هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن.
حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟
مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس
_ فداااات شم مامی جونم .
.
نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو نمیدیم از در خونه که اومدیم بیرون تا الان 10.20 نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن. هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم.
مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی.
_ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن. عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن. اون مانتو مشکیه خوشگله . بیا.....
و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود. یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه. با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد. بلاخره بعد از 2 ساعت گشتن موفق شدم.
.
مامان در خونه رو باز کرد و منم دنبالش وارد خونه شدم. کفشای امیرعلی پشت در نشونه حضورش تو خونه بود با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو . امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد.
_ سلااااام.
امیرعلی_ علیک سلام. چی.....
حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق.
امیرعلی_ چته؟؟؟؟
_ چشاتو ببند. سرررریع
سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم. نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم .
_ خب . باز کن.
با دیدن من لبخند زد و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم.
امیرعلی_ اینجوری بهتره.
یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم
_خب دیگه تشریف ببربیرون میخوام
استراحت کنم.
.......................................................
بیا دل را بده صیقل بدین سان
که بیعفت بدان بیشک به خواب است!
.......................................................
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت بیست و نهم
🍃 روایت امیرحسین🍃
با صدای موبایل از خواب بیدار شدم.
_ جانم؟
محمد
_خواب بودی؟
_ اره.
محمد
_ امیر خواب بودییییییییییی؟
_ عه دیوونه چرا داد میزنی؟
محمد
_ خوب شد خوابت پرید.
پسرررررررررره ی بی فکر خیر سرت خادمیا پاشو بیا دیگه.
_اه دوباره داد زد،داداش کر شدم.
کجا بیام ؟
محمد
_ یه ذره بهت امید داشتم ولی فهمیدم در جهالت به سر میبردم.
_ داداش قشنگ ترور شخصیتی کردی.
حالا بگو کجا؟
محمد
_ فکر کنم امشب پنجشنبس.
_ خب؟
ای وااااااااااااای خاک بر سرم.
ساعت چنده؟
محمد ساعت هشته.
حاج آقا هم تشریف اوردن سراغتونو گرفتن. گفتم الان زنگ میزنم بهش.
من برم بگم خواب بودی. یاعلی...
_ محمد داداش نوکرتم نگیاااا.
محمد_ هیییین. دروغ بگم؟
_ عه کی گفت دروغ بگی؟ بگو داره میاد.
محمد_ببینم چی میشه حالا. یاعلی...
_ ازدست تو. یاعلی....
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه از مامان خداحافظی کنم و بگم که دارم میرم. ای وای به پرنیان نگفتم حاضر بشه.
_ ابجی. ابجی. کجایی؟
مامان از تو آشپزخونه جواب داد
تنبل شدیا مادر.
پرنیان با ریحانه رفت.
_ فدات شم مامان چرا منو صدا نکردید خب؟
والا دیشب که تا صبح بیدار بودی گفتم بزارم بخوابی.
_ ممنون.
من رفتم. یاعلی...
_ علی به همراهت مادر.
خداروشکر هئیت ( یعنی خونه قبلی حاج قاسم که الان شده بود حسینیه )
سر کوچه بود و بدون ماشین هم میشد رفت. درو که باز کردم همزمان بابا رسید جلوی در.
بسلام بابا جان.
کجا به سلامتی؟
_ سلام بابا هیئت.
بسلام برسون
خداحافظ
_سلامت باشید
خداحافظ....
خداروشکر بابا مجبورمون نمیکرد که اعتقاداتمون رو تغییر بدیم مثلا نمیگفت هئیت رفتنمون ممنوعه ، فقط راهنمایی میکرد و الان هم برعکس بچگیامون راهنماییش غلط بود......
تا سر کوچه دوییدم . به نفس نفس افتادم. همزمان با رسیدن من حاج آقا هم از حسینیه اومد بیرون.
با دیدنش نیشمو تا بناگوشم باز کردم و یه لبخند دندون نما زدم و گفتم
سلام
حاج آقا هم نامردی نکرد سلام کرد و بعد گوشمو گرفت و اخ و اوخ منم بلند شد بعدم همونجوری با حاج اقا رفتیم داخل .محمد,و محمد جواد و علی و چندتا دیگه از بچه ها تو حسینیه بودن ، با دیدن من صدای خندشون بلند شد.
بعد حاج آقا گوشمو ول کرد و گفت: یاد بگیر. بعد هم خندید و دوباره از در رفت بیرون.
منم که با معرفت با رفتن حاج آقا سر بچه ها خالی کردم و صدای داد و بیداد و خنده هامون رفت بالا
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
.
فکر کنم تو این چند هفته اولین باری بود که اینجوری خندیدم.داشتم دنبال محمد جواد میدوییدم که حاج اقا اومد تو با دیدن ما به شوخی سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت _ الهم اکشف کل مریضا.
با این حرف حاجی هممون زدیم زیر خنده...
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت💗
قسمت سی ام
آخیش.چقدر آروم شدم همیشه هئیت مسکن من بود.خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.
حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا.
_جانم حاج آقا ؟
حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟
دل رو زدم به دریا و گفتم،از همون دو سال پیش تا الان. البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم .
حاج آقا: میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده . ولی امیرجان شرط اول رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن.
حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود...
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد استرس من هم بیشتر شد .
پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟
_ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه.
پرنیان_ امیر عاشق شدیا
_ابجی چی میگی؟
پرنیان_ هیچی خوش باش.
ای بابا . عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام. قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان. اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
_ها؟ چی؟
با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت
_ نگفتم عاشق شدی؟
_ نه.
حواسم نبود خب. عه.
مامان: عه بچمو اذیت نکنید ببینم.
بگو مامان جان.
بابا چرا نمیزارید من برم ؟
بابا: این بحث قبلا تموم شده.
_ نه برای من
بابا:هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه.
شروع شد.
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.
بابا_ پس ازدواج کن.
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
شب به خیر
بابا: شب به خیر
مامان: امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.
_ شب به خیر مامان
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد,و گفت
_ میخوای باهم حرف بزنیم ؟
_ بزار برای فردا
پرنیان باشه
شب خوش
_ شبت به خیر
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
همیشه با وضو بود موقع شھادت هم با وضو بود
دقایقی قبل از شھادتش وضو گرفت و رو به دوستش گفت: ان شاءالله آخریش باشه!
و آخریش هم بود..
شادی روحش صلوات۰۰
شھید_محمودرضا_بیضایی
#شهدانه
💬 #طلبه_بسیجی
«
1_2529340799.mp3
2.86M
#پرواز_در_آسمان_رجب ۵
مـ🌛ـاه رجــب،
مـاه ملاقــات با اشـرافِ آسمونه!
🔻ماه زیـارت و نفــس کشیدن در هوایِ حرم!
از همیــــن الان؛
رفت و آمد با رفـقای بهشـ🌸ــتی ات، رو شروع کن👇
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨
🔴آیا گناه بو دارد؟
✍آری! همه چیز میتواند بو داشته باشد چنانکه حضرت یعقوبعلیه السلام گفت: «انی لاجد ریح یوسف»؛(سوره یوسف، آیه 94) من بوی یوسف را (از راه دور) احساس میکنم.
و چنین است که علیعلیه السلام میفرماید: تعطّروا بالاستغفار لا یفضحنّکم روائح الذنوب؛(بحارالانوار، ج 6، ص 22.)
با استغفار خودتان را معطر کنید تا بوی گناه شما را رسوا نکند.
پس گناه خیلی بدبوست امّا گویی مشام ما آن را درک نمیکند. باید مشامّ انسان تیز بشود. این بدبویی او آبرو را میبرد.
آنچه مطلب را روشنتر میکند، حدیثی است که شخصی از امام سجادعلیه السلام پرسید. فرشتهها اعمال انسان را میبینند و مینویسند ولی چگونه از نیتها خبردار میشوند تا آنها را ثبت کنند؟
امامعلیه السلام با طرح پرسشی چنین پاسخ داد: آیا بوی باغ و لجنزار یکسان است؟(ارشاد القلوب، باب 5) یعنی نیت خیر بوی عطر دارد و نیت بد بوی تعفّن. پس فرشتگان با نیت خوب بوی عطر را میشنوند و با نیت زشت بوی گند را. بوی باغ و چاه معلوم است.( استاد جوادی آملی)
📚سلسه مباحث راهکارهای دوری از گناه -مولف عزیزالله حیدری
تلاوت روزانه یک صفحه از قرآن کریم
تلاوت امروز:سورهی مبارکهی بقره،صفحهی۴۱
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله)فرمود:خانههایتان را با تلاوت قرآن نورانى كنید
@ashaganvalayat
فایل صوتی تفسیر آیه به آیه از ابتدای قرآن کریم توسط استاد قرائتی
تفسیر امروز:سوره مبارکه بقره آیه۳۵
وَقُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَٰذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ ﴿٣٥﴾
و گفتیم ای آدم تو و همسرت در این بهشت سکونت گیرید و از هر جای آنکه خواستید فراوان و گوارا بخورید، و به این درخت نزدیک نشوید که [اگر نزدیک شوید] از ستمکاران خواهید شد
✅لینک کانال
@ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منهم_وکالت_میدهم
🔺میگه : با احترام و برای "زن زندگی آزادی" این ویدئو را میفرستم برای "گاو داری منوتو" ...
حتما این ویدئو را ببینید
#زندگی_نرمال
پرچم بالاست🇮🇷✌️
✅ برای حمایت از ما 👇👇👇👇👇
#نشرفقط_باآیدی_زیرموردرضایت_است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
964_Samavati-Jamia-Kabira.mp3
47.12M
#ادعیه
📝زیارت جامعه کبیره
🎤حاج مهدی#سماواتی
به نیت ظهور #امام_زمان (عج) زیارت جامعه کبیره می خوانیم
وریارت رجبیه که بسیار سفارش شده است التماس دعا مخصوص
📌 شهیدی که خود را به داعش فرزند حضرت زهرا معرفی کرد
🔹️ دوستانش میگفتند: بچه مشهد بود ،برای اعزام به سوریه حدود چند ماه تلاش کرده بود تا مسئولان لشکر فاطمیون قبول کنند و اعزامش کنند ...
◇ همان روزهای اول ، او را مسئول تک تیراندازها کردند
◇ #شهید_صدرزاده (دوستش) میگفت: خیلی برای بچه هایش کار میکرد ، مثل مـادر بود برایشان ، صبح تا شب خدمت میکرد به بچهها
◇ فروردین ۹۳ اعزام شد به سوریه (حلب)
و ۲۲ روز بعد هم ...
◇ داوطلب شدند ساختمان۳ را که سقوط کرده بود، پاکسازی و آزاد کنند
◇ حسن و مصطفی (شهید صدرزاده) و ٦ نیروی داوطلب ... شدند ۸ نفر ...
◇ حسن گفت : ۸ نفریم ،اسم عملیات هم باشد #امام_رضا (؏)
◇ همه با فریاد یا #علی_بن_موسی_الرضا (؏) ریختند داخل ساختمان و پاکسازی را شروع کردند
◇ دشمن با زبان عربی میپرسید :شما که هستید؟
◇ حسن فریاد میزد : نحن_شیعه_علی_بن_ابیطالب (؏)
نحن_ابناء_فاطمه_الزهراء (س)
◇ آن روز خیلی شجاعانه جنگید ، وسط معرکه تیر خورد ، به سختی بچه ها حسن را به عقب بردند ، فردایش هم در بیمارستان پر کشید ...
#شـهید_مدافع_حرم
#حسن_قاسمی_دانا
🔹️ صبحانه ای با شهدا
💌پیام های مخاطبین
از جمهوری آذربایجان برای شما پیام میدهم. اینجا کشوری است که تبلیغ دین جرم است! با اینکه اکثریت مطلق مردم آذربایجان شیعه هستند اما اجازه ندارند مناسک دینی را تبلیغ کنند.
عموی من یک روحانی بود و الان در زندان است و پدرم به خاطر تبلیغ دین در حال حاضر فراری است. من هم مانند پدرم در محله های باکو میچرخم و بساط محرم امام حسین را علم می کنم. نمی دانید چقدر آرزو دارم مانند شما آزادانه در هیئت های محرم شرکت کنم.
اما یکی از بهترین ابزار هایی که در این سال ها برای کار فرهنگی روی جوانان مستعد و شیعه آذربایجان استفاده کردم خاطرات شهید ابراهیم هادی و کتاب سلام بر ابراهیم است.
نمیداند این شهید بزرگوار چه عاشقانی در آذربایجان دارد.
✅ اما علت اینکه پیام میدهم، از شما خواهش دارم متن کتاب خدای خوب ابراهیم را برایم بفرستید تا ترجمه کنیم و در اختیار جوانان قرار دهیم. به این وسیله ما آنها را با صدها آیه کاربردی قرآن آشنا می کنیم.
🍀خداوند به شما جزای خیر دهد.
یکی از دوستان شهید هادی. باکو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵دستگیری امام رضا (ع) در قیامت !
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
🔥هنگام دریافت نامه عمل
🔥هنگام آمدن به پل صراط
🔥هنگام سنجیدن میزان
یا امام رضا علیه السلام ما رو هم فراموش نکن🤚
🔰 دختر حاج قاسم میگفت:
یکی از کارای همیشگی پدرم خواندن قرآن و نهج البلاغه بود و میگفت اگه مسئولان ما کتاب نهج البلاغه حضرت امیرالمومنین علی (ع) را مطالعه کنند در آداب حکومت و مملکت داری می تواند موثر باشد.
#سردار_دلها