#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#دیدمکهجانممیرود
خاطراتی از #شهیدمصطفیکاظمزاده
نویسنده:حمیدداودآبادی
قسمتیازکتاب↯
چھ کار باید میکردم، اصلا چھ کار
میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت:
تنها؎ تنها. اما من نمیخواستم بروم.
اصلا من اهل رفتن نبودم. نھ می خواستم
خودم بروم نھ مصطفی. تازه او را
کشف کرده بودم. برنامه ها داشتم برا؎
فرداها؎ دوستیمان. حالا او داشت میرفت.
او داشت میشد رفیقِ نیمه راھ..
من کھ ماندم! من کھ اصلا اهل رفتن نبودم.
ماندن مصطفی ، برا؎ من خیلی مهم و
با ارزش تر بود تا رفتنش...
حالا باید او را چھ طور؎ از رفتن منصرف
میکردم. بدون شك خودش بود.
مگر نھ اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟!
پس اگر او هم از تھ دل بھ خدا التماس
میکرد کھ نرود ، حتما می توانست دل خدا را
بھ دست بیاورد. پس باید کاری میکردم کھ
نگاه و خواست مصطفی عوض شود..
باید با خواست و تمایل او ، نظر خدا را
هم برمی گرداندم!
@aseman_del مرواریدهای خاکی