فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خدا بر خودش قسم خورده که هیچ کس رو امشب رد نمیکند.
🔰#حجت_الاسلام_عابدینی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۴۴
علی جان؟
او داشت به آقاسید می گفت علی جان؟
مگر چقدر صمیمی بودند که این طور صدا می کرد؟
انگار زیر پایم خالی شده باشد...
توی دلم چیزی فرو ریخت.
همان موقع نرگس سریع گفت:
- علی جان کیه؟!
آقاسید...
دختره با چشمهایش حرف می زد
رو به گوشی گفت:
- علی جان ؛ خوب بی خبر رفتی؟!
بالاخره صدای مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و به هر زحمتی بود گفت:
- سلام شما هم هستید؟
-سلام حالت چه طوره؟
- ممنون
آنها شروع کردند به احوال پرسی و من نظارگر این دخترطناز بودم.
دلم نمی خواست دیگر در سالن بمانم احساس می کردم که من عضوی اضافه در جمعشان هستم.
- علی جان ؛ خانم را معرفی نمی کنی؟
- نگاه سید روی من بود.
نمی توانست من را معرفی کند؟
یعنی برایش سخت بود؟
وقتی از آقاسید حرفی گفته نشد خودم به ناچار گفتم:
- سلام زهرا هستم همسفر آقاسید...
- خوشبختم منم مریم دختر عموی علی هستم.
دیگر نمی توانستم این جو را تحمل کنم
علی جان گفتنش خنجری بود در قلبم و سکوت سید هم به آن دامن می زد.
با یک ببخشید بلند شدم به طرف اتاق رفتم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۴۵
هزار فکر کردم...
از خودم عصبانی و ناراحت بودم...
من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم.
چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم.
چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد.
چه آسان دلم را باخته بودم.
دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویران کده میدیدم .
با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد.
- زهرابانو برویم دیر شد؟
جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس می کنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید می کرد.
بد دلم را باخته بودم.
به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم.
سرد و بی روح گفتم: برویم...
بدون هیچ حرفی دنبالم آمد
هیچ توضیحی نمیداد!
شاید من دنبال توجیح شدن بودم.
ولی اون تلاشی نمی کرد و این بیشتر من را حرص می داد.
تنها حرفی زد این بود
- به طرف مسجد النبی برویم.
بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود
اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودند
که لباس و پارچه و غیره می فروختند.
فروشنده ی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور می شدند.
در راه سعی می کردم با فاصله از آقاسید حرکت کنم.
نمی دانم چرا دنبال این فاصله بودم.
ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۴۶
هرچه به من نزدیکتر میشد من فاصله می گرفتم داشت عصبانی میشد.
این را از نگاه کردنش و استغفرالله های زیر لبش متوجه بودم.
در حال رفتن بودیم که دم مغازه ای خیلی شلوغ بود.
مرد هیکلی عربی از کنار من رد شد ؛ کمی با من برخورد کرد.
به یکباره سید دستم را از روی چادر محکم گرفت و دنبال خودش گوشه ی خلوت بازار کشید.
عصبانیت دیگر از کل چهره اش مشخص بود با داد گفت:
- چرا از کنارم عقب میروی؟
مگر نمیبینی چقدر بازار شلوغ هست؟
مردهای عرب را نمیبینی؟
حالا دیگر کم کم داشت اشکم می ریخت
از یک طرف ترسیده بودم
از یک طرف دلم گرفته بود
از یک طرف فشار دستش داشت استخوان دستم را داغون می کرد
پلک که زدم اشک هایم ریخت متعجب نگاهم کرد و گفت:
- گریه نکن...
جوابم را بدهید...
اشک هایم امان نمی دادند فقط گفتم:
- دستم را ول می کنید؟
حالا متوجه شد تمام عصبانیتش را سر دست من خالی کرده است.
دستم را ول کرد در کمال تعجب چادرم را عقب زد و مچ دستم را نگاه می کرد این اولین برخوردی بود که با آقاسید داشتم
- ببخشید...
غلط کردم...
من اصلا حواسم نبود ؛ دستت قرمز شده!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۴۷
دستش را که روی قرمزی مچ دستم کشید از گرمای دستش جا خوردم
قلبم جوری می زد که می ترسیدم صدایش را بشنود نگاهم کرد و گفت :
- زهراجان من بد جوش آوردم...
من قصدم این نبود که اذیتت کنم.
او می گفت و عذر خواهی می کرد و من فقط تیکه ی اولش را شنیدم "زهراجان "
وقتی عکس العملی از طرف من نشد و نگاه پر سئوالم را دید گفت:
- مریم فقط دختر عموی من هست.
حرفی که حالم را خوب کرد.
حرفی که انتظار شنیدنش را داشتم.
در دلم ذوق کردم و قند عاشقی ام را آب می کردم ولی ظاهرم را حفظ کردم و خیلی سرد گفتم:
- خودش که معرفی کرد.
- درسته زهرا جان ؛ میشود شب در موردش توضیح دهم؟
ای خدا من به قربان جانت چقدر این حرفش
آرامش داشت دوباره در دلم چیزی جان می گرفت ولی خونسرد گفتم:
- زندگی خصوصی شما به من ربطی ندارد...
زبانم این حرف را تایید می کرد ولی دلم تکذیب...
مگر جز من چه کسی حق داشت؟؟
تمام زندگی اش را برای خودم می خواستم ولی نمی دانم چرا نمی توانستم این را ابراز کنم.
فکر می کردم باید این عشقی که در دل راه افتاده را سرکوبش کنم احساس می کردم کارم اشتباه است.
دل بسته ی آقاسید شدم!!
این را می دانستم ولی نمی خواستم باور کنم
اگر او من را نمی خواست چه؟
اگر امانتی اش را بعد از سفر پس میداد چه؟
چه جوری خودم و دلم را توجیح کنم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۴۸
نگاهی همراه با لبخند به روی من زد و مهربان گفت:
- زهرابانو...
تمام زندگی من به تنها کسی که توی این دنیا ربط دارد شما هستید.
شب همه چیز را برایت توضیح می دهم.
الان بیا با هم به خرید برویم و خواهش می کنم قول بدهید جاهای شلوغ از کنارم دور نشوید.
این هارا گفت و من متعجب فقط نگاهش می کرد تا بتوانم حرفهایش را برای خودم تفسیر کنم.
مچ دستم را ول کرد دستم را گرفت و دنبال خودش برد من هم مثل دختر بچه های حرف گوش کن به دنبالش می رفتم و نگاهم روی دستی بود که دستم را قفل کرده بود.
اولین دستی که من را لمس می کرد حلالم بود. نه از روی حس ناپاک و گناه بلکه از روی عشق پاک و حلال...
فکر کنم حرف ملوک را حالا درک کردم
یادم هست به من گفته بود عشقی که بعد از خواندن خطبه شکل بگیرد این عشق پاک ؛ چه آتشین و زیباست.
ولی من تصور نمی کردم روزی توجه و دلبری های ساده ی یک روحانی دلم راببرد.
فکر نمی کردم مردهای مذهبی این چنین پاک همسرانشان را مراقبت کنن او جوری من را مراقب بود و برای من غیرت داشت که احساس می کردم جواهری گرانبها هستم در دست صاحبش...
که خودش هم برای لمس این جواهر با احتیاط عمل می کند.
قدم هایش را کوتا کرد من همراهش آرام می رفتم کنارم گفت:
- بازار خیلی شلوغ هست بهتره برویم مرکز خرید آن طرف خیابان...
منتظر تایید من نشد همراه هم به طرف پاساژ بزرگی رفتیم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۴۹
پاساژ خیلی بهتر بود ؛ هم از گرما خبری نبود، هم از شلوغی...
دستم را توی دستش جابه جا کردم که گفت:
- ببخشید ؛ اگر جایش بد بود ولی لازم بود...
اینجا راحت باشید دیگر دستتان را نمی گیرم این را گفت و دستم را ول کرد.
لحظه ای فکر کردم ناراحت و دلخور این را گفت سریع گفتم:
- اشکالی ندارد! خیلی هم خوب بود!...
ای داد بر من "خیلی هم خوب بود! "
چی بود من گفتم؟
اصلا متوجه حرفم نبودم.
خواستم چیزی بگویم تا درستش کنم تا بد برداشت نکند که با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- پس خوب بود؟
خودم می دانستم...
اما ؛ دختر خوب اعتراف کردنت خیلی زود بود.
باز آمدم حرفی بزنم که گفت:
- باشه قبول تا آخر خرید دست شما پیش من مهمان باشد.
دوباره آرام و ملایم دستم را گرفت و راهی خرید شدیم.
خودم را که کنارش دیدم گفتم:
- من منظورم این بود که اشکالی نداشت پیش آمده...
خندید و گفت ولی من هر جور دلم بخواهد برداشت می کنم و تلاش شما دیگر فایده ندارد من مهمان دستهایم را پس نمی دهم مگر ناراحت باشی؟
من که خنده ام گرفته بود ناچار سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم:
- خب پس سکوت علامت رضایت هست.
همراه هم برای خرید رفتیم چند ساعتی را خرید کردیم من هرچه خواستم برای ملوک و ماهان و در کنارش برای بی بی و نرگس هم سوغاتی خریدم.
آقاسید هم بیشتر سفارشات نرگس را انجام می داد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرا بانو💗
#پارت_۱۵۰
با تمام خستگی گفتم:
بهتر برویم هتل ؛ خرید ها که تمام شده من خیلی خسته شدم.
آقاسید با یک نگاه کشیده گفت:
- تازه سوغاتی ها تمام شد
من هنوز خرید دارم ؛ کجا خانم؟
این یعنی دنبالم بیا اعتراض وارد نیست.
داشتیم در مرکز خرید چرخ میزدیم که آقاسید گفت:
- خواهشی دارم رد نباید بکنید!
- چه خواهشی؟
- من می خواهم برای شما چیزی بخرم خواهش می کنم مخالفت نکنید حتی اگر نخواستید و هیچ وقت استفاده نکردید ولی بگذارید من بخرم و شما قبول کنید.
گیج نگاهش می کردم
مگر چه می خواست بخرد؟
نکند دوباره چادر پسند کرده؟
بدون معطلی گفتم:
- چادرم که تازه خریدید نیازی نیست.
- چیزی که می خواهم بخرم تا حالا نداشتید...
بهتره با من بیایید.
باهم به طرف مغازه ی جواهر فروشی رفتیم. با فروشنده صحبت کرد و چندتاست انگشتر حلقه ای را نشان داد که فروشنده همه را جلوی من چید.
خدای من...
یعنی می خواست برای من حلقه بخرد؟
یعنی الان اولین انگشتر زندگی ام را باید انتخاب می کردم؟
او گفت: اگر نخواستم ا
ستفاده نکنم؟
کاش می فهمید چه می کند...
خالق چه خاطراتی برای دختر چشم وگوش بسته شده.
اولین هایی را با اوتجربه می کردم که فراموش کردنش کار من نبود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۵۱
- زهرابانو انتخاب می کنید؟
نگاهم روی مرد کنارم و حلقه های روی ویترین رد و بدل میشد.
من که در دل صد بار اعتراف کرده بودم که کنارش چه آرامشی دارم.
می دانستم حسی که در دل جوانه زده چه حس پاک و پر شوری است.
بهتر بود از طرف آقاسید هم مطمئن تر میشدم بعد به این حس دامن می زدم.
تا اگر به بن بست خوردم کمتر اذیت شوم.
پس بهتر بود کمکش کنم تا خودم هم به نتیجه برسم.
بدون معطلی گفتم:
- حتما برای دختر عمویتان می خواهید بخرید؟... من انتخاب کنم ؟
- کی گفتم برای دختر عموم؟
من گفتم برای شما!
- من انگشتر زیاد دارم ممنون
- انگشتر زیاد دارید ولی حلقه ندارید...
- بعد حلقه را شما باید بخرید؟
- مگر همه جای دنیا مردها برای خانم ها حلقه نمی خرند؟
- یعنی هر مردی می تواند برای من حلقه بخرد؟
- غلط بکند هر مردی!..
فقط من که محرم شما هستم می توانم این کار را بکنم و شماهم فقط حلقه ی من را می توانید قبول کنید.
- حتما بعد از سفر هم حلقه را پس میگیرید؟
نگاهم به نگاهش گره خورد!
جوری که دیگر نمیشد این کل کل را ادامه داد...
پس کوتاه آمدم وگفتم:
- باشه انتخاب می کنم.
ناچار چشمانم را گرفتم و به ویترین خیره شدم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۵۲
سرش را نزدیکم آورد و این نزدیکی بیش از اندازه بود ؛ این را متوجه شدم ولی تکان نخوردم و به روی خود نیاوردم مشغول دیدن انگشترها بودم که آرام گفت:
- زهراجان...
آرزو دارم حلقه ای را که انتخاب می کنید برای تمام عمر در انگشتت ببینم
فقط اگر تو قابل ندانستی مجبورم پس بگیرم.
حالا دیگر روی زمین نبودم این حسی که من داشتم دوطرفه بود؟
این یعنی من و او ؛ ما میشدیم؟
دیگر توان اینکه حرفی بزنم را نداشتم نمی خواستم زود حرف دلم را گفته باشم ولی خدا می دانم چقدر از این حرفش دلگرم شدم.
چقدر انتظار چنین حرفی را می کشیدم
فقط سرم را بالا آوردم که با نگاهش روبه رو شدم این چشم ها به من آرامش خاصی میداد.
من که چیزی نگفتم خودش پیش قدم شد و گفت بهتر است تا کنار هم هستیم از این انگشتر استفاده کنید بعد از سفر اگر پشیمان بودید...
وسط حرفش پریدم...
نمی خواستم بقیه ی حرفش را بشنوم خودم می دانستم انگشتری را که سیدجانم با عشق در انگشتم کند هرگز بیرون نمی آورم.
- بهتره زودتر انتخاب کنیم.
- چشم خانم هرچه شما بگویید.
ساده ترین حلقه را برداشتم و ست همان انگشتر ولی نقره را آقاسید گرفت.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
#پارت_۱۵۳
آقاسید انگشترش را داخل مغازه دستش کرد و با ذوق نگاهش می کرد با لبخندی روبه من گفت:
- خوشکله؟
- بله مبارک است.
من نیز دلم می خواست سریع حلقه همسری ام را دستم کنم ولی خجالت می کشیدم دلم نمی خواست برداشت سبکی از رفتارم داشته باشد.
منتظر نگاهش می کردم که گفت:
- اجازه هست انگشتر را دستت کنم؟
- با جان و دل بله ای شیرین تر از عسل را گفتم.
لبخندش دو برابر شد و آرام دستم را گرفت و حلقه را در دستم کرد. دستش را روی انگشتم نگه داشت و گفت:
- امیدوارم تا لحظه ای که در انگشتت هست همراه و همسفر مناسبی برای تو باشم.
جوابی ندادم!
چه می توانستم بگویم منی که حرف دلم را ؛ زبانم قادر به گفتن نبود.
من که خجالت و حیا مانع میشد حرفم را بزنم!
پس سکوت بهترین کار بود.
باهم به هتل برگشتیم کلی خرید کرده بودیم ؛ خسته از این همه راه رفتن
خواستم به اتاقم بروم که آقاسید گفت:
- کجا؟
هنوز که من در مورد دختر عمویم چیزی نگفتم بمانید ؛ بشنوید ؛ بعد بروید.
من که خیالم راحت شده بود بین او و دختر عمویش چیزی نیست گفتم:
- نیازی نیست...
- چرا نمی خواهید بشنوید؟
- چون گفتید: فقط ؛ دخترعموی شما هست. همین توضیح کامل بود.
با ذوق تشکری کرد از این اعتمادی که به حرفهایش داشتم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷در طلائیه کار می کردیم. برای ماموریتی به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم، دیدم بچه ها خیلی شاد هستند. آنها سه شهید پیدا کرده بودند که فقط یکیشان گمنام بود. بچه ها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود.
🌷گفتم یک بار هم من بگردم. آن شهید، لباس فرم سپاه به تن داشت. چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم.
🌷 دیدم یک تکه عقیق است که انگار جمله ای روی آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رویش نوشته شده بود: «به یاد شهدای گمنام»
🌷 دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. می دانستم که این شهید باید گمنام بماند، خودش خواسته!
" به یاد شهدای گمنام "
#نیمه_شعبان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار هر شب ساعت ۸ سلام بر اقا امام رضا علیه السلام
به نذر ظهور ✌
💚 صلوات خاصه امام رضا «ع» 💚
🌷 اللهم 🌷
🌷 صل علیٰ 🌷
🌷عليِ بْنِ موسَی 🌷
🌷الرِضَا المرتضیٰ الاِمام🌷ِ
🌷 التَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ 🌷
🌷 عَلی مَنْ فَوقِ الاَرض 🌷
🌷ومَن تَحتَ الثَّريٰ 🌷
🌷 الصِّديقِ 🌷
🌷الشهید🌷
🌷صَلاةً 🌷
🌷كَثيرةً تامَّةً 🌷
🌷 زاكيةً مُتَواصِلةً 🌷
🌷 مُتَواتِرَة ًمُتَرادِفة 🌷
🌷 كَأَفْضَل ماصَلَّيْتَ عَلى🌷
🌷 أَحَدٍ مِن اَوْليائِك. 🌷
🌷صلوات الله علیک🌷
🌷و علی آبائك🌷
🌷وأوﻻدك🌷
💚♻️کاش میشد پر بگیرم تا حرم
💚♻️پیشِ سلطان پیشِ آقایِ کرم
💚♻️کاش دعوت میشدم با زائران
💚♻️در حرم پر میزدم با عاشقان
💚♻️کاش من راهم صدایم میزدی
💚♻️یک زیارت را به نامم میزدی
💚♻️کاش گردد این گدا پابوسِ تو
💚♻️بندهٔ عاشق تر و مخصوصِ تو
💚♻️درشبِ قبرم کنی من راخطاب
💚♻️میکنی آقا قدمها را حساب
💚♻️باتوعاشقترشدن عشقِ منست
💚♻️عشقِ زیبای شما رزق منست صلیالله علیک یا علی ابن موسی الرضا ع 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥"جشن پوریم" چیست؟!
🔹جشنی در آمریکا و اسرائیل که به مناسبت کشتار ایرانیان برگزار میشود!
قابل توجه آندسته از بیشعوران و متحجران که اصلا سواد ندارند یا از تاریخ هیچ اطلاعی ندارند.
رییس رژیم جعلی و کودک کش صهیونیستی امروز با افتخار از کشتن ایرانیان در ۲۵۰۰سال پیش ضمن ابراز خوشحالی اظهارداشت دراینده نیز چنین خواهیم کرد.
✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#نشرفقط_باآیدی_زیرموردرضایت_است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هست .....
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
بیانیه وزارت کشور درباره بازداشت تعدادی از عوامل بدحالی دانشآموزان
🔹در خوزستان، آذربایجانغربی، فارس، کرمانشاه، خراسان و البرز تعدادی از افرادی که مواد تحریککننده تهیه و در بین برخی دانشآموزان پخش کرده بودند شناسایی و دستگیر شدند.
🔹از اعضای یک تیم ۴ نفره که بازداشت شدند، سهنفرشان در اغتشاشات اخیر فعال بودند و ارتباط آنها با رسانههای معاند محرز شده است.
🔹یکی از این افراد مواد تحریککننده را از طریق فرزندش به داخل مدرسه برده و پس از بروز بدحالی تعدادی از دانشآموزان از صحنه بدحالی بچهها فیلم گرفته و آن را برای رسانههای معاند ارسال کرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
💐 رهبر انقلاب: نیمهی شعبان، میلاد مبارک حضرت بقیّةالله (ارواحنا فداه) است. شب و روز واقعاً مبارکی است به برکت این میلاد مقدّس. علاوهی بر این، خود شب نیمهی [شعبان]، یک شب بسیار باعظمت است؛ بعضی گفتهاند شب قدر است. یادتان نگه دارید شب نیمهی ماه شعبان را و با دعا، با توسّل، با ذکر، با یاد خدا طراوت ببخشید به جان خودتان؛ خواستههایتان را با خدای متعال در میان بگذارید، با خدا حرف بزنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چگونه عشقمان را به امام زمان اثبات کنیم؟
♨️ مصداق عینی عاشقان #امام_زمان
⁉️ رهبری با چه توسلی #فتنه را جمع کرد؟
♨️ رمز ناکام ماندن فتنه ها!
_____
🔷 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ایام #نیمه_شعبان
🔴کشف نخستین معدن لیتیوم در ایران
🔹اگر خام فروشی از اقتصاد ایران کنار گذاشته شود، درونزایی دست یافتنی میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مسجد مقدس جمکران دقایقی پیش
👈صحن اصلی مسجد مقدس جمکران مملو از حضور عاشقان حضرت اباصالح المهدی عجل الله
#روز_امید❣️✨ 🔆
#میلاد_امام_زمان(عج)✨🌺
#مبارک_باد🎊❣️✨
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸