♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وپنجم
از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد
رسیده خانه و بلبل زبانی میکند.
جواب نمیدهم؛ تا من لباسهایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم
نشسته سر سفره و حالم را میپرسد و سربه سرم میگذارد؛
او برعکس من، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمیآورد؛
اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست،
طوری که نمیفهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم.
حامد معتقد است:
ناهار مثل گلوله میمونه، تا میخوری باید بیفتی!
اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال
دراز کشیده، میروم سراغش و تکانش میدهم:
پاشو پاشو پاشو کارت دارم!
حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند:
قدیما خواهرا میدیدن داداششون خوابه، ملافه میکشیدن روش.
ناخرسند و خوابآلود مینشیند و با چشمان خسته اش نگاهم میکند:
بفرمایید!
اوامر؟
-نیما بهم پیام داده.
درحالی که پلکهایش را به زور نگه داشته میگوید: خوب؟ جوابشو بده!
برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش میدهم؛ وقتی میخواند چهره اش از
حالت خواب آلود به حالت متعجب تغییر شکل میدهد:
نگفته چیشده؟
-نه ولی نیما هیچوقت اینجوری پیام نمیداد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود،
نمیدونم چیشده که اومده اینجوری منت منو میکشه!
-خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار
ببینیش.
حرف حامد برایم حجت است، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را هم کم کنم،
شاید بد نباشد پز خانواده ام را بدهم!
یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟
برای همین به حامد میگویم: میشه تو هم باهام بیای؟
قدری فکر میکند: خوب شاید میخواد فقط تو رو ببینه.
-خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمیخواستی ببینیش؟
حامد از خدا خواسته قبول میکند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما
مینویسم:
سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. میبینمت.
یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن تایم بودن است؛ پدر نیما هم به
وقت شناسی اهمیت زیادی میدهد؛
اما نمیدانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد
ساعتش را نگاه میکند و میگوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟
نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب!
البته فقط من میتونم حریف زبونش بشم.
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان میآید؛ به چهره اش دقیق میشوم؛
نیماست!
باورم نمیشود، نیما هیچوقت با این وضع در خانه هم نمیچرخید، چه رسد به
پارک!!!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وپنجم از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وششم
به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛
من هم حرفش را قبول دارم،
دخترها را با اخلاق مزخرفش دق میدهد! نه بخاطر خوش تیپی اش!
تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند میشویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته
ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش میسوزد، شاید اثر
زندگی در خانوادهای ایرانی باشد؛
ترس برم میدارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم میگذرد؛
نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟
جلو میروم: نیما حالت خوبه؟
لبخند بی رمقی میزند: به قول خودت علیک سلام!
-سلام!
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می اندازد: داداشته؟
چشم غره میروم: داداشمون حامد.
حامد دستش را برای مصافحه دراز میکند:
سلام، خوشحالم که دیدمت.
نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا میکند و دست میدهد: سلام، منم.
حامد میداند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمیکند؛ به
خواست نیما، روی نیمکتی مینشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر.
حالا که دقت میکنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز
است؛مثل مادر؛
در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهره اشان با کمی دقت میتوان فهمید برادرند.
نیما بی تاب است؛
حامدبلند میشود و میگوید: نمیشه که همینجوری بشینیم اینجا،
من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام.
میدانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، میگویم: نمیخوای بگی چته؟
سرش را روی زانوها خم میکند و بین دستانش میگیرد: از همه بریدم...
نمیدونم باید چه غلطی بکنم.
-یا عین آدم حرف میزنی یا بلند میشم میرم...!
یکباره سرش را بالت میآورد و به چشمانم خیره میشود؛ نگاهش رنگ التماس دارد:
توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! میدونم خیلی اذیت کردم، ولی
ببخشید!
خواهش میکنم کمکم کن...
فقط قضاوتم نکن خواهشا...
به اندازه کافی داغونم...
فقطم به تو امید دارم.
دلم برایش میسوزد؛ اولین بار است که اینجور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود
خاکساری کند، آنهم مقابل من؛
پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر
میشوم؛
او هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست.
-چی شده نیما؟
با همان صدای بغض آلوده میگوید: خسته شدم... از همه خسته شدم.
منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه
خسته شود؟ او که همه چیز داشت!
دخترا خودشونم میدونستن، همه دوستام میدونستن... میدونستن از اون تیپی
نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از
این لوس بازیا خوشم نمیاد،
همشون میدونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی!
دوباره سرش را بین دستهایش میگیرد؛ دلم برایش میسوزد، به این زودی
وارد چه جریانی شده؟
-ولی با یکتا اینطور نبود...
یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره،
فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود،
داشتیم قرار ازدواج میذاشتیم،
تولد یکتا شب عاشورا بود... میخواستیم بریم رستوران، براش جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین ع رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم نبود،
اصلاحواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا...
چندتا از دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود تعدادمون، مشروبم...
با چشمان گرد شده نگاهش میکنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این
بچه؟
میفهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه میگوید:
بخدا من اهلش نیسم، فقط دو
بارلب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم...
اینجوری نگام نکن.
آرام میگویم: ادامه بده.
-مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی
نخوردیم، بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری نمیدونم چرا زدم زیر گریه.
تازه میفهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد، تازه میفهمم دایره دار
طواف، نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم.
-اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد میشد... دلش درد میگرفت... برای
همین خیلی نمیتونستیم باهم بریم بیرون...
تا اینکه همین دو هفته پیش،
خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا...
یکتای من... سرطان معده داره...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وهفتم
پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما هم با این
اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده.
حامد برایم پیام میدهد:
صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون،
اونور نشستم دارم پفک میخورم، جاتون خالی.
مینویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم.
دلسوزانه میپرسم: الان حالش چطوره؟
-مامانش میگفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای
همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود...
همه جا عزاداری بود...
منم حسابی به امام حسین ع توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی
بهش کرده بودم؟
-از اون موقع خبری از یکتا داری؟
دیوانه وار سرش را تکان میدهد: نه... میدونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت
دیدنش روی تختو نداشتم،
میترسم فکر کنه ولش کردم.
نمیدانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بیخیال یک رابطه
نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له میشود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطه شان شاید خیلی درست نباشد.
نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه میکند، گرچه این بار چشمانش پر از خشم است:
چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز میخوندم، اهل کثافت کاری نبودم...
من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت...
تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد میکنن...
اززندگی سیر شدم، از همه چی...
از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت...
یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم... فقط
میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟
هم منو، هم یکتا رو.
صدایش بالا و بالاتر میرود؛ طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند؛ بلد
نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه میگویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم.
ناگاه از کوره در میرود و با صدایی نسبتا بلند میغرد: چطور آروم باشم؟
زندگیم داره نابود میشه...
من بدون یکتا نمیتونم.
هول برم میدارد، دو سه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند، شانه های نیما را
میگیرم:
باشه! آروم!
مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر میرسد و آرام میپرسد:
ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟
نیما سرش را بالا میآورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه میکند؛ خشمی
که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد میدهد،
حامد اجازه میگیرد و کنار نیما مینشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا...
مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟
نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛
حامد لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد:
میای مردونه حرف بزنیم؟
نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافه م... برم یه
قدمی بزنم.
حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در میآورد و پلاستیک را به من
میدهد:
بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم
نرو.
توصیه های برادرانه اش دلم را غنج میبرد، سری تکان میدهم و میروم جایی
که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وهفتم پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_سی_وهشتم
نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر
شانه حامد میگذارد و میشکند؛
با هم مشغول حرف زدن میشوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد،
حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند.
هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را
به احساسات بسپارد، قبول نمیکند،
یک جوان هجده ساله که هنوز نمیداند عشق وزندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی هایی دارد؟
خودم هم نمیدانم و برای همین
میترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به
حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمیکند نیما
فراموشش کرده،
اما کم کم از داغی شان کاسته میشود و میتوانند درست فکر کنند.
مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم میاندازد و متعجب میگوید: تو خواهر نیمایی؟
منظورش را میگیرم اما به روی خودم نمی آورم:
بله.
-نگفته بود خواهرش این شکلیه!
مگر من چه شکلی هستم؟
بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده ام میگیرد!
عادت دارم به این نگاهها و طعنه ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟
-بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟
-نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه اینکه یادش نباشه.
-اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا
صحبت کنم؟
بالاخره به اتاق راهم میدهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه
داده به پشتی تخت،
صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر میرود که حضورم را اعلام
کند:
یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده.
اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش میلغزد و
آرام میگوید:
نیما که منو یادش رفته...
همه منو یادشون رفته.
اینبار به خود جرأت میدهم و میگویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو
بود.
صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛
او هم با دیدن من کمی شوکه
میشود و شالش را جلو میکشد،
آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما،
خواهری چادری داشته باشد!
دست دراز میکنم و لبخند میزنم:
حوراء هستم، خواهر نیما.
هنوز از تعجبش چیزی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛
دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم:
میشه تنهایی حرف بزنیم؟
مادرش سر تکان میدهد و میرود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این
رابطه،چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود،
دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده.
با همان حالت محزون و صدای گرفته میگوید:
خوب پس چرا خودش نیومد؟
پس چرا بهم سر نزد؟
طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت،
بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا خودش و خدا چند چنده.
طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛
سعی میکنم رو راست باشم اماناراحتش هم نکنم:
ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمیتونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تورو ول
کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه،
الآنم اومدم بگم نیما نه فراموشت
کرده،
نه میخواد فراموشت کنه.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_ونهم
پوزخندش کمی نگرانم میکند؛
دوباره رو به پنجره میکند و میگوید: بهش بگو فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام میریزه...
ابروهام میریزه...
من از الان خودمو مرده حساب میکنم.
-کی گفته هرکی سرطان بگیره میمیره؟ عمر دست خداست!
پوزخندش کج تر میشود:
هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟
اصلت چکار به من داره؟
من تنها چیزی که از خدا میدونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که گناهکاریمو عذاب کنه!
الانم لایدخدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو اومدی اینجا این حرفا رو میزنی!
دلم برایش میسوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور
میبیند؛
مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده اند
و نوجوانهای مان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمیشناسند.
لبخند میزنم:
کی گفته خدا انقدر بداخلاق و نچسبه؟
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند.
ادامه میدهم:
خدا بنده هاییش که بیشتر دوست
داره رو امتحان میکنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟
حرفم را قطع میکند:
ولی من که دوسش داشتم!
لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت
بشه به خدا!
میدونم... اما اولا همه میتونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن،
سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه،
بعدهم ما بیشتر میدونیم یا خدا؟
تو مطمئن باش خدا بد تو رو نمیخواد؛ اگه هنوز زندهای، یعنی خدا دوست داره و میخواد بهت فرصتای جدید بده، شاید همین بیماری ام راه پیشرفت باشه.
سر تکان میدهد:
تو دلت خوشه... میدونی حالا حالا ها زنده ای...
برای همین انقدر راحت حرف میزنی!
بلند میشوم و پیشانیش را میبوسم:
نه! هیچکس نمیدونه چقدر زنده میمونه، به حرفام فکر کن!
میخواهم خارج شوم که میگوید: میشه شماره تو داشته باشم؟
لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم مینشیند:
با کمال میل!
و شماره ام را روی کاغذی مینویسم. دوباره میگوید: بازم بهم سر بزن.
-چشم! حتما! یا علی!
زیر لب میگوید: فعلا
کفگیر را برمیدارد تا برنج بکشد در بشقابش، اما دستش را میگیرم:
اول بگو نیما چی میگفت؟
نگاه مظلومانه ای میکند و میگوید:
باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام.
ابرو بالامی اندازم:
نچ! شما مردا سیر که شدین همهچی یادتون میره!
اول بگو بعد شام بخور.
با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره میکند:
اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم
بشینم بگم برات!
عمه که خنده اش گرفته، کفگیر را از دست حامد درمیآورد و برایم غذا
میکشد،
لب و لوچە حامد آویزان میشود:
پس من؟
عمه با آرامش میگوید: اول جواب خواهرتو بده بعد!
تسلیم میشود: خوب دستمو ول کن تا بگم!
دستش را رها میکنم: خب، میشنوم؟
خودم مشغول خوردن میشوم.
خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچه اس هنوز برای این لیلی و مجنون بازیا،
از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا
هوس؟
اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر
خونه زندگیشون!
شانه بالا میدهم:
ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن.
با سر تایید میکند:
اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هردوشون سعی
کنن اصلاح بشن.
و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را میگیرد:
وایسا منم کارت دارم!
حامد مینالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟
و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود.
عمه با لبخند ملیحی میگوید:
قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی!
حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟
لبخند عمه پررنگ تر میشود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_ونهم پوزخندش کمی نگرانم میکند؛ دوباره رو به پنجره میکند و میگوید:
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهلم
حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن
راه بزند:
چی شده یهو دعوتمون کردن؟
مهمونیه؟
-نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره
لیسانسشو میگیره،
حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه.
چشمان حامد گرد میشود و گوشهایش سرخ.
از قیافه اش خنده ام میگیرد.
گله مندانه میگوید:
منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره!
خنده کنان میگویم:
واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟!
حالتی مظلومانه به چهره اش میدهد:
آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟
عمه کمی تند میشود:
یعنی چی که زن نمیخوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه!
درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟
حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد.
گردن کج میکند:
چشم
اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟
دارم میمیرما!
عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما می اندازد:
امر دیگهای نیست انشاالله؟!
عمه رو به من میکند:
یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی.
من هم خوشحال و خندان چشم کشداری میگویم.
حامد با ولع شروع میکند به خوردن،
بعد از شام میرود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی درخانه
اخبار نمیدید،
من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که
گاه اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛
اما اینجا اینطور نیست،
وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد میفهمم حالش خوش نیست،
گزارشی پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست،
نفهمیدم کی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین
موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟
باید صبر کنم آرام تر شود.
قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم:
نیما رو چکارش کنیم؟
حواسش اینجا نیست؛
پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه.
به نظرت درست میشه؟
-انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه!
یکتا چی؟
اونم مثل نیماست، فعلت از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش
کنار بیاد؛
ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه!
آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمیدارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری میگوید و میرود.
یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتاب خوب برایش ببرم که
بخواند.
ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه
دائم قربان صدقە حامد جانش میرود و میگوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛
راست هم میگوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته.
تا به حال مراسم های خواستگاری را فقط در فیلمها دیده ام، در خانواده مادر
این رسومات باب نیست،
البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده ام ندارد؛
گاهی تعارفاتشان خسته ام میکند؛ اما در کل رسم قشنگیست.
حامد هم انگار حوصله اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز
حامد میپرسد،
تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار میشود بروند که حرف بزنند،
حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمیرسد که بیرون میآیند؛
نمیتوانم از چهره هاشان
تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛
شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی
عادی مینشینند و پدر نگار از آنچه گفته اند میپرسد؛
حامد نفس عمیقی میکشد و به
پشتی مبل تکیه میدهد:
راستش حاج آقا...
کار بنده یه طوریه که گاهی باید
چندروز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمیتونم
خبری از خودم بدم،
شایدم برگشتی درکار نباشه...
عمه ناگاه حرفش را قطع میکند: حامد...
حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت میکند و ادامه میدهد:
من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به
دخترخانمتون هم گفتم...
اگر ایشون میتونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله...
اما میخوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد...
ایشون خودشون باید آینده شونو
انتخاب کنند.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_ویکم
حامد سکوت میکند تا نگار حرفش را بزند،
انگار قبلا باهم هماهنگ کرده اند؛
نگار نفس عمیقی میکشد و با اعتماد به نفس میگوید:
شغل آقاحامد از نظر من مقدس
و قابل احترامه...
اما من... من نمیتونم توی این شرایط زندگی کنم...
نمیدونم شایدم بخاطر ضعفم باشه...
چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر میشود و یکباره از جا میپرد،
اولرو به نگار میکند: وایسا دخترم... وایسا...
نگار سکوت میکند؛
آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است:
شما که میدونی شرایطت اینجوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟
حامد سر به زیر میاندازد؛ این یعنی تسلیم شاید...
اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه میدهد:
به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو میذارم تو جوونی بیوه بشه؟
میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا
میجنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه...
یه ذره به فکر کشور خودت باش.
نمیدانم چقدر طول میکشد که حرفهای تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون
میسوزم،
حس میکنم حامد اگر زیر سوال برود، پدر و من زیر سوال رفته ایم.
عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه میکند و من از عصبانیت، لبم را میگزم.
اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش میدهد. صدای خورد شدن غرورمان در گوشم پیچیده،
نگار و مادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند.
آقای خالقی که آرام میشود، حامد سر تکان میدهد:
فکر میکنم دیگه حرفی نمونده باشه...
با اجازتون ما رفع زحمت کنیم.
و بلند میشود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش میرویم تا در،
خانم خالقی عذرخواهی میکند و خواهش میکند که بمانیم، اما حامد با ملایمت
میگوید که راضی به زحمت نیست؛
این صحنه را حامد مدیریت میکند و من و عمه هیچ کاره ایم؛
هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر میکند و میگوید از
دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم.
دم در، حامد لحظه ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما
خود را از تک و تا نمیاندازد- برمیگردد و درحالی که زمین را نگاه میکند میگوید:
صحبت هاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛
چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن میکنه.
و آهی میکشد و میرویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمیدهد؛
کمی آرام میشوم،
خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام میشد، خانه ای
نمیماند که چراغی روشنش کند.
حامد بازهم گرفته است؛
نمیدانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده میگویم:
کی زن تو میشه آخه؟
باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه.
حامد بیرمق میخندد،
چشمانش نشان میدهد خوابش میآید.
مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ
خانه های امنمان را روشن نگه میدارند.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_ودوم
نظرت چی بود دربارش؟
دوست داشتی؟
کتاب را دوباره نگاه میکند و سر تکان میدهد:
آره خیلی جالب بود برام؛ اینکه
یکی به اونهمه ثروت پشت پا بزنه و وسط ایتالیا مسلمون بشه.
نگاهش را از کتاب برمیدارد و به صورتم دقیق میشود:
ادواردو به چی رسید؟
چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟
-خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه!
-چکار؟
انتخاب بین حق و باطل... همه ما این امتحان و انتخابو داریم.
لبهایش را روی هم فشار میدهد و شانه بالامیاندازد: اینهمه آدم توی دنیا
بودن و هستن، اما همشون مثل ادواردو و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا
دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی ام قرار نگرفته باشن!
چیزای خیلی جذابتری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق و باطل فکر
کنی...
برای بدبخت بیچاره هام انقدر درد و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر
کنن!
میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟
خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه!
سرم را به کف دستم تکیه میدهم: خب بعدش؟
-بعدش چی؟
حرفش را تکرار میکنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کارکنن که
زندهبمونن و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟
یأس و درماندگی را در نگاهش میبینم: راستی چقدر زندگی مسخرهست! هم
برای بدبختا، هم پولدارا!
لبخندی بر لبانم مینشیند؛ به هدفم نزدیک شده ام: اگه همینجوری تعریفش
کنی آره.
مردمک چشمانش به سمتم برمیگردد، چقدر صورتش تکیده شده است!
به صندلی تکیه میدهم و میگویم:
تو چجوری تعریفش میکنی؟
چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش ساخته تعریفش کنه!
بذار از کارش دفاع کنه!
-کی؟
خدا! یه طرفه نرو به قاضی... اینهمه داری به زندگی بد و بیرا میگی، یه کلمه
ببین خدا چی میگه؟
میدانم وقتی اینطور نگاهم میکند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛
قرآنی که ازجمکران آورده ام را از کیفم درمیآورم و به طرفش میگیرم:
دفاعیات خدا و تعریفش از زندگی اینجا نوشته...
این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت.
با تردید قرآن را میگیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند:
میخوای چادریم کنی؟
میخندم:
الان این وسط کی حرف از چادر و حجاب و اینا زد؟
میگم اینهمه نظر صادق هدایت و نیچه رو درباره زندگی خوندی، نظر خدا رو هم بخون!
نترس تاول نمیزنی!
همراهم زنگ میخورد، یعنی حامد پایین بیمارستان آمده دنبالم؛
صورت لاغر و رنگ پریده اش را میبوسم:
میبینمت هفته دیگه انشاهلل.
-خداحافظ.
-یا علی عزیزم!
میدانم، کتابی بهتر از قرآن پیدا نمیکنم که بدهم بخواند، باید حرف های خدا
را هم بشنود، بعد درباره زندگی قضاوت کند!
باید اجازه دهم خدا خودش به یکتا
بگوید که دوستش دارد...
امیدوارم از روی آیه أقرب من حَبل الوَرید چندبار بخواند.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
ادامه دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_ودوم نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟ کتاب را دوباره نگاه میکند و
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_وسوم
پیام میآید:
گفتی ادواردو خودشو پیدا کرد، مگه گم شده بود؟
از روی سوال چندبار میخوانم، چه سوال سختی!
توضیحش در پیامک سخت
است، مخصوصا اگر بخواهی کمتر از اعتبارت کم شود و مجبور باشی همه
حرفها را در یک پیام جا دهی؛ یعنی حدود 70حرف!
جوابی که در ذهنم آمده را چند بار سبک و سنگین میکنم، بعد مینویسم:
اولا
سلام،
دوما اون چیزایی که همه ادواردو رو باهاش میشناختن، اصل نبودن،
مخلفات بودن؛
ادواردو بین این مخلفات، اصلشو پیدا کرد.
نگاه که میکنم از یک پیام بیشتر شده، کمی فاصله ها را حذف میکنم، درست
نمیشود،
بیخیال!
در ادامه مینویسم:
به سوره حشر رسیدی؟
و ارسال میکنم، به ثانیه نرسیده جواب میآید:
منظورتو از مخلفات نمیفهمم!
نه هنوز نرسیدم...
این که رمان نیست تندتند بخونمش... تازه رسیدم به نساء.
چطور؟
نه، دیگر نمیشود پیامکی حرف بزنیم، پیام میدهم:
اینا از حیطه پیامک خارجه!
مینویسد:
همین الان میشه بزنگم؟ اگه کار نداری!
-خواهش میکنم!
هنوز پیام نرسیده که زنگ میزند،
سلام کرده و نکرده میگوید:
منظورت از مخلفات چیه؟
حرف را در ذهنم ورز میدهم:
ببینم، خود تو چیه؟ کجاست؟
-امممم.... خودم... نمیدونم... قلبم...
-نه اون که قلب توئه!
اونی که قلب مالشه، اون کجاست؟
-چه میدونم... بدنم!
-نه نشد! اون که بدن توئه! خودت! خود خودت!
-فکرم!
-اونم فکر توئه نه خودت! تو کی هستی؟
کمی خسته شده که صدایش را بالاتر میبرد:
من خودمم! من منم! من حرف
میزنم،
فکر میکنم، راه میرم! من منم!
به جایی که میخواستم رسیدم؛ از اینجا به بعد را باید بیشتر دقت کنم: آفرین.
پس تو نه لباسی، نه غذایی، نه پولی، نه بدنی... تو خودتی!
ادواردو همین خودش رو پیدا
کرد...
کسی که خودشو پیدا کنه خداشو هم پیدا میکنه! سوره حشر فرموده
هرکی خودشو فراموش کنه خدا رو هم یادش میره! ادواردو خودشو فراموش نکرد، فهمید حقیقت غیر از اون ثروت افسانه ای و عشق و حاله! همین!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهل_وچهارم
صدای نفس هایش را میشنوم؛ شاید کمی سنگین بوده برایش، بعد از تاخیری
چند ثانیه ای میگوید:
پس چطور بفهمم کی ام؟
-ببین خدا چطور معرفیت کرده؟
مطمئن باش همونی.
خدا هم گفته انسان چیه،
هم دستورالعملشو داده.
بازهم جواب نمیدهد.
میگویم:
میدونی... گاهی انقدر این مخلفات روی خود ما رو میپوشونه که باید یکی بیاد کنارشون بزنه تا خودمون پیدا شیم؛
قرآن کارش همینه!
-دقیقتر بگو!
وقتی قرآن میگه: زندگی دنیا بازیچه ست، بعد یه جای دیگه میگه ما آدمو
برای بازیچه نیافریدیم، این یعنی چی؟
یعنی دلیل اینکه خودمونو گم میکنیم اینه که مشغول بازی میشیم!
-منظورت اینه که دنیا بازیه؟
زینتای دنیا بازیه؛ ولی دنیا جای امتحانه؛ اینکه ببینن تو سرت به بازی گرم میشه
یا حواست به حساب و کتابت هست؟
-آخه کجاش بازیه؟
اینکه آدم یه زندگی مرفه داشته باشه، مسافرتای باحال بره، خوشگل باشه، مشهور باشه... اینا به نظر من جدی اند! ولی اینکه آدم دلشو به اعتقاداتش خوش کنه یکم بچهگانه ست،
این عقاید برای کسی نون و آب
نمیشه!
شاید یکم آدمو آروم کنه ولی زندگی نمیشه!
حرفم را کمی مزمزه میکنم و جواب میدهم:
بازی یعنی چی؟ ویژگی بازی چیه؟
-امممم... مثال جدی نیست... تموم میشه و وقتی تموم شد تاثیری برای آدم
نداره.
آفرین...
حالا فرض کن یه بازیگر یا خواننده معروف و خوش قیافه ای...
خونه و زندگی لوکسم داری...
همه چیزایی که گفتی...
تهش چی میشه؟
-خب خوش میگذرونم دیگه!
-بعدش؟
-بعدی نداره! عشق و حاله!
لابد میخوای نتیجه بگیری که بعدش میمیرن و تموم؟
مال و اموالشون که خیلی جدی بود، نمیتونن با خودشون ببرن! میمونه دست
وارثشون؛ تیپ و قیافه شونم به دو روز نکشیده میپوسه، بو میگیره و حال همه
ازشون بهم میخوره!
شهرتشونم که اون دنیا به کار نمیاد! دیدی... مثل بازی!
تموم شد و به هیچ دردی نخورد!
آه میکشد. بعد از چند ثانیه میگوید:
یعنی میگی اینا مخلفاتن؟
اوهوم. اما عقاید و اعمال آدم، چیزایین که به روح گره میخورن، و تنها
میمونن برات؛
حالا به نظرت کدومش بازیه؟
میخواهم بحث را جمع کنم؛ تا همینجا هم کافیست، او هم خسته شده،
یادم باشد بعدا برایش از مولایش بگویم...
به سحرخیزی عادت دارم؛ اما امروز زودتر از روزهای دیگر بیدار شدم،
بیست دقیقه ای به اذان مانده، شب قبل خیلی زود نخوابیدم؛ اما الان هم از خواب پریده ام وخوابم نمیبرد.
چند بار پهلو به پهلو میشوم؛
بی فایده است.
در تخت مینشینم و تسبیح را برمیدارم که ذکر بگویم،
صدای برخورد قطرات باران به شیشه و
سقف، باعث میشود بلند شوم و بروم لب پنجره، چه باران تندی!
هر از گاهی صدای باد هم همراهش میشود، همانطور که پشت پنجره ایستاده ام، ذکر میگویم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_چهل_وچهارم صدای نفس هایش را میشنوم؛ شاید کمی سنگین بوده برایش، بعد از ت
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_وپنجم
گوش تیز میکنم؛ بعید است حامد خواب باشد، صدای آرام زمزمه مناجاتش را
به سختی میشنوم؛
میدانم دوست ندارد کسی خلوتش را بهم بزند، برای همین از رفتن
به اتاقش منصرف میشوم.
عادت ندارم بعد از نماز صبح بخوابم،
کم کم آماده میشوم که بروم؛
مثل همیشه، بی سروصدا میروم به آشپزخانه تا صبحانه بخورم، حامد همیشه زودتر از من میرفت اما این بار، او همزمان با من میآید که صبحانه بخورد.
با تعجب میگویم:
تو هنوز نرفتی؟
طعنه میزند:
علیک سلام... صبح شما هم بخیر... منم خوبم...
-خب حالا
عمه بیدار میشه! سلام! هنوز نرفتی؟
-به نظرت رفتم؟؟
با خنده میگویم: مسخره!
-مسخره داداشته!
نان گرم میکند و آب را جوش میآورد، من هم چند گردو میشکنم چون میدانم نان
و پنیر و گردو دوست دارد؛
مینشیند پشت میز که لقمه بگیرد؛ عمه که تازه بیدار شده، خمیازه کشان وارد میشود و همانطور که سلام میکنیم، چای را میگذارد دم بکشد؛
من هم پنیر را روی تکه نانی بزرگ میگذارم و پهن میکنم، نان را
میپیچم و همانطور که لقمه را گاز میزنم، بلند میشوم که بروم اما حامد میگوید: وایسا یه لحظه!
در دهانه در متوقف میشوم. میگوید: عجله که نداری؟
نگاهی به ساعت مچی میاندازم: نه خیلی.
از عمه میپرسد: شما چی؟
عمه هم عجله ندارد. حامد لبخند میزند: چه خوب! پس امروز که من زودتر
بیدار شدم میرسونمتون.
از قیافه اش پیداست حرفی دارد یا میخواهد دسته گل به آب بدهد.
عمه مینشیند جلو و من عقب، راه میافتد. تمام راه درباره در و دیوار حرف
میزند!
شاید میترسد برود دور و بر موضوع اصلی اش!
عمه زودتر از من خسته میشود:
چی میخوای بگی؟
تا برسیم به مدرسه عمه، بازهم من من میکند، جلوی در مدرسه میایستد. عمه
غر میزند:
میگی یا برم؟
حامد دستانش را به علامت تسلیم بالا میآورد:
چشم... چشم... به شرطی که
قول بدین کتکم نزنین!
عمه فقط نگاه میکند؛ از آن نگاههای مادرانه ای که باعث میشود همه چیز را لو بدهی.
میگویم: حامد بگو دیگه، دوباره چه غلطی کردی؟
لبخند میزند: من که بچه گلی ام، هیچ غلطی نمیکنم، ولی داعش غلطای اضافه
کرده، باید بریم ادبش کنیم.
عمه اخم میکند. حامد جرأت پیدا کرده و محکمتر ادامه میدهد:
یه ماموریت کوچولوئه توی سوریه! خودمو کشتم تا اینو بگم! امروز ساعت 9پرواز دارم.
خواستم خداحافظی کنم، بگم خوبی بدی دیدین حلال کنین...
نگاه تند عمه، ساکتش میکند. صدای ضربان قلبم را میشنوم، بازهم همان
نگرانی و دلواپسی سرتا پایم را فرا میگیرد؛
تمام احتمالهایی که وجود دارد از ذهنم
میگذرد و زبانم بند میآید؛ نه، نباید این آرامش تازه وارد انقدر زود برهم بخورد.
به خودم که میآیم، حامد و عمه پیاده شده اند و مشغول روبوسی و
خداحافظی اند.،
حامد خم میشود و چند بار به شیشه میزند:
آبجی خانوم شما تشریف نمیارید خدافظی؟
این ماموریتهای حامد شاید برای عمه کمی عادی شده باشد اما برای من هنوز
نه؛
میدانم تا حلالش نکنم، نمیرود، برای همین شاید بد نباشد کمی اذیتش کنم؛ با
حالت قهر، رویم را برمیگردانم،
میدانم الان مستاصل و درمانده، به هر روشی برای منت کشی متوسل میشود؛ نگاهش نمیکنم،
صدایش هم نمیآید. در عقب باز
میشود، حدس میزدم،
مینشیند کنارم و منت میکشد:
آبجی خانوم... نمیخوای
حلال کنی؟
یک نه محکم حواله اش میکنم، طوری که چند لحظه ساکت بماند؛
غرور نظامی اش باشد برای تروریستها و داعشیها!
اینجا غرور نداریم، باید حسابی
منت بکشد و باج بدهد؛
مثل بار قبل در کربلت؛ اما مثل اینکه اینبار از این خبرها نیست؛
دوباره انگشتان کشیده اش صورتم را برمیگرداند،
سرم را عقب میکشم و خیره میشوم به صورتش.
لبخند نمیزند، فقط نگاه میکند؛ انقدر نافذ که تا استخوانم فرو میرود، کم نمیآورم.
میگوید: اصلا خدا و اسلام به کنار! خودتو بذار جای یکی ازمردم سوریه، بلانسبت دور از جون.
وا میروم، بخاطر فشار دندانهایش روی هم ساکت شده، صورتش کمی سرخ
شده و رگ گردنش بیرون زده؛ چند نفس عمیق میکشد: میدونی داعش چیه؟
آرام سرم را تکان میدهم.
تابه حال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آرام باشد:
نمیدونی...نمیدونی... اگه میدونستی...
حرفش را قطع میکنم:
میدونم که نمیخوام بری! جنگه! میفهمی؟ اونم با داعش...
با یه مشت وحشی...
فکر نکن میترسما...خودم از خدامه بشه خانوما هم برن بجنگن، ولی نمیخوام بعد بابا یه بار دیگه یتیم بشم!
وای نه! کاش اینطور لو نمیدادم چقدر محتاج محبتش شده ام! تند نگاهم
میکند، اما نه آنقدر که محبت پنهان در چشمانش را نبینم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ ادامه دارد.....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_وششم
نگاهم را میدزدم، پیاده
میشود
و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با چشمان همیشه نگرانش، در آستانه در
مدرسه میایستد و دست تکان میدهد، حواسش به شاگردانش نیست که سلام میکنند.
در عقب را برایم باز میکند و تحکم آمیز میگوید: بیا بشین جلو!
تا به حال ندیده بودم این حالتش را، تسلیم میشوم و جلو مینشینم؛ برای اینکه فکر نکند ترسیده ام،
اخم میکنم و رویم را برمیگردانم. میگوید: نمیگم خیلی باتجربه ام ها،
ولی توی عراق که بودیم، دیدیم وضع آواره ها رو،
دیدیم داعش چی به سر مردم
آورده.
نمیدونم، اینطور که میگن این وضع توی سوریه هزاربار بدتره، خدا رو صدهزار
مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟
از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه
موجوداتی ان
میخوام برم؛ خوبم میدونم چقدر وحشی اند، ولی از تو انتظار ندارم انقدر
خودخواه باشی؛
الانم انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا
تو خونه زندگیمون باز میشه،
چون میدونم همشو بهتر از من حفظی. وظیفه من اینه که برم،
وظیفه تو اینه که بمونی!
وظیفه ات اینه که تشویقم کنی نه اینکه دلمو بلرزونی،
تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و
دینت رو نگهداری،
الان نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟
دلم میخواهد زمین دهان بازکند و بروم داخلش؛
تازه یادم آمده چقدرخودخواه
بوده ام؛
انگار تمام عقیده ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده ام؛
انگار همه درسها و کتابهایی که خوانده ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛
گویا حالا باید امتحان بدهم تا ببینم چقدر از آنهمه کتاب و درس و بحث یاد
گرفته ام؟
حامد بازهم نفس عمیق میکشد و چشمانش را میبندد،
انگار میخواهد خاطرات تلخی که جلوی چشمانش آمده اند را نبیند.
من هم پلک برهم میگذارم، پدر، جنگ،
ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی...
همه این کلمات در ذهنم میچرخند
و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛ حامد هنوز به روبرو خیره
است،
آرام میگویم:
برو، کسی که حریف تو نمیشه!
انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم:
برادر عزیزم! من تا کنون گمراه
بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق مینمایم!
برو در جبهه نبرد حق وباطل به جهاد مشغول شو!
حامد خودش میفهمد منظورم همین حرفهاست؛
برای همین گل از گلش بازمیشود:
این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟
آرام سرم را تکان میدهم؛
رسیده ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛
الکی مثلا برایم مهم نیست که دارد میرود!
دلم نمی آید انقدر بی محلی کنم،
تمام محبتم را در یک جمله میریزم: مواظب خودت باش.
خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالا حالاها اینجا کار دارد و به این زودیها
برنمیگردد، مگر این که به زور برش گردانند!
حالا هم به زور برش
گردانده اند و ما دوباره پایمان به بیمارستان باز شده.
اینبار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛
میرسم به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل،
بی اختیار میگویم: حامد!...
حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام!
تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت
و آرام میپرسم:
دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوونه؟
انقدر موندی که خدا با پس گردنی برت گردوند؟
بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس!
بذار برسی، بعد ببندم به رگبار!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_وششم نگاهم را میدزدم، پیاده میشود و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_چهل_وهفتم
عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالامیکشد و دست
بر سینه میگذارد:
بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟
با زحمتای ما؟
عمه بازهم نگاه میکند؛
این نگاههای عمه از هزارتا بد و بی راه هم بدتر است اما محبت پنهانی درخودش دارد،
صدایش بخاطر بغض گرفته:
تو بازم زدی خودتو ناقص کردی بچه؟
حامد سعی میکند خنده اش را بخورد و خودش را لوس کند:
باشه، اصلا دفعه بعد شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه دردی خورد!
عمه عصبانی میشود:
خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه!
حامد ابروهایش را بهم گره میزند:
مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها!
عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را
مانند پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را میبوسد. میروم که ازدکترش بپرسم درچه حال است؟
خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که
تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛
اون یکی گلوله خیلی توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده!
باورم نمیشود!
اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛
اما چقدر حامد به آنها شبیه است!
تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم.
با عجله میروم به سمت در اتاق و میخواهم وارد شوم که خانمی مسن در
آستانه در می ایستد،
حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند!
در چهارچوب در متوقف میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید.
سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم.
-نه شما بزرگترید،بفرمایید!
-خدا خیرت بده!
و وارد میشود؛ پایین تخت حامد
می ایستم و با اخم نگاهش میکنم؛
حامد نگران از عصبانیت من،
انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست
اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد: دکتر چی گفت؟
به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم:
آقا با پای تیر خورده میگشته اونجا، دیر برگشته عقب!
حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!
حامد خنده خنده میگوید:
اسیر داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد!
عمه لبش را به دندان میگیرد:
زبونتو گاز بگیر بچه!
حامد با لبخندی که حرصم را درمی آورد نگاهم میکند:
ای جونم با اون محبتای خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟
صدایم بالاتر میرود:
یه کلمه دیگه حرف بزنی...
عمه لب میگزد:
هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟
حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم میاندازم، جوانی همسن و سال
حامد،
روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه
باز است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشمهایشان باهم حرف میزنند و
مادرش اشک میریزد.
حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید:
باهم مجروح شدیم، اون
البتهخیلی وضعش بدتر از من بود.
عمه درگوشم زمزمه میکند:
مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!
معلوم نیس چی به پسر تک پسرش اومده.
دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمیگردم سر بحث اصلی:
دکترگفت:
حامد باید دوباره عمل بشه!
حامد با چشمان گرد شده میگوید:
داری از خودت درمیاری؟
نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح
میشی برگردی عقب!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_وهشتم
میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی،
آبجی مغرور من!
دوباره نیم نگاهی به تخت کناری میاندازم،
پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان
خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند.
لرزش شانه های مردانه پیرمرد، دل من را هم می لرزاند.
تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر
نیست یک گوشه بنشیند.
بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در میآیند.
گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا
میروند وصدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛
همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و
انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی می افتادند، اما حالا نمیتواند
دنبالشان بدود.
نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق
دارد،
گوشه ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛
وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمیدانستم انقدر به هم نزدیکند؛
منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش.
عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛
من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا
شکسته ترجیح میدهم!
دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور و حال همیشگیش میگوید:
به! داداش نیما! احوال شما؟
نیما کنار حامد مینشیند: سلام.
میزند پشت نیما:
خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟
-ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟
هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛
اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم...
یه قطره خون میبینن آدمو
میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته!
انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش!
میپرسد: بالاخره چه تصمیمی
گرفتی؟
میخوام کنکور بدم، یکتا هم از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره،
اونم درسشو ادامه بده تا بعد.
-هنوزم دوستش داری؟
نیما سر تکان میدهد:
خیلی فکر کردم؛ آره!
حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدواج خیلی زوده،
حداقل بذار بیست و دو سالت بشه!
نیما بازهم سرش را تکان میدهد؛
ناگاه مادر می آید توی اتاق، این اولین بار است که حامد را بعد از مجروحیت میبیند،
حامد میخواهد بلند شود اما نمیتواند. مادر تحکم آمیز میگوید: بشین!
مینشیند روبروی حامد؛
حامد سر به زیر دارد، مادر در اقدامی بیسابقه! جلو میرود و پیشانی حامد را میبوسد؛
مادر است دیگر!
حتی اگر سالها از پسرش دور
شده باشد.
صدایش بغض دارد:
عین باباتی، معلومه دستپخت عباسی؛ ولی خواهشا مثل عباس، خانوادتو قربانی عقیده شخصیت نکن!
و دوباره حامد را میبوسد؛
حسودی ام میشود، به ذهنم فشار میآورم تا آخرین باری را که مادر مرا بوسید به یاد بیاورم؛
هرچه میگردم، چیزی دستگیرم نمیشود؛
حامد میخواهد دست مادر را ببوسد که مادر عقب میکشد.
حامد از حرف مادر گرفته شده؛
مادر نمیداند چیزی که حامد بخاطرش
میجنگد،
عقیده شخصی نیست، حقیقت است؛ حقیقتی که با خون پدر و امثال او امضا
شده و حامد بهتر از همه میداند در دنیا چیزی به شیرینی حقیقت وجود ندارد.
یک ساعتی مینشینند و میروند؛
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_وهشتم میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_ونهم
بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش خوش نیست، صدایش میلرزد: مامان چادر سرش نمیکنه؟
میفهمم دلیل ناراحتی اش را؛
بی آنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام میگویم: نه!
خودم هم میدانم با این نه من، چقدر به غرورش برخورده.
آه میکشد: کاش مامانم چادر سرش میکرد.
اینجاست که میفهمم گاهی انرژی حامد هم تمام میشود.
نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و
بیرنگ؛
یکتا اما دنبال چیز دیگری میگردد، دنبال خودش؛
دنبال هدفش؛
این را وقتی فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم ریخته ام با کتابهای مسخره ام،
گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز میخواند و صمیمیت قبل را با پسرخاله هایش ندارد؛
گفت دیگر نه لباس، نه تفریح
و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمیکند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را
از زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسرده اش نکنم!
یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛
هربار هم میگویم که رضایت
پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر
دستورشان خلاف امر خدا بود نباید اطاعت کنم!
و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت
احترام!
عمه از پایین صدایم میزند:
حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند
خانه ما؟!
از شدت کنجکاوی درحال انفجارم!
میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را
دور بدنم میپیچد؛
در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم
با دیدن چمدان تلخ میشود؛
یاد آن شب میافتم که...
با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا!
چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت
راست صورتش؛
مرا که میبیند، بغض آلود میگوید:
میشه بیام تو؟
راه را باز میکنم که داخل شود، درهمان حال میپرسم: چی شده؟
بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده!
-یعنی چی؟
-انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد.
درآغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشکهایش گرمم
میکند.
میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام.
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو میآید، اشاره میکنم که
بعدا توضیح میدهم.
یکتا را مینشانم روی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم: چی شد که اینجور شد؟
-یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت
داری به ما میگی خفه شیم!
اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم!
هیچکس حرفمو نمیفهمه!
اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من نمیخوام مثل اونا باشم،
از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم:
اونا دوستت دارن، براشون مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن برای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختیتو اشتباه کردن!
-چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟
پس اون آزادی که میگن کجاست؟
مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین!
اون خیلی شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت،
موانعی که بقیه براش ساختن هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛
اشکهای یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمیآورم:
نگران نباش داداشم خونه نیست،
مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن
جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاهم
سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛
خجالت میکشد؛
ما هم به حامد نگفته ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته
و آشفته آمد، همانجا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت میتوانم بگویم ده
دوازده ساعتی میشود که خواب است!
از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛
هربار که میرود و میآید، حس
میکنم بیشتر وابسته اش میشوم و حس اینکه یکبار برود و برنگردد، قلبم را
درهم میفشارد.
دست میکشم بین موهای آشفته و خاک گرفته اش؛
چشمانش گود رفته و تمام اجزای صورتش، خستگی را فریاد میزنند؛
وقتی میخوابد خواستنی تر میشود؛
مثل بچه های تخس و شیطان که وقتی میخوابند، سر و صداها هم میخوابد.
کاش بیدار نشود تا بتوانم بیشتر نگاهش کنم،
چرا زودتر پیدایش نکردم؟
شاید اگر از بچگی باهم بزرگ میشدیم انقدر برایم دوست داشتنی نبود.
با انگشتانم موهایش را مرتب میکنم؛ یعنی پدر هم وقتی از جبهه می آمده مثل او بوده؟
مادر چطور دلش آمده چنین فرشته ای را رها کند؟
دنیا را همین قهرمانهای مهربان و سربه زیر قشنگ میکنند.
لباسش مثل همیشه نیمه نظامیست؛
کمتر دیده ام هم پیراهن نظامی بپوشد هم شلوار،
معمولا شلوار نظامی میپوشد و یک پیراهن خاکی، چفیه را هم حالت
عرقچین میبندد دور سرش؛ این را در عکسهایش دیده ام،
پدر هم در عکسهایش همینطور بود،
دلم برای هردو شان تنگ میشود.
دست میکشم روی خراش پیشانی اش؛ معلوم نیست دوباره چکار کرده با
خودش این دیوانە دوست داشتنی!
خون روی پیشانی اش خشکیده، دستم که به خونش میخورد، تنم مورمور میشود.
وسوسه میشوم که ببینم داخل ساکش چه خبر است؟ حتی زیپ ساک را کمی
باز میکنم ولی پشیمان میشوم؛
شاید برایم سوغاتی خریده باشد و نخواهد من ببینم تا بعد غافلگیرم کند!
از فکرم خنده ام میگیرد!
سوغاتی از شهرهای متروکه و
جنگ زده سوریه؟!
تنها چیزی که آنجا پیدا میشود، پوکه فشنگ است احتماال یا لاشه ماشینهای جنگی.
نگاهی به دور و برم می اندازم که عمه یا یکتا ندیده باشند نشسته ام بالای
سرش؛
نمیدانم چرا خوشم نمیآید کسی احساسم را بداند.
حامد تکانی میخورد؛ یعنی میخواهد بیدار شود، سریع بلند میشوم و روی پله ها میایستم که مثلا تا الاناینجا
ننشسته بودم!
این غرور آخر مرا به کشتن میدهد!
حامد چشم باز میکند و خمیازه میکشد. میگویم:
چه عجب بیدار شدین اعلی حضرت!
با چشمان خواب آلوده نگاهم میکند. صدایش گرفته:
عین تک تیراندازا کمین کرده
بودی که بیدار شم و ببندیم به رگبار؟ میگم میخوای بیای ور دست خودم
استخدام شی؟
بی توجه به حرفش میگویم:
عمه... بیاین گل پسرتون بیدار شدن بالاخره!
عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را
میرساند به حامد و به من هم میگوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش.
حامد برایم زبان درمیآورد؛
پشت چشم نازک میکنم:
این عزیز دردونه بودنت موقتیه،
خودتم که بکشی، عزیز عمه منم!
غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی میگذارم و برایش میبرم؛
نگاه محبت آمیزی میکند و رو به عمه میگوید:
انگار این آبجی خانوم ما خیلی
دلش تنگ شده بودا!
البته طبیعی ام هست.
بحث را عوض میکنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم.
با دهان پر میگوید: بگو؟!میدونم میخوای بگی دلت برام یه ذره شده؟
اصلا شبا خوابت نمیبرد از گریه؟
صدایم را پایین میآورم: یکتا اینجاست!
غذا در گلویش میپرد: چی؟ کی اینجاست؟
یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن،
باباش انداختتش بیرون،
الان یه هفته ای هست خونه ماست.
اخ مهای حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند:
نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشوراحت بخوره؟
-چه تغییراتی کرده؟
مذهبیتر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به
مذاق خانوادش خوش نیومده!
-نیما میدونه؟
-نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا میدهد:
خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟
نیومدن دنبالش؟
-نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن.
حامد سرش را تکان میدهد:
حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو میبینه،
چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلت جذاب نیست.
-چکار کنیم حالا؟
حامد قاشق را در دهانش میگذارد و فکر میکند؛ بعد از چند لحظه به حرف میآید:
من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_ویکم
یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛
تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش
گرفته و لباسهایش را عوض کرده،
یکتا اصرار میکند که دلش میخواهد اینجا که میتواند چادر بپوشد،
آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که
سرش پایین است میگوید:
حوراء برام گفت چی شده، متاسفم...
اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رونگه داشت.
یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن!
-میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟
-مثال وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، علاقه ای به خرید ندارم؛ نمیدونم، دست خودم نیست، دیگه
لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛
کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم!
لبخند حامد را میبینم؛ نفس عمیقی میکشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه
نگاه کنیم،
خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت
کنیم، همه اینا درست؛
شما باید این کارها رو انجام بدید، اما اینکه تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید.
حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛
عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید!
برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر میکنیم؛
کارایی که ناراحتشون میکنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛
مثلا نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمیگرده.
بدون سلام و علیک راه میافتد داخل خانه و بلند فریاد میکشد:
یکتا سریع جمع کن بریم!
صدای حامد را میشنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش میکند:
حاج آقا آروم باشید الان میان،
داد زدن نداره که!
پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی میکشم از دست تو و اون
خواهرته که دختر منو از راه به در کردین.
لبم را میگزم و مینشینم کنار یکتا، روی تخت:
عزیزم اگه دست من بود، میگفتم
همینجا بمونی؛
قدمتم سر چشم؛ ولی میبینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه، انشاالله درست میشه!
چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: میترسم! میترسم بدتر باهام
برخورد کنه.
ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره!
قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه
برخورد یک دست با یک صورت میشنویم؛
قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامد سربه زیر و برافروخته، نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از من نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین میآید تا دست چپش که مشت شده،
یکتا که پشت سرمن ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد،
حامدنگاهی به من و بعد به یکتا میاندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا
میماند و بعد میرود؛
تمام خشمش را در دست مشت شده اش دیدم؛ اما خدا را شکر که ندیدم.
یکتا آرام میگوید: بابا...
پدرش با خشم به سمتش برمیگردد: بدو بریم!
یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو میآید و دستان یکتا را
میگیرد و دنبال خودش میکشد،
حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم.
با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد،
نماز میخواند، عادت دارد نماز
ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛
سلام میدهد و تسبیحات میگوید؛ تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛
کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم، نماز خواندنش را دوست
دارم؛
مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست
دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم!
انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم
نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_ودوم
سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛
دوباره سرش را پایین میاندازد و
سجاده را کناری میگذارد.
نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید.
پشت میز تحریرش مینشیند و میگوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید:
چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد:
برای عید که برنامه نریختین؟
-چطور؟
-میخوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
-کجا؟
-این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست!
تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است.
خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛
میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛
اصلا وقتی حامد گفت میرویم
دمشق، دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم.
هواپیما مینشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشته ام که سالها پیش،
کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را،
جایی که آل الله را به مجلس مشروب
بردند و آل الله ، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛
جایی که امروز هم بعد از
سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را.
اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی ست.
چقدر اینجا با ایران فرق دارد!
در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده ایم!
دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛
مینشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم!
جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم.
عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اول بریم
زیارت؟
با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را
میداند که میگوید: ببرمون زینبیه.
جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند:
ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل
لبنانن و از بچه های حزب الله این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به
ایشون بگید، فارسی هم بلدن.
و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن.
میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های
نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان
میکردند؛
میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا
واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب س میگویند که بخاطرناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیریها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند.
با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛
الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت،
آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ.
این کرب و بال نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ
انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز،
اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا
هستند و چه میکنند.
همانجا مینشینم؛ این حرم حال غریبی دارد.
زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید
باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما
حامد همراه ما نمیآید.
-ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وسوم
میدانم اعتراض فایده ای ندارد،
حتی دلم نمی آید قهر کنم؛
عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم.
چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم!
تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم!
شاید انقدر محو نگاهش شده ام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد:
حلالمون کن!
خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد.
میخندد:
جانم شرم و حیا!
نگاهی میکنم با این مضمون که:
حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه...
انگشتر سبزرنگش را درمیآورد و به طرفم دراز میکند؛
در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید:
پیشت باشه، یادگاری!
انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش امیرالمومنین حیدر
روی انگشتر؛
ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد:
نیروهاتون الان...
با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در
نمیآورم از حرفش. میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده ام که اصلا این حامد نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟!
حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را میدزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد
است چطور دل ببرد:
حاال حلال میکنی؟
اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای
اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم:
تو هم حلال کن، مواظب خودتم
باش!
میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند!
با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم.
میگوید اینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش گوشت کوب! استفاده میکند!
بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به
صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه!
و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من
نیست!
سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان
میدهد و بوق میزند؛
دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود.
دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای
دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛
اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم
چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد.
با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که
به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود.
عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهد
بروز دهد.
هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛
عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم
چرا آرام نشدیم؛
اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانیست!
همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش
تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش
میگیرم،
شاید حتی ببوسمش!
اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وچهارم
بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛
قبل از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید:
چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت میپیچی...
عمه نگرانم...
دلم برای حامد شور میزنه!
از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان
نیستم؛
مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته. دوباره دستش را میکشد
بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند:
نگران چی؟ درسته نیم الف بچه اس
ولی مردی شده دیگه!
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟
صدایش میلرزد:
ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقص شه برگرده ور دلمون!
بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد
ببردمون حرم.
میدانم با این حرفها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام
بگیرد.
پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم.
اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم
که راضی شده و حالا هم دارد می آید دنبالمان؛
بنده خدا معطل ما شده.
تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر
بگیرم یا بپرسم چرا ابوحسام پریشان است.
هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به آرامش.
اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود،
دلم میخواهد فقط ضریح را نگاه کنم؛ روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و
سویی دیگر را نگاه میکند میپرسم:
چرا گوشی حامد جواب نمیده؟
انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد:
اگه بتونه تماس میگیره، لازم نیست
زنگ بزنید دائم.
طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم:
اگه اتفاقی افتاده بگید.
خیره میشود به ضریح؛
همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پراشکش را نبینم.
این حالاتش، آماده ام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛
یک لحظه از ذهنم میگذرد
که در برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟
انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟
به ابوحسام نهیب میزنم:
نگفتید چی شده؟
بلند میشود و می ایستد:
یه لحظه بیاید بیرون...
جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس
میکنم.
ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود:
برادرتون و نیروهاش محاصره شده
بودن...
نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه
حرفش میمانم.
سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛
تشخیص دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این
راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما...
مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟
-برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذیها لوشون میدن و...
چنگ میاندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام
فکر میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟
متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و
نفر دیگه، الان اسیر تکفیریها هستن...
قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید
شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_وپنجم
فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان
دهم.
پلک برهم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر
بوده من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده!
نمیداند از درون ویران شده ام،
مثل دمشق؛
نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش را نه!
آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان،
منم وبلاتکلیفی،
منم و بی خبری،
منم و دلواپسی...
در کشور غریب... انگار من هم
اسیر شده ام!
نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت
شبکه های ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛
دلم میخواهد سر بر ضریح
بگذارم و صدای گریهام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین علیه السلام داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد.
هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم
را...
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و
داعشیها چقدر از ایرانیهای شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند.
یاد حرفهایش میافتم: ...
خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن،
تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟
از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه
موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشیاند...
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قبلم تیر میکشد؛
دلم نمیخواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند، اما تصور اینکه اسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛
بجای حامد، من ترسیده ام!
میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب این وحشیها...
نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛
میدانم اگر بفهمد، یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛
بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور
باشد، قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم معنی نداشت؛
صبر برای وقتیست که قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد.
دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب س، برای طلب صبر،
هم برای خودم هم عمه؛
آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام میشود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر
حواسش به حضرت مدبراالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این
عالم خدایی میکند.
سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛
میدانم چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده.
شانه هایم را میگیرد:
چه بلایی سر بچه ام اومده؟
تک تک اجزای صورتش را از نظر میگذارنم؛
دلم نمیآید بگویم، میدانم انقدر
صبورهست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل خبر شهادت میدادم، نه اسارت.
کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده وگوشه ای با نگرانی ما را میپاید.
دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده،
زنده ست...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وششم
از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده.
اصلا مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛
بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود.
-حامد اسیر شده!
دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛
دست چپش از شانه ام کشیده
میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش:
یا فاطمه زهراس!
دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛
عزیزی که حالا خیلی بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛
عزیزمان را سپرده ایم به بانوی دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم،
گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود
حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق
نبود، حتما قامتش خم میشد؛
اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر آرام باشم.
دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام،
برای ایستهای بازرسی، حتی برای جو امنیتی اش.
با برادر به دمشق آمده ام و بی برادر میروم؛
اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد،
یعنی وداع.
کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید
برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم.
واقعا ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد.
وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به
عمه نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش
نشستم، به روی خودش نیاورد،
پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم.
استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود.
بی صبرانه میگویم:
عمه گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم.
صدایش را صاف میکند: بله... بله...
-ازش خبری دارید؟
الان کجاست؟
حالش خوبه؟
چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن
تلاش میکنن برای تبادل اسرا، تا انشاالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا
حدودی فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده.
لب پایینم را به دندان میگیرم؛
گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفته ام؛
یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان چایی:
بله، حق با شماست. بیخبری و انتظار خیلی سخته...
-مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟
-خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادله اش کنند، درضمن...
حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاو میپرسم:
درضمن چی؟
چرا حرفتونو خوردین؟
میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف
میکشم از زیر زبانشان!
خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین میآورد:
اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زندهمیمونه.
این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم درنیاید.
کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرفهایش چیست.
بریده بریده میگویم:
یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟
تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچه میشود:
نه نگران نباشید...
چیزیش نمیشه...
خودش هم میداند چرت میگوید، حتی بهتر از من!
اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که بیشتر خودش را نشان میدهد.
خواهش میکنم اگه چیزی درباره شرایط حامد میدونید بگید...
عمه که با ظرف میوه وارد میشود، برمیگردم به حال عادی؛ به هر زحمتی که شده.
علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا عمه به
جانش دعا کند.
با اصرار عمه حاضر شده ام بیایم؛ اما نمیتوانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛
گوشه ای از زیرانداز رفته ام در لاک خودم.
علی و پدرش کبابها را باد میزنند.
چقدر جای حامد خالیست!
عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من
نیست.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_وهفتم
صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل
نشوند
اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند. خوش به حالشان!
نمیدانند اسیر یعنی چه،
برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند.
جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی
بخورم.
الان حامد چه میخورد؟
اصلا غذایش میدهند؟
نگاه های زیرچشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و
معده ام را با نوشابه پر میکنم.
چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و
حاج مرتضی کاملا پایه اند؛ پدر علی حاج مرتضی پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛
عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره
گندمگونش را دوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است.
علی کنار می ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش
وسط اند وحاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند:
خاله حورا تو نمیای؟
لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم.
بازی شروع میشود و صدای خنده شان کوه صفه را برمیدارد؛
نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان!
بلند میشوم:
من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم.
عمه میان صحبتش میگوید:
باشه، برو و زود بیا!
درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه
حبس میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛
توپشان روی زمین افتاده. علی
هاج وواج نگاهم میکند،
بالاخره زبان باز میکند:
ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام،
واقعا دست خودم نبود...
الان خوبید؟
یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛
گوشهایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم:
خواهش میکنم و میروم.
شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و
نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟
قدم برمیدارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛
تابلوها را میخوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با هدفونها و هندزفریهایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان.
تازه اینجا، خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی ها بیخیال شال و روسری شده اند.
هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛
لابد از خود میپرسند این دخترچادری اینجا چکار دارد؟
دیدن این صحنه ها قلبم را درد میآورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر
داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد.
بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم
قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن
روسریهایشان.
سربالایی تندتر شده و پاهایم بیرمق تر. به نفس نفس افتاده ام؛
از بین درختهای کنار جاده، اصفهان پیداست،
با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم. دلم از گرسنگی ضعف میرود؛
کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم!
شهدا روی سکویی بلندند. از پله ها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره،
پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛
شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود.
دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه میخوانم.
اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را ازاینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمانها شاخصترند؛
گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست،
به پدر سلام میکنم. اینجا که
ایستاده ام،
بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم!
آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا...
-کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وهشتم
مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟
از کی تاحالا اینجا بوده؟
تعجبم را که میبیند جواب میدهد:
راهای میانبر زیادی هست، عمه اتون گفتن ناهارتونو بیارم.
و لقمه ای پاکت پیچ شده به طرفم میگیرد؛
با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا
پا برهنه دویدی وسط خلوتم؟
دستش در هوا مانده؛ لقمه را میگیرم و با اینکه گرسنه ام، نمیخورم.
میگوید:
کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود.
حالا آقاحامد بفهمه کمرمو میشکنه احتمالا!
برمیگردم به حالت اولم و خیره میشوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم
برای حامد تنگ میشود.
-باید بپذیرم معلول حساب میشم، چاره ای نیست، شدم نیمچه آدم!
این حرفها به من چه ربطی دارد؟ ناخودآگاه میگویم:
نقص و کمال آدما به این چیزانیست.
-این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟
-بازی این اتفاقا رو هم داره.
نفس عمیقی میکشد:
ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید، اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم میکنه!
کمی معترضانه میگویم:
لقمه های منو میشمردید؟
-نه... نه...
حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم میرفتم قدم بزنم،اینو دادن براتون بیارم.
جواب نمیدهم؛
آنقدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش رامیشنوم. میگوید:
هوا داره تاریک میشه، میخواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها خوب نیست،
تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم میکنه!
-حامد تاحالت آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش میترسید؟
پشت سرم است و فقط صدای خنده اش را میشنوم:
نه ولی بخاطر خواهرش آزارش به همه میرسه، حتی من که صمیمیترین دوستشم.
-اگه صمیمیترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟
فقط صدای نفس کشیدنش میآید.
اصرارمون برای خبرگرفتن بیفایده ست؛ فقط میدونیم زنده ست و برای تبادل اسرا نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛
البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی
نمیزنه و دهنش قرصه.
پوزخند دردآلودی میزنم؛
کاش علی اسیر میشد که ببینم بازهم انقدر راحت اینحرفها را میزند یا نه؟
با شهدا وداع میکنم و قصد برگشت میکنم؛
در ابتدای جاده سنگیام که علی
صدایم میزند:
اون مسیر خیلی طولانیه، من از میانبر میبرمتون...
وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛
خرداد هم زیبا نیست و برایم
دوماه بهار، به زشتی خزان گذشته است. نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر.
مادر به روی خودش نیاورد ولی میدانم از درون دارد میسوزد؛ حرفی نمیزند و
چیزی نمیپرسد ولی من خوب میشناسمش؛
نیما هم گیر داده که برود سوریه! انگار
به همین راحتی ست!
عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل میخواهد و حامدش را به خدا سپرده.
هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه
حالیست؟
این بیخبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همه مان را آب میکند.
علی که خودش هم درگیر درمان دستش است سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان دست وبال گردنش ما و خانواده اش را برد گردش؛
اما همه میدانستند این گردشهاحتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو!
اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا میشود؛ برای همین است
که تمام خانه را برق انداخته ایم؛
سبزیها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی بپزد، حتی کیک هم پختم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصتم
از خدایم است که بمانم!
مینشینم:
نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت
به رگبار!
میخندد:
گفتم چقدر مظلوم شدیا!
نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم؛
چرا انقدر لاغر شدی حامد؟
درحالی که دست دراز میکند تا برشی کیک بردارد میگوید:
چلو کبابای داعشیا بهم نساخت!
وقتی کیک را میخواهد بردارد، آستینش کمی باال میرود و خطوط سرخ و
کبودی روی مچش میبینم؛
مچش را میگیرم و به طرف خودم میکشم:
اینا چیه رو دستت؟
دستش را عقب میکشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو!
-اونا چی بودن حامد؟
ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفیدبرنمیگرده!
-ولی تو سرخ و کبود برگشتی!
تلخ میخندد؛ ریشهایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده.
تازه متوجه خط سرخی روی گلویش میشوم؛
چند خط سرخ! میپرسم: گلوت چی شده؟
-اومدی بازجویی آبجی خانم؟
فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در!
مشکلیه؟
آرام جیغ میکشم: حامد!
انگشتش را روی لبم میگذارد: هیس! عمه تازه خوابش برده!
-اگه نگی، میرم به عمه میگم!
اخم میکند: خبرچینی کار زشتیه خانوم کوچولو!
سرش را تکیه میدهد به لبه تخت و به سقف خیره میشود:
قول میدی بین خودمون بمونه؟
بگو چی شده دیگه!
سرم را تکان میدهم.
-انگار نذر شمر کرده بودن! یه بار انقدر زدنم که تا دم مرگ رفتم، آبم بهم
نمیدادن؛
برای اینکه ازم اطلاعات بکشن، خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم و گفتن اگه حرف نزنم میکشنم؛
سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش میکردن ولید،
ولیدفنلاندی!
موها و صورتش بور بود! خیلی وحشی بود نامرد...
اشهدمو گفتم،
ذوق کردم که الان شهید میشم...
ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که همشون ولم کردن و رفتن،
ولیدم رفت ببینه چی شده.
آب دهانش را فرو میدهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا
من فرصت داشته باشم اشکهایم را پاک کنم.
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند:
برو...
مگه دنبال دلارامم نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم؛ به طرف رزمنده ها
میروم. وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمیاشان برسم.
میگویم: آ... آقا... میشه منو
برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
-چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی...
بیا ما میرسونیمت!
-شما اسم منو از کجا میدونید؟
-بیا... مگه نمیخوای دالارام رو ببینی؟
همه جا تاریک میشود، یک لحظه تکانی میخورم و چشمهایم باز میشوند.
صدای جیرجیرک میآید،
عرق کرده ام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینه ام می کوبد،
دستم را روى پیشانی ام میگذارم؛
باز هم همان خواب که هرچند وقت یکبار میبینمش؛
پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم میدهد تا به کمک آنها راه را
پیدا کنم؛
چشمهایم را ریز میکنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست
میکنم، چادرنمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب میکنم و پاورچین
پاورچین میروم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موجهایی که در آب می اندازد، ماه را میلرزاند.
تا قبل از
آمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش
حوض را تمیز و پراز آب کردیم.
دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت تر شده و مهربانتر؛
حق دارد بیشتر وقتها یک گوشه درخودش فرو برود؛
سه ماه اسارت در دست داعشیها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش برود.
حالا همه قدرش را بهتر میدانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این
سه ماه بیشتر دوستش داشتم؛
مینشینم لب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره انگشتر عقیق را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت
همراهش نبود.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•