eitaa logo
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
41.5هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
25 فایل
✍️ ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است... 👤ارتباط با اساطیر نامه @moghadam_md تبلیغات👇 @ADS_QODS
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ۴۵ روز سفر خارج از کشور! ✍اسدالله علم ،وزیر محمدرضا شاه در کتاب خاطراتش می نویسد: "امروز بعد از ظهر كه به حضور شاه رفتم، وسط كار ماساژ و حمام بودند، دو ساعتی با هم صحبت كردیم. عرض كردم به نظر من هم در ورزش و هم در فعالیت‌های شبانه[!] افراط می‌كنید... به تذكرم خندید... بار دیگر پیشنهاد كردم به حد كافی خارج از مملكت بوده‌ایم و اكنون بهتر است برگردیم. مثل این كه دنیا را بر سرش خراب كرده باشم، اما وظیفه من ایجاب می‌كند كه به اطلاع برسانم كه پادشاه ایران نمی‌تواند 45 روز را خارج از وطنش و صرفا بابت استراحت و سرگرمی بگذراند. مردم این چیزها را تحمل نمی‌كنند.» 📚 منبع: خاطرات علم 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸 شعبان بی مخ( دوم از چپ) و نوچه هایش در روز کودتای ۲۸ مرداد مقابل خانه مصدق 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸امپراتوری بریتانیا و انحصار نمک تصویر فوق ماهاتما گاندی را درحال برداشتن گل نمک از ساحل دریا نشان می‌دهد گاندی رهبر هند با رژه نمک زمینه استقلال هند از بریتانیا را فراهم کرد. این راه‌پیمایی اعتراض مدنی به قانون استعماری بریتانیا را شکل داد که استخراج، تولید، فروش و اخذ مالیات از نمک را در سراسر هندوستان به انحصار بریتانیا درآورده بود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸روایت شعبون بی مخ درباره مرگ امیرمختار کریم‌پورشیرازی مدیر هفته نامه شورش «این جور که ما اون موقع شنفتیم، اینو دوباره می‌گیرن و در لشکر ۲ زرهی میندازنش زندان. اونم یه آدم دهن لقی بود و به همه فحش می‌داد و سر و صدا می‌کرد. اون وقت برای این که تنبیهش کنن، روزا از تو زندان می‌آوردنش بیرون. سربازا یه پالون می‌ذاشتن روش. یه سیخونکم بهش می‌زدن. یه نفرم سوارش می‌کردن. بعد تو زندان انفرادی بود. گویا تو همون زندون از بین می‌برنش دیگه. لحاف محاف میندازن تو سلولش. نفت روش می‌ریزن و آتیشش می‌زنن» 📚 منبع:خاطرات شعبان جعفری؛ هما سرشار 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻کریم پور شیرازی، روزنامه نگاری که در زندان او را آتش زدند «اشرف همراه سرهنگ زیبایی و گروهبان ساقی در دفتر زندان بود، کریم پور را آوردند. او وقتی که سیلی محکمی از اشرف دریافت کرد زبانش باز شد. در لباس ژولیده زندان با آن خانم عطر زده و شیک معارضه می‌کرد. او را آتش زدند و مستحق گلوله و دار ندانستند. با رسیدن خبر... آشکار شد که دیگر رژیم را سر آشتی نیست!» او جسورانه در هفته نامه شورش، والاحضرت اشرف را والا هرزه می نامید 📚 منبع : این سه زن؛ مسعود بهنود 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای دادگاهی شدن ابن‌سینا بخاطر یک الاغ! 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📷اشرف السادات مرتضایی هفشجانی « مرضیه »(خواننده قبل انقلاب) در کنار مریم رجوی ✍ زمانی که مرضیه در سال ۱۹۹۵ در سالن رویال آلبرت به اجرا برای سازمان منافقین پرداخت، تنها پسر وی از جلو سالن بلند شد و خطاب به مادرش گفت: مادر جان بخوان، اما برای ملت ایران بخوان … 🔸گفتن این جمله همانا و حمله مزدوران سازمان به تنها فرزند مرضیه و کشان‌کشان خارج کردن وی از سالن همانا! این آخرین دیدار مرضیه با پسرش و اولین هشدارها به وی درباره عضویت در سازمان بود. مرضیه"سرانجام پس از 19 سال اسارت در بایکوت منافقین در سن 85 سالگی درگذشت
📸ایوان‌گاه کاخ عالی‌قاپو اصفهان _ زیبایی محض
🔻نفوذ یهود در دربار ایلخانان مغول/ سعدالدوله پزشک یهودی ارغون ✍ مورخین می‌نویسند ارغون تلاش کرد تا به جای ایرانیان، که مورد اعتمادش نبودند، یهودیان و مسیحیان را در دولت بگمارد. در دستگاه ارغون، از آغاز، پزشکان و منجمان یهودی جایگاهی متنفذ داشتند و با اتکاء بر همین پایگاه بود که در سال ۶۸۸ ‌ق یک طبیب یهودی، که او را به ‏نام سعدالدوله می‌شناسیم، وزیر مقتدر ارغون شد دایرةالمعارف یهود‌ نام واقعی سعدالدوله را به دست نداده. نام یهودی او مردخای است و به صفی شهرت داشت و به علت سکونت در ابهر زنجان ابهری خوانده می‌شد. پدرش به هیبت الله معروف بود. از سوی ارغون سعدالدوله لقب گرفت. یهودیان مقتدر دیگر در دربار ایلخانان مغول نیز با چنین القابی شناخته می‌شدند چون فخرالدوله و امین‌الدوله برادران سعدالدوله، جمال‌الدوله، مهذب‌الدوله، رشیدالدوله، مودب‌الدوله، شمس‌الدوله، نجیب‌الدوله و غیره دایرة المعارف یهود او را صفی بن هیبت‌الله ابهری (سعدالدوله) ثبت کرده. سعدالدوله از سال ۱۲۸۴ میلادی به طبابت پرداخت و در ۱۲۸۸ به عنوان پزشک به دربار ارغون رفت. با زبان‌‏های فارسی، عربی، ترکی و مغولی آشنایی داشت. کم کم مورد توجه ارغون قرار گرفت و وزیر او شد 📚 منبع: تاریخ یهود ایران، ج۳؛ حبیب لوی 📜 @Asatir_Nameh | مروری بر تاریخ ایران
📸 تصویری بسیار نایاب از تمرین کشتی در زورخانه در دوران قاجار 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هولدر موبایل SEG مدل 3125 💳 279 هزار تومان 🏠 پرداخت درب منزل خرید سریع: http://zinomod.ir/lightsms/3125?utm_source=rubika&sid=9874 • تو هر ماشینی یکی از اینا نیازه...😍☝️🏻 • محصولات بیشتر در کانال ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2129723665Ceb8af65634
سِرپِرسی سایکس در دوران مشروطه بعنوان سرکنسول انگلیس وارد ایران شد. او در جایی خشمگین از میهن دوستی ایرانیان میگوید: "نمیدانم چرا هر ایرانی مفلوک، آنقدر به خاک نابارور خویش میبالد؟! 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماری کوری کاشف رادیوم ✍ ماری کوری تنها دانشمندی است که برنده دو جایزه نوبل شد. خانواده کوری در مجموع موفق به کسب پنج جایزه نوبل شدند ‏ 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻مرحوم حضرت آیت الله بهاءالدینی «ره» : ✍سه‌چیز برای حل معضلات و گرفتاری خیلی مؤثر است : اولی، کشتن گوسفند؛ کسانی که تمکن مالی دارند، گوسفند ذبح کنند و به فقرا بدهند. کشتن گوسفند و خون‌ریختن خیلی از بلاها را رفع می‌‌کند. . دومی، حدیث کساء است. «و ادفعوا أمواج البلاء بالدّعاء» پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) چندبار قسم ‌خوردند که اگر کسی این حدیث را بخواند، اگر غمگین باشد، غمش برداشته می‌‌شود، صاحب حاجت حاجتش برآورده می‌‌شود. . سومی هم، چهارده‌هزار مرتبه صلوات فرستادن است. حالا چهارده‌هزار مرتبه را چند نفر یا در چند جلسه بفرستند فرقی نمی‌کند. ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد. گاهی من برای اموات صلوات را هدیه می‌‌کنم و اثرات عجیبی هم دیدم. خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلوات‌ها او را نجات داده‌اند. کسی می‌‌گفت: مادرم چند‌سال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت: پسرم! هیچ‌چیزی مثل صلوات روح من را شاد نمی‌کند؛ بهترین هدیه که به من می‌‌دهی، این ذکر است. 📚 منبع: آیت بصیرت و نردبان آسمان 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436 ‌‌‌‌
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت چهلم ▫️زمستان سال ۲۰۲۴ حال و هوای عجیبی داشت؛ به‌ویژه برای من که چهار سال از عراق دور بودم و حالا هر شب خبر شلیک موشک از پایگاه‌های مقاومت به محل استقرار نیروهای آمریکایی، حیرت‌زده‌ام می‌کرد. ▪️آخرین شبی که از بغداد رفتم، اتومبیل حاج قاسم و ابومهدی توسط پهپادهای آمریکایی هدف قرار گرفته و حالا صید هر شب پهپادهای مقاومت عراق، بندر ایلات اسرائیل و پایگاه عین‌الاسد آمریکا بود. ▪️به انتقام سیل خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، گروه‌های مقاومت از فلسطین و لبنان و عراق و یمن، هر شب نقاط مختلف اسرائیل را می‌زدند و همین خبرها می‌توانست بر داغ دیدن اینهمه مصیبت در غزه، کمی مرهم باشد. ▫️چهارسال پیش کارم را در بیمارستان از دست داده بودم و در حال حاضر نیازی به نیروی جدید نداشتند، دلم می‌خواست خودم را مشغول کاری کنم بلکه روح آزرده‌ام کمی آرامش پیدا کند و چه آرامشی بهتر از زیارت که به همراه پدر و مادرم راهی کربلا شدیم. ▪️هوا سرد بود و کنج حرم، دنج‌ترین جایی بود که می‌شد تمام سختی‌های زندگی‌ام را زار بزنم و به‌خدا، امام حسین (علیه‌السلام) ناز تمام اشک‌هایم را می‌خرید که هرچه گریه می‌کردم، حالم بهتر می‌شد و پس از ساعتی، سبک و سرحال از حرم بیرون آمدم. ▫️وارد حرم حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) که شدم، قصه کمی فرق داشت؛ حضرت عباس (علیه‌السلام) همیشه پناه درددل‌های ما اهالی عراق بود و همینکه چشمم به ضریح زیبایش افتاد، سر به شکایت گذاشتم. ▪️هرآنچه در دلم از عامر بود و هر دردی که به تنم مانده بود، همه را برای حضرت می‌گفتم و هنگام وداع، تمنا کردم: «یا حضرت عباس! من زورم به عامر نرسید، هرچقدر تونست اذیتم کرد اما من حریفش نبودم، انتقام منو از این نامرد بگیرید!» ▫️هنوز نگران بودم که سرم را روی چهارچوب در ورودی حرم قرار دادم و دردمندانه قول گرفتم: «آقا نذارید آبروم رو ببره!»‌ و با همین جمله سرنوشتم را به حضرت سپردم که با خیال تخت از کربلا بیرون آمدم و به عشق زیارت امام کاظم و امام جواد(علیهماالسلام) عازم کاظمین شدیم. ▪️حرم کاظمین عین بهشت بود و با قلبی که حالا سبک شده بود، این زیارت بی نهایت به کام دلم می‌چسبید. ▫️با اعجاز جدایی‌ام از عامر، انگار از نو متولد شده و پروردگار دوباره زندگی را به من هدیه کرده بود که دستم به ضریح دو امام مهربانم مانده و از خدا می‌خواستم بهترین‌ها را نصیبم کند. ▪️عطر پیچیده در هوای حرم، به‌قدری حالم را خوش کرده بود که تمام خاطرات خوب گذشته به خیالم آمده و دلم می‌خواست نورالهدی را ببینم. ▫️همانطور که با پدر و مادرم کنج صحن نشسته بودیم و نغمۀ مناجات در حرم پیچیده بود، با نورالهدی تماس گرفتم. ▪️باورش نمی‌شد عراق باشم که حتی از جدایی ما بی‌خبر بود و چند دقیقه طول کشید تا ماجرا را خلاصه برایش بگویم؛ او با هر کلمه گیج‌تر می‌شد و من تنها یک تقاضا داشتم: «دلم برات خیلی تنگ شده، من الان حرم هستم، میای ببینمت؟» ▫️فاصلۀ منزلش در بغداد تا کاظمین زیاد نبود و ساعتی مانده به اذان مغرب به حرم رسید. دیدن نازنین‌ترین رفیقم بعد از سال‌ها دوری، برای اینهمه تنهایی‌ام بهترین نوش‌دارو بود که مثل جانم او را در آغوشم کشیدم. ▪️دخترانش نوجوان شده و حیدر که ساعتی پس از شهادت پدرش به دنیا آمده بود، چهار ساله بود و با شیطنت روی فرش‌های صحن می‌دوید و بازی می‌کرد. ▫️در این روزهای ابتدای زمستان، غروب کاظمین چندان سرد نبود که کنار هم در صف نماز نشستیم و او مدام با مهربانی از حال و روزم می‌پرسید و صورت شکسته‌ام نگفته، پاسخش را می‌داد. ▪️حرف برای گفتن زیاد بود و من نمی‌خواستم از تلخ‌ترین روزهای عمرم در کنار عامر خاطره‌ای در ذهنم زنده شود که از تمام قصۀ غربت این سال‌ها به شب رفتنم از فرودگاه بغداد رسیدم: «اون زمان خیلی دلم می‌خواست عراق باشم و تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم.» ▫️از یادآوری شهادت حاج قاسم و ابومهدی پس از چهارسال، انگار داغ رفتن ابوزینب در قلبش تازه شده بود که کاسۀ صبرش شکست و اشک از هر دو چشم روشنش می‌چکید. ▪️من هم در تمام این سال‌ها عقدۀ عزاداری برای شهدای مقاومت به دلم مانده بود که با هر روضۀ نورالهدی که از آن روزها برایم می‌خواند، گریه می‌کردم و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید. ▫️نماز را با حال خوشی که در جوار حرم دو امام مهربانم پیدا کرده بودم، خواندم و پس از نماز مثل اینکه تازه به خاطر نورالهدی آمده باشد، با شادی خبر داد: «دوست داری برای مراسم سالگرد حاج قاسم بریم ایران؟» ▪️خوب فهمیده بود دلم چه می‌خواهد و مثل همیشه برای هر برنامه‌ای پُر از انگیزه و شور و نشاط بود که فرزندانش را به مادرش سپرد و با کاروانی از بغداد، عازم شهر کرمان شدیم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و هشتم ▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانه‌های دنیا آغاز شد؛ عمل
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و نهم ▫️گیج و گنگ فقط نگاهم می‌کرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم:«من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم،خیلی هم خوشحال میشم که بلاخره می‌تونم از این خونه برم!» ▪️نگاهش دور صورتم می‌چرخید و با حالتی آشفته پرسید:«یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟» ▫️شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی می‌گشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم: «تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!» ▪️شاید باور نمی‌کرد به این سادگی همه‌چیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لب‌هایش را از هم گشود: «چه شرطی؟» ▫️از اینهمه هیجان که حتی نمی‌توانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانه‌ام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و اینار من از کنارش بلند شدم. ▪️باید ماجرای چهارسال باج‌گیری‌اش همینجا و پیش از رفتنم تمام می‌شد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سال‌ها را نشانش دادم: «باید اون عکس رو پاک کنی!» ▫️برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من فقط می‌خواستم تو همیشه مال خودم باشی!» ▪️و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را می‌گرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم: «تو یه دیوونه‌ هوسبازی عامر!» ▫️از انگشتانی که به هم فشار می‌داد می‌فهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمی‌خواست بازیِ برده را ببازد که بی‌هیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپ‌تاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم. ▪️خیال می‌کردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیل، معجزۀ زندگی من است و نمی‌دانستم چه فتنه‌ای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را می‌شمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم. ▫️وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته است. ▪️تمام تنم به اندازه چند سال از کتک‌هایش درد می‌کرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سال‌ها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرنده‌ای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید: «من بهت عادت کرده بودم آمال!» ▫️درِ تاکسی را باز کردم، بی‌هیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد: «چقدر خوشحالی داری ترکم می‌کنی!» ▪️خوشحالی‌ام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادی‌ام را به رخش کشیدم: «هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!» ▫️دیگر نمی‌خواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچ‌کدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم. ▪️باورم نمی‌شد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه می‌کردم؛ از حسرت سال‌هایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم! ▫️روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم می‌خواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم! ▪️پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاه‌شان شکست اما به زحمت می‌خندیدند تا دل من خوش باشد. ▫️از تارهای سفیدی که میان موهای مشکی‌ام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم می‌فهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شب‌های سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بی‌خبر بودند! ▪️در شهری مثل فلوجه،طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر،بسیار بد بود؛پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم. ▫️مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگی‌ها خوش نمی‌شد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر می‌رفتم و نیمه‌شب از کابوس کتک‌های عامر از خواب می‌پریدم و می‌ترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانه‌خرابم کند... 📖 ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
✍ در حاليكه تو امروز از خواب بيدار می شدی شخص دیگری آخرين نفسش را می كشيد. قدردان اين روز باش همواره بگو "الحمدلله " خدایا شکرت 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸 تهران - سال ۱۳۴۹ خورشیدی و برج در حال ساخت آزادی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ آن عارف بزرگ گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم... 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قديمى ترين فيلم موجود از دخمه یا استودان زرتشتيان در يزد که در سال ۱۹۶۹ توسط آلبرت موریس فیلمبرداری شد این فیلم تاریخی در سال ۱۹۷۴ برنده اسکار بهترین فیلم مستند شد.... زرتشتیان آب، باد، خاک و آتش را مقدس میشمرند به همین دلیل مردگان را دفن نکرده و نمیسوزاندند و در آب هم نمی‌انداختند،.... زیرا گوشت مردار را نجس میدانستند.... به همین جهت مردگان را در مکانی به نام استودان یا برج خاموشان رها کرده تا خوراک پرندگان و لاشخورها شوند... پس از اینکه لاشه توسط کرکس‌ها خورده شد استخوان‌ها در چاه وسط ریخته میشد... دخمه‌ها معمولا بر فراز بلندی‌های شهر ساخته میشد. زرتشتیان از دوران باستان مردگان خود را به دخمه می‌بردند و با آیین خاصی در مرکز این دخمه‌ها قرار می‌دادند. 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻زیبا بنگرید فرق من و زندانبانم را می‌دانی؟ زمانی‌که پنجره‌ی کوچک سلولم را باز می‌کند، او تاریکی و غم را می‌بیند و من روشنایی و امید را. دید شما بسیار مهم است! زیبا بنگرید... نلسون ماندلا ‌📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻ماجرای مرگ غم انگیز عطار نیشابوری شاعر بزرگ ایران زمین توسط مغولان وحشی ✍پس از تسلط چنگیز خان مغول بر بلاد خراسان، شیخ عطار نیز به دست لشکر مغول اسیر گشت. گویند مغولی می‌خواست او را بکشد، شخصی گفت: این پیر را مکش که به خون‌ بهای او هزار درم بدهم. عطار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید. پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خون‌ بهای او یک کیسه کاه ترا خواهم داد. شیخ فرمود بفروش که بیش از این نمی‌ارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را هلاک کرد... جانا، حدیث حسنت در داستان نگنجد رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد سودای زلف و خالت در هر خیال ناید اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸تصویری از تنگه کوهستانی دربند پارس محلی که آریوبرزن ، سردار هخامنشی در مقابل هجوم اسکندر ايستادگی کرد ... وطن یعنی به دشمـن راه بـسـتن به اوج آریو برزن نشستن وطن یعنی دو دست از جان کشیدن به تنگستان و دشتستان رسیدن 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📸 سكه هاى هخامنشى، اشكانى و ساسانى گویا ما ايرانيان از قديم الايام بينى هاى قوزدار، كشيده و بزرگى داشتيم! 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻هشدار چند دهه پیش جمال عبدالناصر درباره همکاری ترکیه با اسرائیل برای نابودی کشورهای عربی 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
مدارس استان تهران ۲ روز غیرحضوری شد معاون هماهنگی امور عمرانی استاندار تهران از غیرحضوری‌شدن کلاس درس تمام مقاطع تحصیلی استان تهران به‌جز شهرستان‌های دماوند و فیروزکوه در روزهای یکشنبه و دوشنبه ۱۸ و ۱۹ آذرماه خبر داد./فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خانم‌ها، دوست دارید هر روز پاداش ۷۰ شهید رو ببرید؟ ✍این سه تا کار رو بکنید: . همسرتون خونه میاد، به استقبالش برید . می‌خواد از خونه بره، بدرقه‌اش کنید . اگه غصه‌دار دیدیش، بهش بگو: چی غصه‌دارت کرده؟ اگه غم رزقت رو میخوری، خدا به عهده گرفته اگه غم آخرتت رو میخوری، خدا غمتو زیاد کنه 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت چهلم ▫️زمستان سال ۲۰۲۴ حال و هوای عجیبی داشت؛ به‌ویژه برای من که چهار سا
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت چهل و یکم ▫️در مسیر، نورالهدی با هیجان از حملات محور مقاومت می‌گفت و ترجیع‌بند تمام حرف‌هایش، حمایت‌های ایران بود. ▪️انگار بنا بود به جبران اینهمه سال غصه و حسرت، پروردگار چشمم را روشن کند که نورالهدی می‌گفت پس از مراسم کرمان، برای زیارت به مشهد و قم می‌رویم و این نخستین بار بود که می‌خواستم زائر امام رضا(علیه‌السلام) و حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) باشم که از شوق پر در آورده بودم. ▪️ساعتی بعد از اذان ظهر به کرمان رسیدیم و دیدم به عشق حاج قاسم، گلزار شهدای شهر محشر شده است. ▫️در دو سوی خیابان اصلی گلزار شهدا، شبیه جادۀ اربعین موکب‌های متعددی برپا شده بود؛ نغمۀ مداحی‌های پرشوری که در فضا می‌پیچید، حال و هوایی تماشایی به پا کرده و من و نورالهدی هم‌قدم با زائرین به سوی مزار حاج قاسم می‌رفتیم. ▪️دلم پیش ابومهدی مانده بود و نورالهدی با شیرین‌زبانی برایم توضیح می‌داد: «ابومهدی وادی‌السلام نجف دفن شده، برگشتیم ان‌شاءالله یه روز با هم میریم!» ▫️سپس با نگاهش میان جمعیت چرخی زد و با خنده پیش‌بینی کرد: «تو این شلوغی می‌ترسم نتونیم بریم سر مزار حاج قاسم!» ▪️تعداد زائرین در مسیر گلزار هر لحظه بیشتر می‌شد و از زن و مرد و پیر و جوان و حتی کودکان خردسال همه حاضر بودند. ▫️موکبی که در چند قدمی‌مان بود به سوی مردم آب تعارف می‌کرد و تا خواستم یک بطری آب از دست خادم موکب بگیرم، صدای وحشتناکی تنم را لرزاند و جیغم در گلو شکست. ▪️انگار آسمان بر زمین افتاده باشد، جایی را نمی‌دیدم جز دود و خاکی که چشمانم را پُر کرده بود و در میان هیاهوی وحشت‌زدۀ مردم، جیغ‌های پی‌درپی نورالهدی را می‌شنیدم: «کجایی آمال؟» ▫️مردم وحشتزده به هر سو می‌دویدند، ضجه‌های "یاحسین" و "یازهرا" قلبم را آب می‌کرد و نورالهدی را دیدم که به سمت انتهای خیابان می‌دود. ▪️چشمانم با پریشانی در فضا می‌چرخید و تازه می‌دیدم تنها چند متر جلوتر از ما قیامت شده است. ▫️زمین همچنان از خاک و دود می‌جوشید و نورالهدی درست به سمت محل انفجار می‌دوید. ▪️نمی‌فهمیدم چه می‌کند و بی‌اختیار جیغ می‌زدم تا برگردد که پیکرهای پاره‌پاره و غرق خون، نفسم را گرفت. ▫️نورالهدی می‌خواست خودش را به مجروحین برساند که درست در مسیر زائران و مقابل یکی از موکب‌ها، انفجاری وحشتناک همه‌چیز را از هم متلاشی کرده بود. ▪️پرستار بودم و با این حال تا آن لحظه اینهمه خون و جراحت و بدن تکه‌تکه یکجا ندیده بودم که رمق از قدم‌هایم رفت و میان خیابان و بین مردمی که وحشت‌زده به هر سو می‌دویدند، مات و متحیر ماندم. ▫️نورالهدی مثل اینکه تازه من را دیده باشد، با فریاد فرمان می‌داد: «بدو آمال! بیا اینجا!» و من از وحشت جرأت جم خوردن نداشتم. ▪️من و نورالهدی هر دو پرستار بودیم و باید کاری می‌کردیم اما نه تنها به دست و پایم که حتی نایی به نگاهم نمانده بود و از ترس به خودم می‌لرزیدم. ▫️چند نیروی اورژانس ایران به سمت محل حادثه می‌دویدند و شنیدم نورالهدی وحشتزده صدایم می‌زند: «آمال بدو به این بچه برس!» ▪️زنی چند قدم آن طرف‌تر در حاشیه خیابان پای درختی افتاده بود؛ صورتش روی زمین بود، چادرش دورش پیچیده و دختر بچه‌ای کوچک کنارش نشسته و بدن کوچکش از ترس رعشه گرفته بود. ▫️با لب و دندان لرزان مدام مادرش را صدا می‌زد و به‌گمانم زن از هوش رفته بود که تکانی نمی‌خورد. ▪️حجم خاک مانده در هوا و ضجه و نالۀ مردم، تمام توانم را گرفته و باید به داد این مادر و کودک می‌رسیدم که به هزار جان کندن، خودم را بالای سرشان رساندم. ▫️صورت گرد و گندمگون دختربچه، غرق اشک بود و بمیرم که یک لحظه رعشۀ دست و پایش آرام نمی‌گرفت، لب و دندانش از ترس به هم می‌خورد و با زبانی که به لکنت افتاده بود، مادرش را صدا می‌زد. ▪️ردّ خون از زیر چادر زن جاری بود، هر دو دستم را زیر تنش انداختم و به هر زحمتی بود او را روی زمین برگردانم. ▫️چشمانش بسته بود، صورت ظریفش به سفیدی می‌زد و احساس کردم نفس نمی‌کشد. ▪️نگاه ناامید دخترک معصوم به مادرش بود و من می‌ترسیدم از دست رفته باشد که سراسیمه نبضش را گرفتم، اما انگار جریان خون در رگ‌هایش متوقف شده بود. ▫️صورتم را نزدیک صورتش بردم تا دلم به جریان تنفسش خوش باشد اما هیچ حرارتی حس نمی‌شد. ▪️سرم را نزدیک بدنش بردم به امید اینکه تپش قلبش را بشنوم و همان لحظه دیدم قفسۀ سینه و پهلویش از ترکش‌های انفجار شکافته و او انگار همان لحظۀ اول به شهادت رسیده بود که به خوابی عمیق فرو رفته و دخترش چشم‌انتظار پاسخی همچنان صدایش می‌زد. ▫️نورالهدی تلاش می‌کرد خونریزی پای بانویی را کمتر کند و من مانده بودم با این مادر شهید و کودک وحشتزده‌اش چه کنم که بی‌اختیار دخترک را در آغوشم کشیدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد