#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#برایِزینب
خاطرات زندگی #شهیدمحمدبلباسی
از کودکے تا شهادت
نوسینده:سمیهاسلامی
قسمتیازکتاب↯
بعضی شبها در حیاطِ روبهروی حرم
مینشستیم و باهم درسهای کلاس اخلاق را مباحثه میکردیم. بھ من میگفت:
«از امام چیزهای دنیایی نخواه!
کم هم نخواه! بگو آقاجان ، معرفت خودِت
رو بھ من بده»
آنقدر دوستش داشتم کھ هرچھ میگفت
برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همینها را تکرار کردم. یك دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: «راستی محمد! همه از اینجا برای
خودشون کفن خریدن.ما هم بگیریم و بیاریم
حرم برای طواف!»
طفره رفت و گفت:
«ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم ، یھ کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش»
اصرار کردم کھ این کار را بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و
بھ حرم دوخت. گفت:
«دو تا کفن ببریم ، پیش یه بیکفن؟»
@aseman_del مرواریدهای خاکی