه عروسی نمی دهند.این مطلب بسیار غلط و اشتباه است. در امر ازدواج هم مهریه را سبک بگیرید و هم جهیزیه را... دو طرف باید ازدواج را آسان بگیرند. 🆔 @asanezdevag
🔞🔞🔞 💑 طبق طب اسلامی هویج توان جنسی رو افزايش ميده ؛ بنابراین کسانیکه در س ک س زودخسته میشن قبل رابطه حتما آب هویج،یا هویج بستنی میل کنند😋😋 🆔 @asanezdevag
❌ کودک خردسال و پدر دروغگو اتومبیل آماده است. پدر می خواهد از خانه بیرون برود. در لحظه ای که می خواهد سوار شود، پسر کوچولویش به سوی بابا می دود و خواهش می کند او را هم با خود ببرد. اصرار می کند، التماس می کند، اما پدر می گوید: نه، نمی شود کار دارم. و چون کودک هنوز نیاموخته که «نه» را به عنوان یک جواب منفی و قطعی تلقی کند، دست از سماجت برنمی دارد. پدر که احساس می کند، منصرف کردن بچه کار آسانی نیست، به سرعت حیله ای به کار می برد و می گوید: -عزیزم! این طور که نمی توانی با من بیایی، برو لباسهایت را عوض کن و بیا! پسرک با اعتماد طبیعی که به پدرش دارد، می دود تا لباسهایش را عوض کند. اما همین که باز می گردد، در انتهای کوچه، جز گرد و غباری که اتومبیل پشت سر گذارده، چیز دیگری نمی بیند. کودک به این صحنه نگاه می کند، از جا در می رود، بی طاقت می شود و فریاد می زند: - پدر! تو دروغگویی! دروغگو...! او راست می گوید، پدرش دروغگو است. آیا به نظر شما پدر می تواند به عنوان نصیحت، به فرزندش بگوید: «پسرم! دروغ نگو، دروغ چیز بدی است»؟! پس باید کودک را در محیط راستی و صداقت بار آورد. برای این منظور باید در فرصتهایی که پیش می آید، صحت گفتار خویش را در عمل به او ثابت کنیم.✅ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۵۲ #فرزندآوری #قسمت_دوم ۳ ماه بعد از عروسی فهمیدم که باردارم، شوک بدی بهم وارد شد چون
۴۵۲ دخترم که دو سال و دو ماهه شد، تصمیم گرفتیم که برای دخترم یه همبازی بیاریم ...حالا من ۱۸ ساله شده بودم و تجربه بیشتری داشتم 😅 باوجود مخالفت خانوادم و دوستام باردار شدم و تا شش ماه به کسی به جز خواهر هام نگفتم که باردارم که سرزنش نشم بابت کارم😶 بارداری خیلی آروم تری داشتم نسبت به دخترم چون کمتر نگران حرف دیگران بودم. اما اینبار نگران این بودم که کوچولوی ما پسر باشه و خانواده ها بگن دیگه کافیه شما جنستون جور هست و اینجور حرفها😕 اما خدا جواب دعاهای دخترم رو داد و برادر کوچولویی که درانتظارش بود قرار بود به زودی به جمعمون اضافه بشه😍 ماه شِشُم که مادرم و بقیه متوجه شدن. مادرم کمی بی تاب بود و نگران حال من اما خداروشکر سه ماه بیشتر نگرانیش ادامه نداشت چون خیلی زود سه ماه گذشت و آقا محمد حسن ما شب ولادت آقا امام حسن مجتبی به دنیا اومد. (و اسمش رو هم با خودش آورد😍) توی این بارداری هم دچار مسمومیت بارداری شدم اما اصلا نگران نشدم و تصمیم گرفتم که اصلا بیمارستان نرم ...کلا خیلی کم دکتر و آزمایش رفتم و بارداری خیلی آروم تری رو تجربه کردم 😊راستی این بارداری هم تنها نبودم و خواهر دومم هم همزمان با من باردار بود 😅😅 و خواهر زاده ام هم با پسرم یک ماه فاصله دارن😊 دخترم خیلییییی زیاد خوشحال بود از اومدن برادرش و این باعث خوشحالی من هم میشد و اصلا غربت رو احساس نمیکردم با وجود بچه ها.... حالا تجربه ام توی نگهداری از نوزاد بیشتر شده بود که نذاشتم مامانم بیشتر از ده روز پیشم بمونه و اون رو راهی کردم که برگرده شهرمون پیش خواهر کوچیک و پدرم. پسرم که یک سال و هشت ماهش بود از شیر گرفتمش تا بتونم کمی استراحت کنم😊که بعد از چند ماه متوجه شدم باردارم😁 خداروشکر این بارداری رو هم اینبار فقط با خواهرهام درمیون گذاشتم (عاشقشونم که سنگ صبورم بودن و هستن❤) و نذاشتم تا شش ماه اطرافیان به خصوص مادرم متوجه بشن. ماهه هشتم بارداری بودم که کرونا شروع شد😕 و مادرم نگران حال من، به اصرار مادرم وسایلمون رو جمع کردیم که برای مدتی بریم کنار مادرم باشم تا کمتر نگران حالم باشن.. چمدونه کوچیکی رو برداشتیم تا زود برگردیم به خونه مون و راهی شدیم ماه آخر هم به سختی گذشت چون همه نگران کرونا بودیم. چون دختر اولم ۸ ماهه به دنیا اومده بود دکترها بهم گفته بودن که زایمان زودرس دارم و باید مواظب باشم اما حالا ۴۲ هفته گذشته بود اما رضوانه خانوم ما به دنیا نمیومد😕 بالاخره بعد از پایان ۴۲ هفته توی فروردین ماه به بیمارستان مراجعه کردم و سیر زایمان رو پشت سر گذاشتم... خداروشکر توی بارداری رضوانه خانوم خیلیییی خیییلی کمتر دکتر رفتم و بارداری به شدت آرومی رو تجربه کردم 😊 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag