پاریس نیست، هتلی در ایران است!!!
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خب رعنا رحیم پور هم تاریخ انقضاش تموم شد، وسط اغتشاشات فایلی از ایشان با مادرش لو رفت که علیه اینترنشنال حرف میزد و میگفت این رسانه دنبال تجزیه ایران است.
🔻 به همین راحتی تمومت میکنند، ایران نیست لگد بزنی آنتن بهت بدن، هنوز بی بی سی رو تخریب نکرد رفیقش اینترنشنال تخریب کرد ولی چون اینا از یک اتاق مشترک دستور میگیرند و تو بخوای بازی بهم بزنی خودتو حذف میکنند.
🔻این عاقبت همه افرادی است که با انقلاب دشمنی کردند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
آمریکا که تا همین چند روز پیش میگفت پیگیر مذاکره با ایران نیست، حالا گفته بخشی از تحریم ها را در قبال توقف غنی سازی ۶۰ درصد خواهد برداشت؛ ایران هم قاطعانه گفته خیر!
تا زمانی که آمریکا تمام تحریمها را بر ندارد و تضمین ندهد زیر تعهداتش نمیزند مذاکره ای در کار نخواهد بود.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴ساخته شدن شیشه های هوشمند توسط نخبه های ایرانی
🔹بچه های دانشگاه تهران موفق شدند ایران را در زمره کشورهای تولیدکننده ی شیشه های هوشمند قرار بدهند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهم/ یک منبع نظامی سوری: در ساعت 00:17 دشمن اسرائیلی با شلیک موشک از سمت جولان اشغالی، سایتی در حومه دمشق را هدف قرار داد.
برخی منابع عبری به نقل از ساکنان شمال اسرائیل از شنیده شدن صدای انفجارهای شدید خبر می دهند.
یک موشک پدافندی سوری وارد بلندی های جولان شده و توسط ارتش اسرائیل رهگیری شده است.
یکی دیگر از مناطق مورد هدف قرار گرفته شده توسط اسرائیل، اطراف منطقه معروف به سیده زینب در جنوب شرقی دمشق گزارش شده است.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺جمعی از مسئولان نظام عصر امروز با رهبر انقلاب دیدار میکنند
🔹در سیزدهمین روز از ماه مبارک رمضان، سران قوا، مسئولان و کارگزاران نظام، جمعی از مدیران ارشد دستگاههای مختلف، نمایندگان مجلس، مسئولان سابق و فعالان اجتماعی و فرهنگی، سهشنبه عصر با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با رهبر انقلاب دیدار خواهند کرد.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ قدم زدن روی دیوارهای که از رودخانه ۱۲۰ متر ارتفاع دارد
🔹️اینجا خوزستان است
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺مرعشی: نباید برای بار دوم از روحانی در انتخابات حمایت میکردیم
دبیرکل حزب کارگزاران میگوید:
🔹حمایت اصلاحطلبان از روحانی در انتخابات 92 درست بود اما نباید در انتخابات 1396 از وی حمایت میکردند.
🔹من میگفتم اگر آقای دکتر حسن روحانی برای دور دوم کاندیدا نشود، خودش به شخصیتهای ماندگار تاریخ ایران تبدیل میشود
🔹برای جایگزینی تعداد زیادی بودند. من با آقای مرحوم هاشمی ۲ ماه قبل از فوتشـان دو بار ملاقات کردم.
🔹آقای هاشمی آدم واقعگرایی بود و شاید فکر میکرد حسن روحانی در هیچ شرایطی کنار نمیرود و رأیها تجزیه میشـود و شکست میخوریم.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺میزان ابتلا به سرطان خون در فلوجه چهار برابر هیروشیما بعد از بمباران اتمی است
🔹روزنامه گاردین در گزارشی فاش کرد، نرخ افزایش سرطان خون در شهر فلوجه عراق بعد از بمباران شدن توسط آمریکا چهار برابر نرخ افزایش این سرطان در هیروشیمای ژاپن بعد از بمباران اتمی است.
🔹پزشکان در عراق افزایش میزان ابتلا به سرطان و ناهنجاریهای مادرزادی را در عراق بعد از شروع بمباران این کشور توسط آمریکا گزارش دادهاند.
🔹محققان اسناد و مدارکی درباره آسیبهای تشعشعات به عراقی ها یافتهاند چون میزان مرگ و میر نوزادان ۸۲۰ درصد نسبت به نرخ کشور کویت در همسایگی عراق بیشتر بوده است.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گفتوگوی اختصاصی با مسیح علینژاد
(۱۲ فروردین۱۴۵۸) :
جمهوری اسلامی صد سالگیاش را نخواهد دید
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ #استاد_رائفی_پور
"استراتژی نظام داری"
چرا باید به برخی سمت داد و جلوی چشم باشند؟!
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✋
انهدام و دستگیری یکی از سر شبکههای باند سازمان یافته قاچاق سلاح و مهمات در ایرانشهر توسط سازمان اطلاعات فراجا
🔺سردار دوستعلی جلیلیان، فرمانده انتظامی استان سیستان و بلوچستان از انهدام و دستگیری یکی از سر شبکههای باند سازمان یافته قاچاق سلاح و مهمات و کشف ۲۰ قبضه سلاح کلت کمری به همراه ۴۰ تیغه خشاب غیرمجاز در شهرستان ایرانشهر خبر داد.
🔹 پس از اطلاع مأموران سازمان اطلاعات فراجا، مبنی بر انتقال تعدادی سلاح جنگی از مرزهای شرقی و اینکه قاچاقچیان قصد انتقال آن با یک دستگاه خودرو سواری به محلی مشخص را دارند، رسیدگی به موضوع در دستور کار قرار گرفت.
🔹 ماموران انتظامی شهرستان ایرانشهر با هدایت فنی سازمان اطلاعات با پایشهای دقیق و بررسی تحرکات منطقه، محل تردد خودروها را شناسایی و بلافاصله با اجرای عملیات برنامه ریزی شده موجب غافلگیری قاچاقچیان و زمین گیر شدن آنان شدند.
🔹 ماموران در بازرسی دقیق از خودروی قاچاقچیان ۲۰ قبضه سلاح کلت کمری به همراه ۴۰ تیغه خشاب غیرمجاز کشف و یک دستگاه خودروی سواری ۴۰۵ نیز توقیف شد.
🔰سازمان اطلاعات فراجا
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ یکبار برای همیشه ⭕
برخورد با بی حجابی
حتما تماشا کنید و به اشتراک بزارین 🌿
#تاکِی_سکوت😔
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت100
احساس کردم چیزی در سینهام واژگون شد.دو چشم سیاه، درست جلوی لنز دوربینم بود. نکند اشتباه میکنم. دوربین را پایینتر آوردم، لبخند پهنی روی لبهایش بود.
ناگهان دوربین را از جلوی چشمهایم کنار کشیدم. نفسم به شماره افتاد.
شوک زده همانجا ایستادم و خیره به روبرو نگاه کردم.
ناباورانه دوباره صحنهایی را که دیده بودم را از نظر گذراندم، مگر میشود. یعنی او هم با دوربین مرا نگاه میکند؟
از باغچه بیرون آمدم پشت به خیابان به درختی که آنجا بود تکیه دادم. با بهت به اطرافم نگاه کردم.
شک در دلم ایجاد شد نکند اشتباه میکنم. آخر چطور ممکن است او هم دقیقا در همین ساعت با دوربین مرا ببیند. چطور او هم مثل من این فکر به ذهنش رسیده.
کمی با خودم کلنجار رفتم. بعد تصمیم گرفتم برای اطمینان دوباره نگاهش کنم تا شکٓم بر طرف شود.
همانجا پشت درخت پنهان شدم. درخت تنومند بود و جثهی من از پشتش دید نداشت.
دوربین را روی چشمهایم گذاشتم و دوباره شروع به حستحویش کردم. ولی این بار با ترس و دلهره، قلبم پریشان و سرگشته بود.
این بار نایلون، جلوی در مغازه آویزان شده بود. مگر همین چند دقیقه پیش نایلون جمع نبود. حیرتم مرا واداشت که زودتر پیدایش کنم. نکند اصلا اشتباه دیدهام. دوربین را به همهی جهات مغازه چرخاندم ولی کسی در مغازه نبود.
روی پیشخوان را نگاه کردم. یک دوربین آنجا بود. پس درست دیده بودم.
دوربینش بزرگتر از دوربین من بود. کمی آنطرفتر هم یک جعبه که عکس همان دوربین رویش بود قرار داشت. پس امروز برای خرید دوربین رفته بود. خودش کجا بود؟ دوربین را بیرون از مغازه چرخاندم نبود. بالا و پایین خیابان را هم دیدم، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. او که همین چند دقیقهی پیش اینجا بود.
دوربین را از جلوی چشمهایم کنار کشیدم و به فکر رفتم. یعنی چه شده؟ یعنی کجا رفته؟ شاید مغازهاش جایی آن پشتها دارد که با دوربین قابل دیدن نیست. او به آنجا رفته.
متفکر نگاهی به دوربینم انداختم و همین که خواستم داخل کیفم بگذارمش صدایش را شنیدم و در جا میخکوب شدم.
–نه به اون که میام کافی شاپ نمیای ببینمت، نه به این که با دوربین...
معلوم بود بیشتر مسیر را دویده چون نفس نفس میزد.
مبهوت از این که چطور به این سرعت خودش را به اینجا رسانده خشکم زده بود.
سر به زیر از باغچه بیرون آمدم. آن لحظه از خجالت آب شدن را خیلی خوب درک کردم.
با لحن جدی گفت:
–چرا تلما خانم؟ چرا از من فرار میکنید؟ چیزی شده؟
دستپاچه گفتم:
–ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو راه افتادم.
دنبالم آمد و فوری راهم را سد کرد.
–جواب من رو بدید بعد برید.
نمیخواستم بگویم من با همسرت حرف زدم، میخواستم فکر کند من از هیچ چیز خبر ندارم.
خیلی نزدیکم شده بود. بوی عطری که زده بود مشامم را پر کرد. همان عطر همیشگی. همان که فقط کافی بود بویش به مشامم برسد و تمام حسهایم غوغا به پا کنند.
دوربین را که هنوز در دستم بود را گرفت و به زیر چانهام برد و فشار کوچکی داد تا سرم را بالا بگیرم.
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم.
هنوز جدی بود ولی همین که نگاهمان با هم تلاقی شد لبخند زد.
دوربین را به طرفم گرفت.
–تو داری با من چیکار میکنی؟ نمیخوای حرف بزنی؟
عبور تک و توک عابران و نگاههایشان اذیتم میکرد. دوربین را از دستش گرفتم.
–ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو پا تند کردم. آنقدر تند میرفتم که فرق زیادی با دویدن نداشت.
احساس کردم آنقدر از حرکتم غافلگیر شده که همانجا ایستاده و متحیر نگاهم میکند.
روی صندلی در ایستگاه مترو نشسته بودم.
–سلام، چیه کشتیهات غرق شده؟
سرم را بلند کردم. ساره بود. از جایم بلند شدم.
–سلام، خوبی؟ دیگه حالت کامل خوب شد؟
تک سرفهایی کرد.
–آره بابا، روی کرونا رو کم کردیم. کرونا هم از ما فرار کرد. فقط این سرفههاش تموم نمیشه،
ابهام آمیز نگاهش کردم.
–نگاه کنا، حالا که حالت خوب شده اینجوری میگی، اون موقع که مریض بودید دیدم چه دست و پایی میزدیا به خصوص واسه شوهرت.
کنارم نشست و آهی کشید.
–راست میگی آدمیزاده دیگه، زود همه چی یادش میره، البته من بیشتر واسه شوهرم نگران بودم. خیلی حالش بد بود. منم از اون گرفتما ولی در حد اون بد حال نبودم. انگار این ویروس تو بدن هر کس یه علائمی داره، ولی واسه شوهر من همهی علائماش بروز کرد. فکر کنم بیچاره دیگه خیلی بدنش ضعیف بوده.
با حرفش یاد ویروسی افتادم که به جان من افتاده بود. این ویروس هم درست مثل کرونا، در بدن هر کس علائمی دارد. یکی مهربان میشود، یکی بدبین، یکی غمگین، یکی دلتنگ...
ولی انگار من ضعیف بودهام که تمام علائمش را روی من نشان داده.
–حالا اینا رو ولش کن تو چیکار کردی با نامزدت. آشتی کردید؟ از قیافت که حدس میزنم اوضاع هنوز قاراش میشه. ببخشیدا من اصلا فرصت نکردم بهت زنگ بزنم و حال نامزدت رو بپرسم. چطوره؟
.🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت
101
نگاهی به جورابها و کش سرهای رنگ و وارنگش انداختم. معلوم بود فروش خوبی نداشته.
–اونم خوب شده، خدا رو شکر.
وسایلش را از روی پایش برداشت و روی زمین گذاشت.
–اینجوری حرف میزنی یعنی هنوز قهرید درسته؟ یکی دوباری که از جلوی مغازش رد شدم دیدم اونم خیلی تو خودشهها. به خدا تو عقل نداری، آخه چی میخوای تو؟
حرفش را نشنیده گرفتم.
–راستی ساره، واسه بچهها یه چند تیکه لباس خریدیم. فردا باهات هماهنگ میکنم بیا همینجا بهت بدم.
–دستتون درد نکنه، واقعا در حقم خواهری میکنی، بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–تلما، بزار منم خواهرانه باهات حرف بزنم. دلم واسه زندگی تو میسوزه، نامزدت رو اینقدر نچزون، دیگه ناز کردنم حدی داری، شورش که دربیاد میزاره میرهها، پسر به این پاکی، کاری، دلسوز، این جور مردی دیگه نایابه، تو به من میگی؟ خودت که از من ناشکر تری، چرا همش بهونه میگیری، اون یه مرد وا...
حرفش را بریدم و با بغض گفتم:
–تو که از هیچی خبر نداری چرا طرفداریش رو میکنی؟ اتفاقا اون خیلی هم نامرده... اشکهایم سرازیر شد و نگذاشت حرفم را ادامه دهم.
قطار در ایستگاه ایستاد. بلند شدم و بدون خدا حافظی سوار شدم.
او هم با بهت همانجا نشسته بود و نگاهم میکرد.
از این که همه طرف او هستند اشکم درآمد. خانم نقره هم غیر مستقیم از او حمایت کرد. حتی رستا وقتی اصل قضیه را برایش تعریف کردم گفت باید فراموشش کنم. همین.
مگر میشود فراموشش کنم دوست داشتنش به دلم سنجاق شده، چند بغض به یک گلو؟
پس دل من چه؟ چرا کسی به فکر من نیست. چرا کسی حال دلم را نمیپرسد. کاش دل هم آلزایمر میگرفت و بیرحمی این عشق را فراموش میکرد.
از ایستگاه مترو بالا آمدم و در کنار خیابان زیر درختهای عریان پاییزی شروع به قدم زدن کردم. سرمای بادی که میآمد صورتم را اذیت میکرد. ولی از درون داغ بودم. دلم میخواست ساعتها در این سرما قدم بزنم تا حرارت درونم کم شود.
دستم را داخل جیب پالتوام بردم و نگاهم را به برگهای رنگارنگی دادم که زمین را فرش کرده بودند و باد آنها را به این سو و آن سو میبرد..
پاییز شبیه به دختری میماند که موهایش را روی شانههای زمین پهن کرده و زمین با نوازشهایش پریشانش میکرد.
پاییز چقدر خوب ناز میکند و زمین چه عاشقانه نازش را میخرد.
شاید برای همین پاییز فصل عشاق است.
چه دردناک است پاییز باشد و عاشق باشی و هوا اینقدر عاشقانه باشد و تو تنها قدم بزنی؟
با این فکرها برکهی چشمهایم پر آب شد. فقط کافی بود یک پلک بزنم تا راهشان را به طرف گونههایم باز کنند.
صدای بوقهای ممتد ماشینی مرا از دنیای عشق و عاشقی زمین و پاییز بیرون کشید.
به طرف ماشینی که بوق میزد برنگشتم. حتما مزاحم است و اگر محل نگذارم خودش میرود.
متوجه شدم که ماشین آرام آرام کنارم میآید. چه مزاحم سمجی است.
سرم را پایین انداختم و به پیاده رو رفتم. دوباره بوق میزد.
پا تند کردم. خیابان خلوت بود. کمکم ترس مرا برداشت. کمی که گذشت دیگر صدای ماشین نمیآمد حتما رفته است. ولی من باز برنگشتم نگاه کنم تا این که
صدای مبهمی به گوشم رسید. انگار به خاطر اضطرابم گوشهایم درست نمیشنید.
دیگر کم کم میخواستم خودم را برای دویدن آماده کنم که اسم مرا صدا زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت102
صدایش آشنای دلم بود. قلبم به پاهایم دستور توقف داد. ایستادم و به عقب چرخیدم.
خودش بود. امیرزاده اینجا چه کار میکرد.
کاپشن سورمهایی رنگی تنش بود و شال سفیدی دور گردنش انداخته بود.
ماشینش را همان جا کنار خیابان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود.
حالا فاصلهمان چند متر بیشتر نبود. حتما آمده بود جواب سوالش را بگیرد.
ملتمسانه نگاهم کرد.
–باید بگید چرا از من فرار میکنید.
یک قدم به جلو آمد و من یه قدم به عقب پا کشیدم. چهرهی همسرش جلوی چشمهایم به این طرف و آن طرف رفت.
–اینجا سرده، بیایید بریم تو ماشین حرف...
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند قدم عقب عقب رفتم و بعد پا به فرار گذاشتم.
صدایش را میشنیدم که صدایم میکرد.
–چرا فرار میکنی؟ صبر کن.
من با تمام قدرت میدویدم. نزدیک کوچهمان که شدم برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم که اگر دنبالم میآید به کوچهمان نروم.
ولی او نمیآمد. همانجا ایستاده بود و شگفتزده نگاه میکرد.
کلید را داخل قفل انداختم و فوری وارد شدم و در را بستم.
نفسم بالا نمیآمد. روی پلهی کنار آسانسور نشستم تا حالم جا بیاید بعد بالا بروم.
با خودم فکر کردم فردا را چه کنم. اگر به کافیشاپ بیاید چطور با او روبه رو شوم؟
در آسانسور باز شد و رستا از آن بیرون آمد. با دیدنم به طرفم آمد.
–وا! چرا اینجا نشستی؟ سرده پاشو برو بالا.
ماسکم را پایین کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
–سلام. یکم تند راه امدم خسته شدم. نشستم نفس تازه کنم.
موشکافانه نگاهم کرد.
–علیک سلام. یه کم تند امدی؟ یا کلا دویدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
آینهایی از کیف
ش درآورد.
–خودتو نگاه کن. صورتت کلا قرمز شده. چشماتم گود افتاده، امروز چیزی خوردی؟
نگاهی در آینه انداختم و در دلم خدا رو شکر کردم که امروز شال توسی سفیدم را سرم کردم که با پالتوام ست است. نگاهی هم به کفشهایم انداختم کفشهای اسپرت لژ دارم را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم.
وقتی مطمئن شدم که تیپم خوب بوده آینه را به رستا برگرداندم.
با تردید آینه را گرفت.
خوب شدمن بهت آینه دادم که سر و وضعت رو چک کنی، نه؟
بلند شدم و حرفش را نشنیده گرفتم.
–تو کجا میری؟
–وسایل دوخت و دوزم تموم شده دارم میرم بخرم.
دگمهی آسانسور را زدم.
–فکر کنم مال ما هم تموم شده، مامان چیزی نگفت؟
–خب، میخوای واسه شما هم بخرم؟
پس صبر کن برم دقیق از مامان بپرسم ببینم چیا میخواد.
رستا هم با من وارد آسانسور شد.
منم میام بالا، صبر میکنم تو سرپا یه چیزی بخور با هم بریم. ماشین ندارما، رضا برده، پیاده باید بریم.
با خودم فکر کردم اتفاقا بهانه خوبی است. برای این که جایی که امیرزاده ایستاده بود را ببینم. از همان جایی عبور کنم که او رد شده بود. شاید رد پایش روی برگهای پاییزی مانده باشد. در همان هوایی نفس بکشم که او چند دقیقه پیش نفس کشیده بود و شاید هنوز عطرش در هوا مانده باشد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت103
از در خانه که بیرون رفتیم دلم حال غریبی داشت. چیزی بین حسرت و شادی. شادی به خاطر دیدنش و حسرت برای این که کاش بیشتر نگاهش میکردم.
کاش میشد بمانم و با هم روی این زلف های پریشان پاییز قدم بزنیم. کاش اینقدر از هم دور نبودیم. کاش میشد...
از پیچ کوچه که پیچیدیم و پا به خیابان گذاشتیم. چشمهایم جایی را ندیدند جز جایی که ساعتی پیش ملاقاتش کردم.
باورم نمیشد، هنوز همانجا دست در جیب ایستاده بود. میخکوبش شدم. در جا ایستادم و حرکتی نکردم.
سرش پایین بود و با پاهایش برگها را جابه جا میکرد. هوا سوز داشت یعنی تمام این مدت همانجا ایستاده بود؟ چرا نرفته بود؟ معلوم بود که غرق افکارش است.
رستا که چند گام جلوتر رفته بود برگشت و نگاهم کرد.
–چرا موندی؟ من با این وضعم از تو جلوترم.( اشاره به شکمش کرد)
سرآسیمه و پچ پچ کنان گفتم:
–بیا برگردیم.
–چیکار کنیم؟
همانطور که نگاهم خیره به روبرو بود با تاکید بیشتری گفتم:
–میگم برگردیم.
رستا نگاهم را دنبال کرد و او هم به تبعیت از من پچ پچ وار گفت:
–مگه اون کیه؟
برگشتم.
دنبالم آمد و هر دو پشت به امیرزاده راه رفته را برگشتیم.
وارد کوچه که شدیم دستم را کشید.
–کیه؟ چرا ازش میترسی.
ایستادم.
–نمیترسم. نمیخوام من رو ببینه.
سوالی نگاهم کرد. نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–امیرزادس. همون که در موردش باهات حرف زدم.
چشمهایش گشاد شدند.
–اینجا چیکار میکنه؟
–میخواد بدونه چرا ازش فرار میکنم، چرا بلکش کردم، چرا...
دوید در حرفم.
–خب بهش بگو.
هنوز نگاهم به زمین بود.
رستا بازویم را گرفت.
–میگم چرا بهش نمیگی؟
چشمهایم حوض آب شد.
نوچی کرد.
–خب، مگه نمیخوای دستاز سرت برداره، مگه نمیخوای فراموشش کنی؟
نه، نمیخواستم دست از سرم بردار، نمیخواستم برود. فراموش کردنش کار من نبود.
رستا اخم کرد و دستم را کشید.
دستهایش گرم بودند و من کوه یخ.
–تو برو خونه، من خودم میرم بهش همه چی رو میگم.
سطل سطل حوض چشمهایم روی گونههای برجستهام خالی شد.
اخمهایش را باز کرد و مهربان شد.
–این اشکها یعنی بهش نگم؟
سکوت کردم.
دوباره لحنش خشن شد.
–خب حداقل بگو دیگه نمیخوای ببینیش؟ بگو ازش خوشت نمیاد، چه میدونم یه چیزی بباف بگو بره دنبال کارش.
وقتی حرفی نمیزنی اونم ازت سواستفاده میکنه خب.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#توجه
#توجه
#بیاددلاوران
امروز ۱۵ فروردین سالروز عملیات بزرگ و تاریخی حمله به H3 یا همان حمله به پایگاه های سه گانه نیروی هوایی رژیم بعث صدام در منطقه غربی عراق و در نزدیکی مرزهای اردن بنام الواید است. میدانم که همه دیگر این داستان را میدانید و به همین دلیل صرفاً برای یادآوری این روز مهم در تاریخ نبردهای هوایی و طراحی عملیاتهای پیچیده هوایی این پست را گذاشته و در ادامه یاد و خاطره تمامی طراحان و مجریان این عملیات را که روحشان در آسمان به جسمشان در خاک وطن آرمیده است و آنهایی که در قید حیات هستند را گرامی میداریم و یادشان بعنوان قهرمانان وطن در دل ما و آیندگان این مرز بوم حک و ماندگار خواهد بود.
لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
.
لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ما واقعا نحوه تذکر هم بلد نیستیم!
🎙 خاطره شنیدنی حاج حسین یکتا درباره امر به معروف در هواپیما
👤آیت الله #بهجت (رحمه الله ) :
🔆ای کاش می دانستیم زود خوابیدن در شب وبیداری قبل از اذان صبح تا طلوع آفتاب چه فواید جسمی و دنیوی ،معنوی وروحی بی شماری دارد.
#بین_الطلوعین
نکاتی از سیره رهبر انقلاب در گفتگوی مجله پاسدار اسلام با حجتالاسلام والمسلمین محمدی گلپایگانی:
غم و غصه برای مردم، «آقا» را پیر کرده/ دنیا گریزی، مهربانی و سعه صدر از ویژگیهای بارز ایشان است.
♦️غصه و اندوه حضرت آقا برای مردم فراتر از اینهاست و همین غصه آقا را پیر کرده است. چه در دولتهای قبلی و چه حالا مسئولین درجه یک که میآیند خدمت ایشان سراغ ندارم که در جلسهای سفارش مردم و معیشت مردم را نکرده باشند. مهمترین دغدغه ایشان رسیدگی به مردم، بالاخص نیازمندان و افراد آسیبپذیر است
♦️ویژگی بارز دیگر، سعهصدر حضرت آقاست. در موار متعدد دیدهام که جفاها و بیمهریهای افراد را با سعه صدر و گذشت، مهربانانه پاسخ گفتهاند. ایشان وقتی به رهبری انتخاب شدند من خودم از ایشان شنیدم که گفتند: من از هرآنچه از گذشتهها بود، گذشتم؛ هر کسی هر جفایی در حق من کرده، از او گذشتم.
♦️کانالهای اطلاعاتی ایشان یکی دو تا نیست. کانالهای مختلفی دارند که خیلی مواقع ورای اطلاعات و گزارشهایی است که از طریق دفتر تقدیم میشود...در واقع این پختگی مواضع و سخنان ایشان که واقعاً همه را شگفتزده میکند اگر مبتنی بر اطلاعات جامع نسبت به مسائل جامعه نباشد، امکانپذیر نیست.
♦️دنیاگریزی از مهمترین خصوصیات ایشان است. دنیا با همه جاذبههایش که میبینیم بعضیها دارند برایش چه میکنند، در اختیار آقاست، اما ایشان مطلقاً و ابداً و به هیچوجه به دنیا دلبستگی ندارند.
♦️ایشان علاوه بر اینکه خودشان تعلق خاطر فوقالعادهای به خانواده معظم شهدا دارند، تکریم خانواده شهدا را لازم میدانند. آقا با این رفتارشان میخواهند بگویند ما هرچه داریم از فداکاری اینها داریم...شاید هیچ مسئولی به اندازه آقا در منزل خانواده شهدا حضور پیدا نکرده است.
♦️مرحوم آیتالله گلپایگانی به من فرمودند: من اگر خلاف شرعی را مشاهده کنم، اگر ببینم گفتن علنی من باعث تضعیف جمهوری اسلامی میشود، آن را نمیگویم، چون من تضعیف جمهوری اسلامی را حرام میدانم.
لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
.
لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
متن کامل مصاحبه:
http://pasdareeslam.com/45632/
13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ امید دانا و سیدکاظم روح بخش❌
⭕️قسمت دوازدهم #vs
امید دانا میگه: ما ملت کوروش هستیم و جمهوری اسلامی می ترسه از اینکه مردم برن سراغ کوروش
سیدکاظم روح بخش یک پاسخ جالب میده که چرا اینقدر کوروش رو دارن بزرگ می کنند واسه کجا می خوان؟؟؟
ببینیم باهم 👆
لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
.
لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔴اينجا جمهوری اسلامی ایران هست. اینجا سرزمین تعارضهاست. دشمن نگاه چپ به اینجا بندازه، با خاتمی و حسن روحانی و ظریف طرف نیست، با همون کسانی طرفه که گوش این سوپر کماندوهای آمریکایی و انگلیسی و عین بزغاله گرفتند و کاری کردند شلوارشون و خراب کنن.
🔸🔸🔸بچهها، میدونید سی ایر لند! Sea Air land که توی عکس قبل از این مطلب گفتم یعنی چی؟ یعنی #زمین، #هوا، #دریا! یعنی این کماندوی آمریکایی که داره جلوی بچههای ما گریه میکنه، هم آموزش زمینی هم هوایی هم دریایی رو تا تهش دیده!
🔹🔹🔹یعنی این بزغاله بیشتر از هر انسان دیگهای روی زمین آموزش نظامی دیده! یعنی این هزاران ساعت آموزشی رو که این دیده، معنیش این میشه هرجایی که بود باید بکشه، ولی کشته نشه!
🔸اگر آمریکا تونسته با سینمای استراتژیک و هالیوودیش شخصیتهایی مثل رمبو و راکی و آرنولد و سیلوستر استالونه رو به عنوان جنگاوران ارتش آمریکا در ذهن بشریت جا بندازه! این کچل مصداق عینی و واقعی اوناست!
🔹اون وقت، وقتی این و میگیرن، با وجود اون همه آموزشی که دیده چکار میکنه؟ گریه میکنه! دلیل هم داره که گریه میکنه! چرا گریه میکنه؟ چون آنقدر توی سینمای هالیوود اسلام هراسی و ایران هراسی کردند که خودشونم باورشون شده!
✅ ادامه در پست بعدی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
.
لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
.
🔸🔸این بزدل وقتی اسیر شد فکر میکرد الان یه سپاهی نقاب میزنه یه متن عربی هم روبروی دوربین میخونه، بعدش میشینه روی سینهش و خرخرهش و میبره! پشماش ریخته!
تو دلش میگه یعنی دیگه لاس وگاس و نمیبینم!
🔹🔹بعد از اون طرف یکی مثل محسن حججی! که نه کماندوی ویژه دریایی! بلکه فعال فرهنگی بوده، کتاب پخش میکرده، به دست شقیترین مخلوقات که فیلمهای سلاخی کردنشون تو دنیا معروفه، اسیر میشه!
با نگاهش!
چنان دنیا رو با تمام زرق و برقش تحقیر میکنه چنان مرگ و به بازی میگیره که کون و مکان منقلب میشن! فاصله نگاه نافذ محسن حججی تا گریه های از سر حقارت کماندوی دریایی آمریکا فاصلهای است به اندازه فاصله بین حق و باطل!
فاصله ژنرالهای خونخوار پنتاگون تا فرماندهان دلاور نیروی قدس سپاه!
فاصلهایست به اندازه فاصله بین حق و باطل!
فاصله بین جو بایدن ظالم و جانی کافر و به عنوان شخص اول آمریکا، با رهبر حکیم و فرزانه و دلیر و مؤمن و جانباز انقلاب! فاصلهایست به اندازه فاصله بین حق و باطل!
فاصله بین قصر و باروی یزید و معاویه تا پیکر پاره پاره حسین علیه السلام در گودال قتلگاه؛ فاصلهایست به اندازه فاصله بین حق و باطل!
بعد اون رئیس جمهور احمق درجه یک آمریکایی یعنی ترامپ میگفت ایرانیها از ارتش آمریکا میترسند!
🔸🔹🔸آخه گاوچرون! اون موقعی که مملکت ما هیچی نداشت و خیلیها خواب بودند، کلهتونو انداختید پایین و خواستید بیایید تو طبس عملیات کنید، خدا با شنهای روان هواپیماهاتونو انداخت!
با شن!
حالا که دیگه بچههای ما صدای آروغ از سرمستی خلبان U2 آمریکایی رو هم شنود میکنند.
🔹اونی که چنگ انداخت تو حلقومتون! سوریه و عراق و که بلعیده بودید و از تو معدتون کشید بیرون،
اون ما بودیم!
ایران بود!
پس از ما عصبانی باش!
و از این عصبانیت بمیر!
ای آمریکای خائن و اسرائیل کودک کش
لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
.
لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سه جور روزه داریم؟
شما از کدام نوع روزه داران هستین؟
🎙#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
┄┅═══❉☀️❉═══┅┄
🌤«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»
کاری دوست دارن میکنن.
–وا؟! خب اگه جوونا ازدواج نکنن چی به اونا میرسه؟
–همون چیزی که به ابلیس میرسه. شیطون داره واسه خودش آدم جمع میکنه دیگه، شنیدم همین ساچی هم کارمند عالی رتبهی شیطان شده،
مادر پرسید:
–خب اینجوری که بازم همه چی به شیطون میرسه، آدمها واسه چی این کارارو میکنن.
گفتم:
–مامان جان به آدمها هم همه چی میرسه، شیطون روحشون رو میخره، بعد بهشون همه چی میده، پول، شهرت، یا هر چیزی که خودشون بخوان.
مادر لبش را گاز گرفت.
–بسمالله، مگه میشه؟ خب روح اینا به چه درد شیطون میخوره.
–خب سرباز شیطون میشن دیگه، اگرم از حرفهاش سرپیچی کنن کشته میشن. البته من شنیدم آخرش خیلی فجیح کشته میشن چون درخواستهای شیطون اونقدر به جاهای باریک میکشه که کسی نمیتونه انجام بده.
مادر با لکنت گفت:
–پناه...بر...خدا...
خدا لعنتشون کنه.
بعد دستهایش را بالا برد و دعا کرد.
–خدایا بچههای من رو از ابن بلاها حفظ کن.
بعد مثل کسی که میخواهد خودش را دلداری بدهد رو به رستا گفت:
– ولی من دقت کردما دیگه نادیا الانا بیشتر دنبال کاره، حواسم هست. دیگه با اون دختر گردن شکسته کاچیه، ساچیه، چیه کاری نداره.
از جملهی آخر مادر خندهام گرفت.
وسط خندهام یاد امیرزاده افتادم و حرفهای قبلی مادر...ناگهان بغض کردم و دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
آخر این بغض های یهویی میان خنده هایم نفسم را میگیرد.
چقدر سخت است عاشق باشی و فقط برای خودت تنها عاشقی کنی.
تا کی باید این بغضهایم را زنده زنده قورت بدهم.
تا کی باید عاشقی را فقط برای قلب خودم نگهش دارم؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت104
کارش درست نیست.
اینو بدون اگر رفتی بهش ماجرای زن داشتنش رو گفتی و اون برگشت گفت ما در حال طلاق گرفتنیم و زنم به من توجه نمیکنه و یا به زنم علاقه ندارم و به زور خانوادم برام گرفتمش و اصلا زنم انتخاب من نبوده و امثال این حرفها باور نمیکنیا...خامش نمیشیا. چون با توام دقیقا همین کار رو میکنه.
الان اونقدر از این مردا هستن که خیلی راحت...
حرفش را بریدم.
–من از اون موقع باهاش حرف نزدم. اصلا کاری باهاش ندارم.
فکری کرد و گفت:
–باشه تو برو خونه من برم خریدا رو انجام بدم بیام.
التماس آمیز نگاهش کردم.
سرش را تکان داد.
نترس کاری به اون ندارم.
بعد غرغر کنان رفت.
–آخه بگو دختر تو چیت کمه، آدم قحطه، خوشت میاد استرس داشته باشی...
بعد از این که از پیچ کوچه پیچید و از نگاهم دور شد. خودم را به سر کوچه رساندم. دیوار خانهایی که جلویش ایستاده بودم به اندازهی ایستادن یک آدم فرو رفتگی داشت که بالایش چراغ سر در حیاط تعبیه شده بود. خودم را در آن فرو رفتگی جا دادم.
کمی صبر کردم و بعد سرکی به خیابان کشیدم.
رستا آرام درست در جهت جایی که امیرزاده ایستاده بود راهش را میرفت. چند دقیقه صبر کردم و دوباره سرک کشیدم. نزدیک امیرزاده رسیده بود و همانطور که حرکت میکرد نگاه از او بر نمیداشت.
امیرزاده حتی سرش را بلند نکرد نگاهش کند. در دلم قربان صدقهاش رفتم. آخر تو که اینقدر سربه زیری مگر میشود دنبال زن دوم و این حرفها باشی.
رستا به فاصلهی تقریبا یک متری از او رسید و ایستاد.
گوشهایم سوت کشیدند، نکند حرفی به او بزند. رستا هیچ وقت دروغ نمیگفت یعنی زیر حرفش زده.
رستا ایستاده بود، باد چادرش را به بازی گرفت. ولی امیرزاده در حال خودش بود. رستا چادرش را در دستش جمع کرد و چیزی گفت که امیرزاده سرش را به طرفش چرخاند و همانطور که سرش پایین بود به حرفهای رستا گوش میکرد.
حول کرده بودم گوشیام را از جیب پالتوام درآوردم تا به رستا زنگ بزنم و مانعش شوم، همینطور که شمارهاش را میگرفتم نگاهشان هم میکردم که دیدم امیرزاده دستش را به طرف ایستگاه مترو دراز کرد و چیزی به رستا گفت.
رستا هم به راهش ادامه داد و گوشیاش را از کیفش درآورد و جوابم را داد:
– تو داری منو میپایی؟ مگه نگفتم برو خونه؟
استرس در صدایم موج میزد.
–چی بهش گفتی؟
–هیچی بابا، همینجوری یه آدرس الکی ازش پرسیدم. گفتم میدونه ایستگاه مترو کجاست.
نفس راحتی کشیدم.
–واسه چی؟
–خواستم ببینم چطور آدمیه؟
ذوق زده گفتم.
–دیدی چه پسر خوبیه؟
جدی و سرد گفت:
–با یه آدرس پرسیدن دیدم؟ هر چی هست یا نیست مبارک صاحبش باشه. توام برو خونه اونجا یخ کردی.
بعد هم تماس را قطع کرد.
دلم نمیآمد به خانه برگردم. پاهایم آنجا قفل شده بود. بیست دقیقهایی همانطور ایستادم.
گاه و بیگاه هم از کوچه، هم از خیابان ماشین رد میشد و من مدام سرک میکشیدم ببینم ماشین اوست که راه افتاده یا نه. میدیدم گاهی راه میرود، گاهی یک جا میایستاد و بعضی اوقات هم به زمین خیره میشد، یک بار هم به ماشینش تکیه داد و به درختها نگاه کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت105
بار آخر گوشیاش زنگ خورد کوتاه صحبت کرد و سوار ماشینش شد و راه افتاد.
خواستم به خانه برگردم که دیدم مستقیم به طرف کوچهی ما میآید.
چند ثانیه بیشتر وقت لازم نداشت که به جایی که من هستم برسد.
مجبور بودم همانجا، در آن فرو رفتگی بمانم چون اگر راه میافتادم به طرف خانه حتما موقع رد شدن از سر کوچه مرا میدید.
ماشین را سر کوچه متوقف کرد، در دلم خدا خدا میکردم به داخل کوچه نپیچد، اگر از داخل کوچه ما میرفت حتما مرا میدید و آبرویم میرفت.
طولی نکشید که دور زد و از همان خیابان رفت.
نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف خانه راه افتادم.
دائم به این فکر میکردم که کسی که به گوشیاش زنگ زد چه کسی بود یعنی زنش بود؟ ولی خیلی جدی صحبت کرد اگر هم زنش باشد حتما رابطهی خوبی با هم ندارند. یعنی زنش چه گفته که فوری رفت.
شاید از آن دسته مردهایی است که از زنش خیلی حساب میبرد.
کارهای جواهر دوزی ما و نقاشی نادیا خیلی رونق گرفته بود. نادیا گاهی اصلا وقت نمیکرد به درسهایش برسد، برای همین من پیشنهاد دادم که یک نفر را برای کمک پیدا کنیم.
مادر از این که نادیا از کار زیاد حتی به درسهایش نمیرسد ناراضی نبود میگفت همین که قبول شود کافیست. رستا گفت:
–مامان درسش مهمتره، کار که همیشه هست.
مادر دو سنگ تراش خورده را داخل سوزن انداخت.
–درسم همیشه هست، اگه اون علاقه داشته باشه در هر شرایطی درسش رو میخونه، نمیبینی تلما رو. خب وقتی علاقه نداره ما هی به زور بگیم باید نمرت بالا بشه بعد بیای کار کنی، خب اونم سرش رو میکنه تو تبلت الکی با چیزای چرت و پرت سرش رو گرم میکنه بعد میگه درس دارم میخونم.
سوزن را نخ کردم و حاشیه دوزی را شروع کردم.
–خود تو رستا مگه زود ازدواج نکردی بع
د از ازدواجت درست رو ادامه دادی؟ اتفاق خاصی افتاد؟
رستا نگاهی به من انداخت.
–آخه من شرایط درس خوندن رو داشتم. هم شوهرم هم مادر شوهرم کمکم میکردند. حالا مگه شما میدونید نادیا هم همین شرایط رو خواهد داشت.
سرم را تکان دادم.
–تو درست میگی، ولی ارادهی خودشم مهمه. حالا فعلا به فکر یه نفر باشید بیاد کمکمون.
رستا بچههایش را صدا کرد تا بهشان خوراکی بدهد.
–دیروز این خانم بهاری امده بود به مامان میگفت دخترش خونه بیکاره کاری نداره، میگفت اگه مامان وفت داره بهش سوزن دوزی یاد بده.
مادر پارچه را از کارگاه درآورد.
–منم بهش گفتم از امروز بیاد بهش یاد بدم. میخوای بگم خودش و مامانش یاد بگیرن کمکمون کنن؟
سرم را کج کردم.
–بگید. راستی مامان دخترش چند سالشه؟ یه جوری خیلی تو خودشه.
مادر اتو را برداشت و کار تمام شدهاش را شروع به اتو کردن کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت106
–روم نشد بپرسم. ولی سنش بالاست. مثل این که چند سال پیش یکی رو میخواسته بعدا فهمیدن طرف زن داشته، با یه بچه، دیگه دختره ولش کرده، ولی انگار قید ازدواج رو هم زده. مادرش میگه از اون موقع هر چی خواستگار امده رد کرده، یه مدتم بنده خدا افسردگی داشته دارو مصرف میکرده، ولی الان انگار بهتر شده.
رستا نگاه معنیداری خرجم کرد و پرسید:
–خب وقتی پسره زن و بچه داره و دنبال زندگیشه، این چرا نرفته دنبال زندگی خودش؟
مادر اتو را از برق کشید و به نادیا که تازه از اتاق بیرون آمد و میخواست کنار من بشیند گفت:
–برو چند تا چایی بریز بیار بعد بشین. بعد از رفتن نادیا پچ پچ کنان گفت:
–لابد خواستگاراش دندونگیر نبودن دیگه، وگرنه زن بند محبته، مرد که یه کم زبون بریزه و محبت کنه زن همه چی یادش میره.
رستا نفسش را محکم بیرن داد و زیر چشمی نگاهم کرد.
–بله زن گیر محبته ولی در صورتی که مهر یکی دیگه رو بندازه دور تا بتونه محبت اون یکی رو ببینه. وقتی صبح تا شب تو ذهنش تصویر یکی دیگس دیگه جایی واسه خواستگار قبول کردن و فکر کردن بهش نمیمونه.
من و منی کردم.
–خب شاید بنده خدا نمیتونه فکرش رو بندازه بیرون.
رستا اخم کرد، عمق خطهای اخمش آنقدر عمیق بود که ترسیدم مادر شک کند.
–یعنی چی؟ طرف دنبال کیف و عشق خودشه، دنبال زندگیشه، اونوقت این نمیتونه؟ حماقتم حدی داره؟ این اینجا خودشو مریض کنه و مشت مشت دارو بخوره، بگه من نمیتونم فکرش رو بندازم دور، آدمم در این حد...
مادر نگاه متعجبش را به رستا دوخت.
–خب حالا، تو چرا حرص میخوری؟ واسه بچه خوب نیست. ول کن حرف مردم رو.
رستا پوفی کرد.
–آخه مامان، دیدم که میگم، امثال این مدل دخترای ساده زیادن. آدم رو فقط حرص میدن.
مادر نگاهی به نادیا که در آشپزخانه مشغول چای ریختن بود انداخت.
–مادر همه جوره آدم هست. برعکسشم شنیدیم که دختره اونقدر گرگه که مرد بدبخت رو که زن و چند تا بچه داشته رو جوری از زندگیش سرد میکنه که کلا یه زندگی به هم میریزه، اسمشم میزاره عشق، میگه من عاشق این مرد شدم نمیتونم ولش کنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت107
زیر چشمی به رستا نگاه کردم و گفتم:
–خب اگه واقعا عاشقش شده باشه چی؟
رستا با عجله جواب داد.
–خب چطوری عاشقش شده؟ حتما یه جاهایی نبایدها رو رعایت نکرده.
یا تو فضای مجازی باهاش چت کرده که نباید میکرده، یا ملاقاتهایی کردن که نباید میکردن و مهرش افتاده تو دلش.
نگاهم را زیر انداختم.
–شاید دختره فکر کرده طرف مجرده. یعنی بعد از عاشق شدن فهمیده طرف متاهله. این که ربطی به گرگ بودن نداره. دیگه شده خب.
مادر رو به رستا گفت:
– راست میگه ها، شاید دختر خانم بهاری هم اینجوری شده باشه، به نظر من وقتی اینجوری بشه باید دختره بره پیزندگی خودش. مثل همین دختر خانم بهاری، حداقل اینجوری یه نفر آسیب میبینه ولی اونجوری یه خانواده از بین میره، گاهی کلا زندگی اون مرد به طلاق میکشه و بچهها آواره میشن.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و آهی کشیدم.
–درسته، یه نفر آسیب ببینه بهتره.
نادیا سینی چای را روی زمین گذاشت و کنارم نشست.
–به نظر من که عشق و عاشقی همش چرته، اصلا ازدواج کنی که چی بشه؟
همه با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم.
رستا با نگرانی گفت:
–کی گفته چرته؟
این بار همه با چشمهای گرد شده به رستا نگاه کردیم و او ادامه داد:
–عشق وقتی به جا و درست باشه خیلی هم چیز خوبیه، توام پاشو برو اون نقاشیهایی که امروز قاب کردی رو بیار ببینم اصلا ارزش فروختن داره.
بعد از رفتن نادیا،
رستا سرش را کمی جلوتر آورد و آرام به من و مادر گفت:
–شک نکنید همین ساچی این حرفها رو زده که نادیام تکرار میکنه، الان کلا همه جا دارن همین حرفهایی که نادیا زد رو بین جوونها و نوجوونها رواج میدن، آخرشم کار این جوونها به ازدواج نمیکشه که...
مادر گفت:
–یعنی چی؟ پس چی میشه؟
رستا صاف نشست.
–همون چیزی میشه که الان تو چندتا کشور آزاد شده دیگه ملت علنی هر