گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
@ASGANSHADT
9⃣6⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خاطره پدرشهید
🔰بار #آخر که می خواست بره عراق اومد خونمون که از ما خداحافظی👋 کنه تو پارکینگ خونمون🏡 حدود دو ساعت #باهم قدم زدیم و حرف زدیم که بتونم راضیش کنم نره🚫 عراق
🔰هرچی استدلال آوردم و زور زدم نشد❌جوابام رو با آیه های #قران میداد تا جایی که دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم✋
🔰اومدم بالا قبل این که خودش بیاد به #مادرش گفتم من نتونستم🚫 قانعش کنم که نره خودش هم اومد بالا که با مادرش هم خدافظی کنه که مادرش هم شروع کرد به گریه کردن😭 که نرو…
🔰بعد بعنوان #آخرین تیر ترکش بهش گفته بود تو بچه داری #پدری اگه بلایی سرت بیاد تکلیف بچه ات چیه⁉️ که #وحید برمی گرده می گه شما هستین شما نباشین همسایه ها 🏘هستن اینجا #تبریزه شیعه هستن مردم مشکلی پیش نمیاد✘
🔰تازه اگر هیچ کدوم شما نباشین #خدای شما هست ولی اونجا تو #عراق ما با بچه هایی طرف هستیم که تکفیری👹 ها همه اعضای خانوادشون رو #جلو_چشمشون سلاخی کردن و به خاک و خون کشیدن😔 پس تکلیف اونا چی می شه⁉️
🔰اونا کسایی هستن که بچه #دوساله رو با سرنیزه زدن به دیوار 😭اگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا #خودمون می افته اینا رو گفت و مادرش رو هم قانع کرد✅
#شهید_وحید_نومی_گلزار
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
تصویری از #غواصی شهید 🌷 #شهیدکربلایی_وحید_نومی_گلزار 🍃🌹🍃🌹 @asganshadt
3⃣7⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰وحید که مدتی در #عراق بود ,دنـ🌎ـیا را واقعا از چشمش انداخته بود ,حتی روزی که #پدرش او را در جریان مراسم عقد💍 خواهر وحید قرار داد و از او خواست در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد✓ ,وحید راهی ایران🇮🇷 شد ولی در #مرز_مهران دوستانش او را در جریان عملیاتی گذاشتند , و وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح داد✊ و از مرز باز هم راهیه منطقه ,برای مبارزه با #تکفیریها شد...
🔰یک روز،میبینه یکی از دوستاش با خانواده داره تلفنی☎️ صحبت میکنه , #وحید همش اشاره میکنه قطع کن تلفنو باهات کاردارم , و بعد به دوستش میگه تو که اومدی اینجا یعنی از #دنیا_نبریدی , چرا با خانواده حرف میزنی تا به دنیا وابسته تر بشی⁉️و این نشون وحید دلشو ازدنیا کنده💕 و فقط به وصال #خدا فکر میکنه.
🔰وحیددر یکی ازمناطق #عملیاتی با صحنه ای مواجه میشود که کودکی👶 پدر و مادر خود را از دست داده , وحید به اون نزدیک شده و بهش محبت میکنه💞 ,با خودش به #زیارت میبره ,و بعد اقوام پسره پیدا میشه و وحید تحویلش میده, و این نشان از #محبت و رافت قلبی❤️ و اسلامی وحید هست.
🔰رزمنده ها که مجالی پیدا میکردند , به زیارت اهل بیت در ✓سامرا ,✓کربلا و ✓نجف میرفتند, و به همین خاطر دوستان وحید , به وحید گفتند باهم به زیارت ارباب #حسین (علیه السلام) رفته و روز عاشورا در کنار مرقد ارباب باشیم😊, ولی وحید قبول نکرد❌ ,وحید گفت امروز #کربلای من اینجاست(منطقه جنگی), شما بروید
🔰وحید #بصیرت داشت و ماند , و ظهر روز #عاشورا امام حسین (علیه السلام),خودش بر بالین وحید آمد😭 ,و وحید را با خودش به کربلای حقیقی برد,وقتی دوستان وحید با پیکر دوست شهیدشان🌷 مواجه شدند, گفتند وحید به کربلای حقیقی رفت ,⚡️ولی ما به کربلای زمینی😔...
#شهید_وحید_نومی_گلزار
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt
3.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩🚩 الله اکبر
آغاز #انتقام_سخت
باران حملات موشکی #سپاه پاسداران به پایگاه آمریکایی #عین_الاسد در استان الانبار در غرب #عراق در ساعت 01:20 دقیقه بامداد یعنی زمان به شهادت رسیدن سردار قاسم #سلیمانی
پس از آن سپاه، پایگاه نظامی آمریکا در #اربیل را بمباران کرده
#مرگ_بر_آمریکا #سننتقم #سلیماني
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌈
@asganshadt
🔻مادر شهید:
🔸هاشم هفت سال داشت که #پدرش به رحمت خدا رفت و به همین خاطر از همان کودکی👦 دلش میخواست روی پای خودش بیاستد با اینکه میخواستم #کودکی بکند اما او مردانه💪 برای زندگی #تلاش میکرد.
🔹در اکثر رشتههای #هنری سررشته داشت عکاسی📸 معرق کاری و #تصویربرداری را دوست داشت و در کناری به ورزش🥋 به ویژه #تکواندو میپرداخت.
🔻برادر شهید:
🔸در شمال غرب با #شهید حسین آخربین همرزم بود. آنجا یک لحظه پستش را با آن شهید #عوض میکند و آن زمان ایشان شهید🌷 میشوند. همیشه از این موضوع ناراحت بود که چرا شهادت نصیب او نشده است😔
🔹زمان شهادت #شهید مهدی مرادی در دل کوههای برفی🏔 و ارتفاعات غرب پا به پای ایشان بودند که شهید مرادی به شهادت میرسند🕊 آن زمان پیکر این شهید در خاک #عراق میماند و واقعا دسترسی به آنجا غیر ممکن بود
🔸هاشم تنها کسی بود که به کمک چند نفر دیگر اقدام به آوردن پیکر #شهید_مرادی میکند. این اتفاق هم او را خیلی آزار میداد که #حکمت_خدا در چیست که آن زمان او به مقام شهادت🌷 دست نیافت.
#شهید_هاشم_دهقانی_نیا
#شهید_مدافع_حرم
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
💠 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد:«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
💠 گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود:«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد:«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت:«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
💠 شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند:«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد:«من تفنگ شکاری دارم،میارم!» و جوانی صدا بلند کرد:«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد:«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود:«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
♡بسم الله الرحمن الرحیم♡
.
🍃اون روز وقتی توی فرودگاه #بم جلوی رویم افتاد و غش کرد با خودم گفتم این فقط خدا بوده است که #انقلاب را حفظ کرده است والا انقلابی که فرمانده لشکرش اینطور و اینقدر ضعیف و ناکارامد باشد هشت سال که هیچ، هشت روز هم نباید جلوی ارتش #عراق با آن همه تجهیزات و پشتیبانی تمامی ابرقدرتها دوام می آورد😓
.
🍃با اکراه جلو رفتم و همانطور که چشمم به درجه های سرداری اش بود زیر بغل هایش را با کمک یکی از همراهانش گرفتم و بردیم بیرون فرودگاه و گذاشتیم داخل آمبولانس.
.
🍃توی راه که داشتیم با همان همراه بر می گشتیم داخل فرودگاه، نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم: اینا با این توان و ضعف در کار چطور #فرمانده میشوند؟
.
🍃 یک باره انگار که به پدر آن بنده خدا توهین کرده باشم، براق شد برایم که: چی می گی؟ تو اصلا ایشان را میشناسی؟ می دانی از همان لحظات اولیه زلزله تا امروز که روز دهم است شاید روی هم ده ساعت هم نخوابیده باشد؟ میدانی توی همین ده روز برای اینکه هزینه اضافی نداشته باشد برای سیستم به اندازه جیره غذایی یک روز آدم معمولی غذا نخورده؟ میدانی چند برابر من و تو کار کرده؟😔
.
🍃چشم هایم گرد شد، ده روز و ده ساعت خواب؟! ده روز و جیره یک روز یک نفر؟! گفتم: خب چرا؟
پاسخ داد: این چرا برای من و تو است، برای او چرا ندارد، میخواهد پرفایده و کم هزینه باشد! #حاج_احمد موشک هم که میخواهد بزند به منافقین اول هزینه اش را میپرسد ببیند می ارزد یا نه.
.
🍃یک بار بعد از مدتها کار روی #منافقین و مقرهاشان، رفته بود توی خاک #عراق، از آنجا با #سردار_مقدم تماس گرفته بود که مقر منافقین را با موشک بزنند. از سردار مقدم پرسیده بود قیمت موشکها چقدر میشود، قیمت را که گفته بودند دستور داده بود شلیک نشود، گفته بود این کار ارزش چنین هزینه ای را ندارد. فکر کردی بیخود و بی جهت است که میشود سردار احمد کاظمی؟!❣
.
✍نویسنده : #گمنام
.
🌺به مناسبت سالروز شهادت #شهید_احمد_کاظمی
.
📅تاریخ تولد : ۲ مرداد ۱۳۳۸
.
📅تاریخ شهادت : ۱۹ دی ۱۳۸۴
.
📅تاریخ انتشار : ۱۹ دی ۱۳۹۹
.
🥀مزار شهید : گلستان شهدای اصفهان
.
#گرافیست_الشهدا
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
روسفید درگاه الهی ۶۲ ساله شد... 🌸 ۲ مرداد سالروز تولد سردار شهید حاج احمد کاظمی مبارک #سردار_دلها
♡بسم الله الرحمن الرحیم♡
🍃اون روز وقتی توی فرودگاه #بم جلوی رویم افتاد و غش کرد با خودم گفتم این فقط خدا بوده است که #انقلاب را حفظ کرده است والا انقلابی که فرمانده لشکرش اینطور و اینقدر ضعیف و ناکارآمد باشد هشت سال که هیچ، هشت روز هم نباید جلوی ارتش #عراق با آن همه تجهیزات و پشتیبانی تمامی ابرقدرتها دوام می آورد...
🍃با اکراه جلو رفتم و همانطور که چشمم به درجه های سرداری اش بود زیر بغل هایش را با کمک یکی از همراهانش گرفتم و بردیم بیرون فرودگاه و گذاشتیم داخل آمبولانس.
🍃توی راه که داشتیم با همان همراه بر می گشتیم داخل فرودگاه، نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم: اینا با این توان و ضعف در کار چطور #فرمانده میشوند؟
🍃 یک باره انگار که به پدر آن بنده خدا توهین کرده باشم، براق شد برایم که: چی می گی؟ تو اصلا ایشان را میشناسی؟ می دانی از همان لحظات اولیه #زلزله تا امروز که روز دهم است شاید روی هم ده ساعت هم نخوابیده باشد؟ میدانی توی همین ده روز برای اینکه هزینه اضافی نداشته باشد برای سیستم به اندازه جیره غذایی یک روز آدم معمولی غذا نخورده؟ میدانی چند برابر من و تو کار کرده؟
🍃چشم هایم گرد شد، ده روز و ده ساعت خواب؟! ده روز و جیره یک روز یک نفر؟! گفتم: خب چرا؟
پاسخ داد: این چرا برای من و تو است، برای او چرا ندارد، میخواهد پرفایده و کم هزینه باشد! #حاج_احمد موشک هم که میخواهد بزند به منافقین اول هزینه اش را میپرسد ببیند می ارزد یا نه.
🍃یک بار بعد از مدتها کار روی #منافقین و مقرهاشان، رفته بود توی خاک #عراق، از آنجا با #سردار_مقدم تماس گرفته بود که مقر منافقین را با موشک بزنند. از سردار مقدم پرسیده بود قیمت موشکها چقدر میشود، قیمت را که گفته بودند دستور داده بود شلیک نشود، گفته بود این کار ارزش چنین هزینه ای را ندارد. فکر کردی بیخود و بی جهت است که میشود سردار احمد کاظمی؟!😌
✍نویسنده : #گمنام
🌺به مناسبت سالروز #تولد #شهید_احمد_کاظمی
📅تاریخ تولد : ۲ مرداد ۱۳۳۸
📅تاریخ شهادت : ۱۹ دی ۱۳۸۴
📅تاریخ انتشار : ۱ مرداد ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلستان شهدای اصفهان
@asganshadt