🏷 #شهیدآسیدمرتضۍآوینۍ
🍂گردشخوندر رگهاۍزندگۍ
شيريـــناستـــ؛
اماريختنآندر پاۍمحبوب
شيريـــنتراستـــ؛
ونگوشيريـــنتر،
بگو"بسياربسيارشيريــــــنتر"
#اللهمارزقناتوفیقالشهادةفۍسبیلڪ✨
@asganshadt
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم،
ولی به دیوار دلم نه!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم،
اما خادم پدر و مادر خودم نیستم!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست،
ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم،
اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم،
ولی شهیدانه زیستنشون رو نه!
#بهخودمونبیایم
اللهم عجل لولیک الفرج
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
#عاشقانه_های_مذهبی 🤔
این عاشقانه های مذهبی بی ترمز ⚠️⚠️
❌ قسمت چهارم
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
☝️☝️☝️ عاشقانه های مذهبی ❌
🤨 این تذهبون ؟🤔 ( قسمت چهارم )
⚠️ این عاشقانه مذهبی های بی ترمز 🏍
تو این قسمت میخوام به محتوای این کانالها و آسیبی که به مخاطب به ویژه مخاطب مذهبی میزنن بپردازم.
درسته که اسم این کانالها عاشقانه مذهبی هست و مدیران این ها ادعا میکنن عشق و محبت رو میخوایم بین زن و شوهرها زیاد کنیم، اما بر خلاف این ادعا خیلی از محتواها و مطالب و اشعارشون از دایره ی زن و شوهری خارجه ...
و عشق و عاشقی و حتی ارتباط قبل از ازدواج رو داره توصیف میکنه.
و تو اکثر این مطالب چیزی که موج میزنه
آفرین حیا نیست
ایمان نیست
خدا نیست
بلکه یه نوع حسرته!
چه حسرتی؟
این حسرت که من اگر چادری نبودم و مذهبی نبودم خب واسه ارتباط با آقا پسرا دیگه باکی نداشتم، هیچ چیزی هم منو محدود نمیکرد.
اما الان که چادری هستم نمیشه که چادری نباشم! ولی این آقا پسر ها رو هم که نمیشه دوست نداشته باشم!!!🚫🚫🚫🚫
نمیشه که دلم نخواد و نمیشه که آرزو نداشته باشم؟
نمیشه که هر روز چشم به در نباشم؟
نمیشه که برانداز نکنم!!!!
و تصویری که شما از این دختر چادری ( یا حتی پسر مذهبی ) می بینید یه دختر یا یه پسر همیشه تو کف هست.
خیلی فکر کردم چه اصطلاحی بهتره برای این حالت ، ولی به نظرم این حس رو میرسونه : دخترهای تو کفِ پسر مذهبی، تو کفِ ازدواج ، تو کفِ عاشق شدن ...
این حسرت به شدت موج میزنه.
این اشعاری که بالا آوردم مشتی از خروار این پیام هاست.
میگه به من نگو خواهر! دستامو بگیر! خشک و ساکتی! و .... 😱😱
اینه حالت یا دختر با حیا؟
اینه وضع و زندگی یه دختر چادری؟
شما چادری شدی که این شکلی باشی؟
اینه حالت دختری که داره برای ظهور امام زمان تلاش میکنه؟؟
این همونیه که میگم باد دنیا چادرت رو پس میزنه
شما میخوای نسل تربیت کنی؟
شما میخوای ایمان رو به فرزندت آموزش بدی؟
شما میخوای پس فردا به دخترت یاد بدی چه جوری سرسنگین باشه؟
پس فردا ازدواج میکنی میخوای به شوهرت بگی من به چند نفر علاقه مند بودم؟
این عین عذاب روحیه ...
بعد تعجبی نداره واسه من اگه ببینم دخترهای مذهبی و آقایون مذهبی تو دفتر بسیج دانشگاه با هم میگن و میخندن!
با هم نمایشگاه کتاب میرن ...
با هم بیرون میرن!
شماره همو دارن!
شوخی میکنن!
این دختر اون پسر رو نشون میکنه
نگاه میکنه تیپش چطوری باهاش ست میکنه!
فامیلم که دیگه هیچی ...
هزار تا مصیبت دیگه هم هیچی ...
آخرش ما میشیم افراطی و امل!
باشه آقا!
وا دادیم . تمام .
حقیقتا وا دادیم.
این همون استحاله از درونه ...
چادر و ریش و یقه آخوندی!
اما باطن با دختر و پسرهای دیگه فرقی نداره
انصافا ازدواج این قدر هم مهم نیست که اگر مجردی از تحرک بمونی از رشدت ...
شرایطش پیش میاد ازدواج میکنی..
این همه شلوغ کردن نداره ۵۰ تا کانال عاشقانه زدن این دوستان ، مشکل این مجردهای دهه هفتادی شرایطش رو نداشتنه نه انگیزه
همین
منتظر قسمت های بعدی باشید.
خیلی حرف داریم
منتظر نظرات شما هم هستیم
#حجاب
#کار_فرهنگی_تمییز
#عفاف
#دل_نوشته
#انتقاد
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
عمریست شب 🌙و روزم را
بہعشق💞شهادتگذراندهام...
وهمیشہ#اعتقادماین بودهوهست
ڪہبا#شهادت؛
#بہبالاتریندرجہیبندگےمیرسم❗️
خیلیتلاشڪردم ڪہخودمرابہاین#مقامبرسانم...🍃
ومن مےدانم
باید این سر برود
تا دلم❤️ آرام شود....🥀
#شهید_محسن_حججی
#بچههاےآسدعلے
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
🍃🌸🍃
🥀بیهـوده نگردید به #تکراردر
این شهــــر
🍁او طرز #نگاهـش
به خـدا شعبه ندارد..
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
رفقا!!!! جامانده ایم😭😔حوصله شرح حال نیست😭:
بسم رب الشهدا🕊
دل ڪه #هوایی شود، #پرواز است ڪه آسمانیت می ڪند
و اگر بال #خونیـن داشته باشی
دیگر آسمــان، طعم #ڪربلا می گیرد
دلها را راهی ڪربلای #جبهه ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت #"شهــــــداء" می رویم...
🕊بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم.
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️
@asganshadt
•﷽•
از عقرب نباید ترسید!
از عقربههایی باید ترسید که بی یاد خدا بگذره.!
#تلنگر
@asganshadt
#وصیتنامه 💌
ای کسانيکه مأمور دفن من هستيد! وقتی که مرا در قبر می گذارند، مشت هايم را گره کنيد تا همه بدانند من با مشت گره کرده به سوی دشمن رفتم.
دهانم را باز بگذاريد تا از خدا بی خبران آگاه شوند من با ندای الله اکبر بر دشمن تاختم.
و چشمانم را باز نگه داريد تا همه بدانند با چشم باز به اين راه رفتم و دشمن را به زبونی کشيدم تا شهادت نصيبم شد.
👈 جنازه شهيد هنگام دفن، با چشمان باز و حالت لبخند و مشت گره کرده بود با وجود اینکه هنگام خاکسپاری کسی از متن وصيت نامه اطلاع نداشته است!!!
#شهید_ابراهیم_ذوالفقاری_باقرآبادی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️
@asganshadt
بانوی خوبم❕💓
فلسفـه #حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست❗️✋
که اگر چنین بود،↙️
چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟؟؟
جنـس تو با حیـا خلق شده☺️
و خدا میخواهد تو را ببیند‼️
خودِ خودِ تو را‼️😍
در زیبا ترین حالت❕
در ناب ترین زمان❕
حیـا سرمایه توست❕
حیا مایه حیات توست❕
نه فقط برای داروی حفظ سلامت مردان شَهرَت‼️😳😒
🌸اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸🤲
#منتظر_ظهور🌺
#یا_علی❤️
@asganshadt
✨مے گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشستہ بودیم.صحبت از شهادت بود.یهو حاج عبدالله گفت:
✨ "من شهید شدم،با همین لباس نظامے ام خاکم کنید."✨
🍃بچہها زدن زیر خنده و شروع کردن بہ تیکہ انداختن؛
حالا تو شهید شو..!😂 شهیدم بشے تهران بفرستنت باید کفن بشے.سعے میکنیم لباس نظامے ات رو بزاریم تو قبر..! 🧥
تو خط مقدم بودیم کہ خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم.😔
محاصره شده بودن،امکان برگشتشون هم نبود.شهید شد وپیکرش هم موند دست تکفیرے ها.😭
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشتہ بودن تو اینترنت.😭😭
بحث تبادل اجساد رو مطرح کردیم کہ تکفیرے ها گفتن :خاکش کردیم.چون پیکر سر نداره دیگہ قابل شناسایے نیست.حاج عبدالله بہ آرزوش رسید ...😭😔💔
🍃#شهید_عبدالله_اسکندرے
@asganshadt
#بیو🌺✨
مَرگواسِهبَچِهشیعِهزِشتِه،
بَچِهشیعِهبآیَدشَهیدشِه:)♥️✨
#الحقکهراستمیگه 💕
@asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
#عاشقانه_های_مذهبی 🤔
این عاشقانه های مذهبی بی ترمز ⚠️⚠️
❌ قسمت پنجم
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
👆👆👆« عاشقانه های مذهبی»❌
🤨أین تذهبون ؟🤔( قسمت پنجم )
قبل از این که قسمت پنجم رو بخونید لازمه که یه نکته ای رو قبلش تذکر بدم .
اونم این که وقتی کسی از ادمین های عاشقانه مذهبی مخالفه ، معناش این نیست که کلا با هر چی عشق و محبت مخالفه ...
یکی از ادمین های محترم پیام داده شما با شعر گفتن زن و شوهر برای هم مخالفین؟ 😐
نخیر ...
مساله اینه که شما که تخصص ندارید ، کنار این کار فرهنگی تون ده ها آسیب فرهنگی دارید ایجاد میکنید .
مساله شمایید که نمیدونید عاشقانه های مذهبی رو چطور باید رواج بدید .
حالا تو قسمت های بعدی مفصل در مورد عاشقانه های مذهبی اصیل صحبت میکنم.
اشکال جدی دیگه ی کانالها و پیج های عاشقانه مذهبی اینه که به بهونه ی این که اثبات کنن مذهبی ها عاشق ترند! و مذهبی ها خشک و امل و نچسب نیستن دست از یه سری خط قرمزها برداشتن .
اشعاری که در بالا می بینید، دختر چادری رو مثل یه سوژه زیبای جسمی گذاشته وسط و شروع کرده تعریف و تمجید ... ( خیلی از اشعار رو حیا میکنم بازنشر بدم به خاطر آسیبش )
یعنی دقیقا همون نگاهی که غیر مذهبی ها ، بی دین ها، غربی ها به زن دارن اینا اومدن همون نگاه رو در مورد دختر چادری پیاده کردن!
دختر چادری تو این کانالها یه دختر بی نقص هست که با همون چادری هم که داره واسه خودش دلبریه و یه کوچه دنبالشن 😏
بین پسرهای محل یا دانشگاه سر این دختر چادری دعواست و هر کس بتونه تصاحبش کنه باید بره پیش بقیه فخرفروشی کنه!
آخرِ این ازدواج های رویایی هم یا طلاقه یا طلاق عاطفی!
پسر مذهبی رو جوری تصویر میکنن که چشمش زیرزیرکی دنبال دختر چادری هاست و اون چیزی که این آقا پسر رو جذب کرده اینه که این خانم هم چادریه هم خوشگله! ( به به دیگه چی از این بهتر )...
این الهه ی چادری لبخند بزنه دلها رو می بره و همه رو جذب خودش میکنه ...
عه؟
آقا پسر مذهبی و ولایی !
مگه قرار نبود شما سرت پایین باشه چه جوری وقت کردی دخترای چادری رو برانداز کنی؟
هوم!؟
نتیجه ی این چیزا هم میشه این که پسر مذهبی دیگه دنبال دختر مذهبی با چهره معمولی نیست. ایمان و معنویت و اخلاق رو ولش!
یکی رو میخواد که شبیه این شاخ های اینستا باشه ...
دختر مذهبی هم می بینه انتخاب نمیشه و خواستگارش کم هستن کم کم شروع میکنه به تبرج و آرایش و تیپ فلان و ...
جمیعا خسته نباشید ( دختر مذهبی و پسر مذهبی و شیطون ....)😏
بعد به همین جا ختم نمیشه که پسر مذهبی و دختر مذهبی به هم حساس باشن ...
اشعاری که تو این زمینه وجود داره ، داره ارتباط و ابراز علاقه ی دختر و پسر مذهبی رو توصیف میکنه ...( گفتیم که عیان نمیشود، شد، باشد/ دزدی که نکرده ایم عاشق شدیم و ....) ده ها پست دیگه ...
بعد خیلی از مذهبی ها ، حیا و مذهبی بودنشون اجازه نمیده برن با کسی ارتباط بگیرن ...
چی میشه؟
دچار گناه های فردی میشن که خودتون میدونید!!!
کم کم بعد از یک سال چون بنده خدا دسترسی نداره می افته تو خط عکس های مستجهن دیدن ...
حالا که ذهنش پر شد از تصاویر ناجور ، نامحرم که می بینه قوه ی خیالش تطبیق میده اون تصاویر قبلی رو ...
ادمین محترم تو کانال عاشقانه مذهبیش عکس یه دختر چادری گذاشته و نوشته : گوشه ی چادرت رو با لب گرفتی ... داره به چادرت حسودیم میشه 🚫🚫😱😱
حیف متن هایی رو نمیشه نوشت 🤐
اینه دختر با حجب و حیا؟
این دختر شبیه حضرت زهرا ست؟
این ازدواج شبیه به ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهراست؟
اینجوری میخوایم حیا و پاکدامنی رو در جامعه رواج بدیم؟
مذهبی هایی که قرار بود امام زمان رو بیارن این شکلی ان؟؟
ادمین عزیز ، شاعر هنرمند عزیز ، کاریکاتوریست عزیز ، فلان کاره ی عزیز ... شما برای این که نشون بدی مذهبی ها عاشق ترند مجبور نیستی مدل عشق ورزیدن های بی دین ها رو کپی کنی ...
میریم جلوتر برای این که به بقیه اثبات کنیم مذهبی ها افسرده نیستن باید اثبات کنیم مذهبی ها رقاص های خوبی هم هستن!!
عه!!
شما میخواستید دیگران رو نجات بدی خودتم که گیر کردی...!!
یه وقتی شنیدم تو دفتر فرهنگی دانشگاه ، آقایونِ دفتر فرهنگی برادران، از دفتر فرهنگیِ خواهران بین خودشون تقسیم کردن!!
این مال منه!
فلانی مال توئه!
چی بگم از مصیبت هایی که نمیشه جایی گفت؟! ...
والله قسم اسلام این جوری نه تنها گسترش پیدا نمیکنه بلکه روز به روز تحریف میشه!
#چادر ، #حجاب ، #حیا اگر سوژه شعر باشه و بشه عیبی نداره ، ولی دختر چادری اصلا نباید سوژه شعر عاشقانه می شد!
#ادمین هایی که نصیحت فردی ما رو شنیدن یا از این بعد می شنون و به این آسیب ها آگاه میشن در #گناه تک تک این جوونا شریکن!
خود دانید ...
شما مخاطبا #بصیر و آگاه هم وظیفه تون در درجه اول ترک این کانالها و آگاه کردن بقیه و تذکر به ادمین ها و شاعرهاست ...
وگرنه با یه مطلب دو مطلب ما چیزی حل نمیشه ...
#کار_فرهنگی_تمییز
#دل_نوشته
#حجاب_واقعی
#دلبری_مذهبی
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
🍃مُباهَلَه، درخواست لعن و نفرین الهی برای اثبات حقانیت است و بین دو طرفی رخ میدهد که هر کدام ادعای حقانیت دارند.
🍃این واژه در تاریخ اسلام به ماجرایی اشاره دارد که طی آن، پیامبر اسلام(ص) پس از مناظره با مسیحیانِ نجران و ایمان نیاوردن آنان، پیشنهاد مباهله داد و آنان پذیرفتند. با این حال مسیحیان نجران، در روز موعود از این کار خودداری کردند.
🍃بنابر اعتقادات شیعی، جریان مباهله پیامبر(ص) نه تنها نشانگر حقانیت اصل دعوت پیامبر(ص) است، بلکه بر فضیلت همراهان او (حضرت علی، فاطمه و حسنین) در این ماجرا دلالت میکند. شیعیان بر این اساس، معتقدند امام علی(ع) بر اساس آیه مباهله، به منزلۀ نَفْس و جان پیامبر است. واقعه مباهله در ۲۴ ذیالحجه سال نهم هجری روی داد و آیه ۶۱ سوره آل عمران به آن اشاره دارد.
🌱این واقعه در منابع شیعه و اهل سنت آمده است
#دو_روز_تا_مباهله...✅
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز شماࢪ
#محرم 8⃣
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌷
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد:«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم:«شما برید #حرم،هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید وساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد.مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد:«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند:«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند:«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم:«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد:«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد:«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید:«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم:«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت:«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست:«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد:«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت:«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن،ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید:«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟»که گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود:«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد:«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
💠 سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!»
💠 نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد :«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
💠 انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
#تلنگــــر و بسیار مهم 👇
√ بخوانید و فوروارد کنید!!✅
‼️ خواهر من !!!!
وقتی تو پای نوشته های من شکلک میزنی ...😊
من دقیقا یک نفر را تصور می کنم که سرش را کج کرده ، خیره شده به من و دارد لبخند می زند!😳
وقتی می نویسی : مچکرم! 🙏
من یک نفر را تصور می کنم ، که عین بچه ها لوس می شود و دلنشین لبخند می زند !!☺️
و با صدای نازک تشکرش را می ریزد توی قلب من ...😍
وقتی عکس آواتارَت سر کج کرده و خندیده میفرستی ، جوری که دندان هایش هم معلوم باشد ...😅
من تصور میکنم ...........
من همیشه قبل از این که مطالبت را بخوانم صدایت را می شنوم ...
که دارد رو به دوربین می گوید سیب و بعد هم ریسه می رود ....😅😂😏
وقتی عکس دختر بچه شِیر می کنی و بالایش می نویسی :
عجیجم ، نانازم ، موش کوچولو الاااااااااهی قربونش برم و ... 😘😍
من همین حرف ها را با صورت آواتارَت و صدای خیالی ات می سازم ...
و از این همه ذوق کردنت لبخند می زنم ...😥☹
من مریض نیستم !
حتی قوه ی خیالم هم بالا نیست !😩
من پسرم.............. 👦 و تو دختر...........!👧
من آهنم و تو آهن ربا!☝️
من آتشم و تو پنبه!🔥🍥
یادت نرود ☝️❌
خصوصی ترین رفتارت را عمومی نکنی✋⛔️
خواهرم ❗️
یادت بمونه با نامحرم فاصله ات را حفظ کنی ...
چه در فضای مجازی ...📱
چه در فضای حقیقی ...🎡
چه نیازی به ارسال شکلک داری که حتما طرف مقابلت حالت چهره تو را درک کند !؟! 😕
یادت بماند شکلک ها برای روابط صمیمانه طراحی شده اند!!!!👌
یادت بماند ما با هم نامحریم !!☝️📛
🔴ارسال شکلک به نامحرم ممنوع🔴
❌ بسیار مهم ☝🏻
❌😉❤️😊😅😂😁😜😍😘😜😝😎💐😒💙💘😐❣😶😏😳💝😞😠😡🌹😔😕😱❌🍃🌸️
#دل_نوشته
#دلبری_مذهبی
#مذهبی_ها_عاشقترند
#حجاب_واقعی
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او...
#اللهمارزقناتوفیقالشهادةفۍسبیلڪ 🌸
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_پنجم 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
💠 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
💠 خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
💠 یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت :«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt