eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
622 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار جالب و دینی اسرائیل 25 سال آینده را نخواهید دید امام خامنه ای اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌹👇👇 @asganshadt
هرروز از یک رنگـــے میترسد.. 💙یک روز از لباس سبز ... 💛یک روز از لباس خاکی ... 💜یک روز از سرخـــے خون 💚یک روز از جو هـــر آبـــے انگشتهــایمان پس از دادن... ولی هـــر روز از سیاهـــے تـــو مے ترسد... ✌️ بانو اسلـحه ات را زمین نگــذار.. با مـــدافــع باش اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
🔴 🔴 انفجار انتحاری در سیستان و بلوچستان یک منبع آگاه گفت: 🔹اتوبوس پرسنل شیفت در محدوده چانعلی جاده خاش-زاهدان براثر عملیات انتخاری منفجر شده است. 🔹دقایقی پیش این اقدام تروریستی انجام شده و گفته می شود فعلا ۲۰ نفر شهید و ۱۰ نفر زخمی شده اند. 👇👇 تکمیلی قرارگاه نیروی زمینی سپاه قدس تایید کرد🔴 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
دانلود_آهنگ_جدید_مرتضی_قاسمی_بنام_120318091742.mp3
2.92M
❤️ لالایی ❤️ تقدیم به فرزندان شهدا 🎤🎤 مرتضی قاسمی 👌 موسیقی های مناسبتی مهدیه مجازی عاشقان شهادت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
پاسدار مدافع وطن 🌹 از لشکر عملیاتی ۱۴ امام حسین (ع) اصفهان شهادت ۹۷.۱۱.۲۴ در عملیات تروریستی محور خاش زاهدان شادی روحش صلوات 🍃 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🔻محمدعلی جعفری فرمانده سپاه: 🔘اطمینان می دهیم راسخ تر و مصمم تر از گذشته انتقام خون این شهیدان مظلوم را از دشمنان خبیث و وابسته به اردوگاه استکبار جهانی خواهد گرفت اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
خاطره ای عجیب از توصیه آیت الله قدس سره به عبدالمهدی کاظمی 😳 ًعبدالمهدی یک بار یک خوابی دیده بود. بعد از آن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد. آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با آیت الله بهجت دیدار کنی🌹. همسرم به محضرآیت الله بهجت شرفیاب می شود تا خوابش را به ایشان بگوید. آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می گویند جوان شغل شما چیست؟! همسرم گفته بود طلبه هستم🙂. ایشان فرموده بودند: باید به ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی🍃. آیت الله بهجت در ادامه پرسیده بودند اسم شما چیست؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ایشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض کن☝️. اسمتان را یا عبدالصالح یا بگذارید. آیت الله بهجت فرموده بودند: شما در روز امامت (عج) به شهادت خواهید رسید.🕊 شما یکی از سربازان امام زمان (عج) هستید و هنگام ظهور امام زمان (عج) با ایشان رجوع می کنید👌 وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خیلی سریع اقدام به تعویض اسمش کرد و سرانجام در لباس سبز پاسداری به شهادت رسید🌹 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
■ حرفهای حاج احمد متوسلیان که با حال و هوای امروز مملکت ما همخوانی دارد : □ دلم از مظلومیت #سپاه و این همه #حق_‌کشی خون است،تا کی باید دندان روی جگر بگذاریم؟رئیس جمهور است؟ روزی نیست که علیه سپاه جوسازی نکند! آقای بنی صدر،با کار چرخان‌های خودش رفته زیر ترکش #کولر‌های گازی سنگر ویلایی همایونی در پایگاه وحدتی دزفول نشسته و #لاف مقاومت میزند! 💚اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt❤️💚
🔹عکس کمتر دیده شده از رهبر انقلاب با لباس سپاه #سپاه #سپاه_پاسداران برجستگی سپاه، در همراهی «سلحشوری نظامی» با «خلوص معنوی» بوده و همه‌ی موفقیت‌ها از هماهنگی این دو ناشی شده است. (۱۳۷۰/۰۶/۲۵ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 ☑️ @asganshadt🌹
سپاه، پیش‌قدم در همه عرصه‌ها ✍ رهبرانقلاب،: دستگاه وسیع و همه‌کاره‌ی سپاه، امروز یک دستگاه برجسته است در کشور... برای همین است که میبینید چه گربه رقصانی برای ، آمریکایی‌ها میکنند. البته به جایی هم نمیرسد. آنها کید میکنند، آنها به خیال خودشان علیه سپاه و در واقع علیه انقلاب و علیه کشور نقشه میکشند، اما آنی که در واقع دارد فریب میخورد، او ترامپ و همین شیاطین، اشرار و احمقهای دور و بر نظام حاکمه‌ی آمریکا هستند. ۹۸/۱/۱۹ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt💚
#شهید_صیادشیرازی در حلقه‌ی محبت رزمندگان #سپاه 🗓شهادت :۲۱فروردین شادی روح شهدا صلوات 🌹 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt💚
•••اَیُهَا الداعِشـ••• و و را فاکتور بگیر حواست به ↭ باشد! دختر{🌺}•° شیعه زاده ای هستم ڪہ شـ|♥️|ـهادٺ را از مادرم "س" بہ ارث دارم و را از عمه زینب"س" و شُجاعٺ را از دخترڪے 3ساله-- مݩ سلاح هایے دارم ڪہ با اسمش جانٺ بہ لرزه مي افتد ! حواست باشد.... گَر نِگاه چَپ ڪُنے سَمٺ حَرم جانٺ را با خـونم مےخَـرم• اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 💜 @asganshadt🌹🍂
🍃🌺🍃🌺🍃 ☘شهید جواد تیموری متولد سال 1370 و از نیرو‌های پاسداران انقلاب اسلامی بود که مسئولیت از را به‌عهده داشت. ☘او سال 90 وارد شد. شهید تیموری اولین شهید مجلس است. برادرش «» سال 67 در عملیات به‌دست کوردلان به شهادت رسید و بعد از گذشت 29 سال از شهادت برادر بزرگش او نیز توسط عده‌ای دیگر از کوردل و های تکفیری در سن 26سالگی که سه سال از ازدواجش می‌گذشت و همزمان با سالروز مراسم با زبان در مجلس شورای اسلامی به شهادت رسید. ☘او از ناحیه چشم چپ و فک مورد اصابت گلوله تروریست‌ها قرار گرفت. 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt🌹🍃
بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری به روایت . 🌺پرده را عقب زد که را در کت و شلوار ببیند سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل بود، رد شد از مرد دیگری که مثل ساق دوش همراهش می آمد، بلندتر بود درخت آلو مکث کرد،اولین بار بود که صورت را از روبه رو میدید آهسته گفت:این هم زن ها سرشان را اوردند نزدیک سر صفیه بزرگ پرسید:کدام یکی داماد است؟ مهدی را نشان داد "همون که پوشیده" سبز که شلوارش بالای پوتین نیم دار گِتر شده و زانو انداخته بود... . اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt🌹🍃
🌷محمد های امروز 🍃 🌹شهید حسن باقری های دیروز هستند🍃 💪 🌸 🍃 😍 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🌹🍃
🔰 لوح | نسل بی پایان 🔻 رهبر انقلاب، در دیدار اخیر فرماندهان سپاه: شیواترین عرصه‌ای که میتواند در آن حضور پیدا کند عرصه‌ی جهاد و شهادت است؛ در عرصه‌ی شهادت ما سی سال بعد از پایان دفاع مقدّس یک مرد جاافتاده‌ی محاسن سفیدی مثل داریم، یک نوجوان تازه‌رسیده‌ای مثل ؛ اینها نشانه‌های باقی ماندن همان طراوت و همان هویّت اساسی است. ۹۸/۷/۱۰ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🌷
🌺🍂🕊🍃🌺 حاج احمد همیشه یک دفترچه همراه داشت نکاتی که به ذهنش می‌رسید، می‌نوشت. حتی اگر پای تلویزیون نشسته بود و نکته مهمی را می‌شنید که ما فکر می‌کردیم به ربطی ندارد با دقت تمام گوش می‌کرد و با جزئیاتش می‌نوشت! وقتی سئوال می‌کردیم این موضوع چه ربطی به دارد می‌گفت:«این یک طرحی است که اگر ما در روی آن کار کنیم، خوب است» نوشته‌ها معمولاً دو الی سه سطر بود . خوبی دفترچه این بود که اگر ابهامی در مسئله‌ای داشت یا نکته‌ای به ذهنش نمی‌رسید، سراغ دفترچه‌می‌رفت و آن را پیدا می‌کرد.حتی اگر در حین صحبت‌های فردی مطلبی توجه‌اش را جلب می‌کرد، وقتی آن فرد می‌رفت سریع مطلب را یادداشت می‌کرد. ┗━🌺🍂🕊🍃🌺━┛ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt🌹🍃
🔸زندگی پر از خاطره هست از مهربانی هایش💖، کمکهایش در مزرعه، به پدر و مادر ... اما یه که در این فرصت بدرد جمع بخوره رو واسه تون میگم: 🔹وقتی دیپلمش رو گرفت گفت: می خوام وارد بشم و این موضوع رو با من در میون گذاشت، مدارکش📑 رو آماده کرد، صبـ☀️ـح که با هم واسه داشتیم می رفتیم، رو کرد بهم گفت: وقتی واسه مصاحبه و تحویل مدارک📜 می رم، شما جلو نیا🚷 🔸چون همکارهای شما رو می شناسن، امکان داره ملاحظه منو کنن یا بازی کنن، اگه قراره جذب سپاه بشم♥️ دلم می خواد اگه خودم شایستگیش رو دارم جذب بشم👌 وگرنه همون بهتر جذب نشم😊 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🚩 الله اکبر آغاز باران حملات موشکی پاسداران به پایگاه آمریکایی در استان الانبار در غرب در ساعت 01:20 دقیقه بامداد یعنی زمان به شهادت رسیدن سردار قاسم پس از آن سپاه، پایگاه نظامی آمریکا در را بمباران کرده اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌈 @asganshadt
♥️ 🦋سال هفتاد و هفت به عنوان رایزن فرهنگی در کشور بوسنی و هرزگوین مشغول خدمت بودیم. برادران آن جا عملیات بازسازی به عهده شون بود و بعد از جنگ، در حال بازسازی🚧 بودند. 🦋یک بار تشریف آوردند آن جا و شب مهمان ما شدند. سوال کردم از تعداد فرزندانشان⁉️ دهه هفتاد بود. حاج قاسم گفت: ما رعایت جمهوری اسلامی رو نکردیم. (یعنی کنترل جمعیت که دوتا بیشتر نشه) 🦋بعد خاطره ای نقل کرد که: من خدمت مقام معظم رهبری رسیدم ، بحث شد من گفتم که ما رعایت قانون جمهوری اسلامی رو نکردیم😅 آقا فرمودند: این قانون رو ما هم قبول نداریم❌ 📚منبع: کتاب حاج قاسم 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: @asganshadt
✨از زمانی که خودم را شناختم💪 پدر همیشه از عشق به صحبت می‌کرد😊. ایشان از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بود👌 و سی سال هم در خدمت کردند🌷 به همین دلیل همیشه می‌گفت که" از قافله شهدا جا مانده‌ام. 😞 ✨چه دسته‌گل‌هایی را از دست داده‌ایم😢". و ما همیشه می‌گفتیم "پدر، جنگ دیگر تمام شده😘" ولی ایشان در عشقی که به شهادت داشت مصمم بود.😇 ✨از وقتی فهمید که از هم برای حضور مستشاری در جبهه نیرو اعزام می‌شود😇 دیگر دل توی دلش نبود😳 و علی‌رغم همه علاقه‌ای که به ما داشت اما به شهادت و جهاد یک لحظه از سرش بیرون نمی‌رفت،👌 ✨ارادت خاصی هم به حضرت زینب(س)❤️و حضرت رقیه(س)🌹 داشت و نسبت به از حریم اهل بیت(ع) بسیار حساس بودند😃، این بود که شب و روز نداشت و از می‌خواست🤲 هرچه زودتر راهی جبهه مقاومت شود.😔 ✨هربار که تلویزیون از درگیری‌های سوریه گزارشی 🎥پخش می‌کرد می‌گفت "کاش من هم آنجا بودم😔، ان‌شاءالله خدا قسمت و روزی من هم بکند🤲" ✍راوی: فرزند شهید @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پدر و مادرت همیشه نیستن احترام بگزارقبل ازاینکه پشیمون بشی... ╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮ ‌ @shahidomidakbari ╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯