eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.7هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
36هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 🎞امشب نگاه کودکان به ماه است ‎عباس پــ ـاسـ ـدار خیمه‌گاه است ‎غرق نماز است سبط پیمبر ‎الله اکبر الله اکبر https://ble.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 قدیمی ترین صدای ضبط شده از نوحه خوانی و تصاویر مراسم عزاداری در زمان قاجار‌ صداهای ضبط شده به دوره ناصری و مظفری منسوب‌اند مانند نوحه «جبرئیل» https://ble.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞سرازیر شدن قطرات خون از جایگاه سر مبارک علیه السلام در مسجد النقطه(راس الحسین علیه السلام) شهر حلب هر سال ظهر از زیر این سنگ خون جاری می شود. https://ble.ir/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭149‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی آمد روبرویم ایستاد و پرسید: چرا این جا نشستی؟ نیم نگاهی به او کردم و جوابی ندادم. _پاشو هوا سرده سرما می خوری توجهم به پاکتی که در دست داشت جلب شد. پرسیدم: این چیه دستت؟ چشم هایش را به هم فشرد و گفت: سدر و کافوره اشک به چشمم دوید و با بغض پرسیدم: سدر و کافور برای چی؟ صدای دو رگه محمد علی هم با بغض لرزید و گفت: میخوان بچه رو غسل بدن ببرن خاکش کنن _همین جا میخوان غسلش بدن؟ محمد علی در جوابم سر تکان داد و کنارم نشست. باور این که قرار است این طفل کوچک به این زودی مهمان خاک شود برایم سخت بود. بغض داشت خفه ام می کرد. محمد علی انگار حالم را فهمید بغلم کرد و من سر بر روی شانه او گذاشتم و هر دو گریستیم. چند دقیقه بعد پدر حسنعلی از اتاق بیرون آمد. با آمدن او خودم را جمع و جور کردم. از محمد علی پرسید: آوردی باباجان؟ محمد علی از جا برخاست. سر به زیر به پاکت اشاره کرد و گفت: آره آوردم. _خیلی خوب بذارش کنار شیر آب تا بچه رو بیارم. نگاهم به سمت شیر آب حیاط کشیده شد. هوا سرد بود. آب سرد بود. همه وجودم از تصورش یخ زد. هم من هم محمد علی از تصورش یخ زدیم. خشک مان زد. پدر حسنعلی بچه به بغل همراه آقاجان از اتاق بیرون آمدند. پدر حسنعلی به سمت شیر آب حیاط می رفت که آقاجان صدایش زد و گفت: نه کربلایی ... با آب حیاط نه ... هوا سرده بچه یخ می زنه ... چنان با بغض و دل رحمی این جمله را گفت که خود کربلایی هم حالش منقلب شد. محمد مهدی را به خودش فشرد و گفت: حاجی بچه تموم کرده ... آقا جان جلو رفت. محمد مهدی را بغل کرد و گفت: تموم کرده ولی من دلم نمیاد پوست نازک تنش رو تو این هوا با آب سرد بشوریم. اگه پدر و مادرش از پشت پنجره ببینن چی؟ جیگرشون تیکه تیکه میشه. ببریمش مطبخ اونجا با آب گرم بشوریمش. پدر حسنعلی به تایید سر تکان داد و به مطبخ رفتند. محمد علی پشتم را نوازش کرد و گفت: آبجی برو تو هوا سرده و خودش به مطبخ رفت و در را بست. نه دل رفتن به اتاق را داشتم نه دل رفتن به مطبخ. در همان حیاط کمی نشستم اما کنجکاوی ام مرا به پشت در مطبخ کشاند. از لای در که کمی باز بود دیدم بچه را داخل تشتی در بغل گرفته اند. محمد علی آب می ریزد و آقاجان داشت به انگشت های کوچکش دست می کشید. با دیدن این صحنه جگرم پاره پاره شد. دلم فریاد می خواست. چادرم را گلوله کردم و مقابل دهانم گرفتم. به سمت دیگر حیاط که دستشویی آن جا بود دویدم. وارد دستشویی شدم و تا توانستم زار زدم. آن قدر زار زدم که خودم احساس می کردم دیگر صدایم در نمی آید. از دستشویی بیرون آمدم و صورتم را در حیاط شستم و به اتاق برگشتم. حسنعلی کنار مادرش کز کرده بود و راضیه انگار به خواب رفته بود. قرآن را برداشتم و برای آرامش دل خواهرم و همسرش مشغول تلاوت شدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که راضیه از خواب پرید. به جلوی لباسش که کمی خیس شده بود دست کشید و گفت: ای وای شیرم رگ کرده ... بچه ام گرسنه شه ... رو به حسنعلی گفت: حسنعلی بچه ام کجاست؟ بچه ام گرسنه شه ... بچه ام شیر میخواد ... با صدا زیر گریه زد و گفت: الهی بمیرم برات مامان جان ... کاش من جای تو می مردم ... راضیه را بغل گرفتم. سر به شانه ام گذاشت و گفت: رقیه بچه ام گرسنه اس ... چند روز آخری دیدی چیزی شیر نخورد ... دیدی هر چی دادمش بالا میاورد .... رقیه به دلم موند یه بار دیگه شیر بخوره .... آخ خدا به دلم موند یه بار دیگه موقع شیر خوردن انگشتاشو دور دستم محکم بپیچه. خدایا بمیرم برای دل حضرت رباب .... خدایا منم مثل حضرت رباب الان شیر دارم ولی بچه ندارم .... لباس راضیه تمام خیس شده بود و لباس مرا هم خیس کرد. راضیه روضه می خواند و ما همه هق هق گریه بودیم. انگار قدرت تکلم نداشتم که حتی یک کلمه بگویم و او را آرام کنم. فقط او را به خودم می فشردم و هق هق می کردم. حسنعلی که طاقتش طاق شد از جا برخاست و به سمت ما آمد. شانه راضیه را گرفت، او را از بغل من در آورد و گفت: بس کن راضیه ... بس کن لا مصب .... جیگر آتیش گرفته ام رو خون نکن /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭150‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی
راضیه با درماندگی لب زد: بچه ام همش شیش ماهش بود حسنعلی ... بچه ام تازه داشت تلاش می کرد بابا بگه حسنعلی راضیه را بغل گرفت و هر دو در بغل هم به شدت گریستند. هر دو در بغل هم زار می زدند. جز همسر چه کسی می تواند مرهم خوبی برای زخم دل همسرش باشد خصوصا وقتی داغ دل مشترک باشد؟ من و مادر حسنعلی از اتاق بیرون آمدیم و در را بستیم. کار غسل و کفن تمام شده بود و به نماز ایستاده بودند. آقاجان اذکار نماز میت را می گفت و از شدت گریه می لرزید. نماز که تمام شد ماتم جدیدی شروع شد. چه طور این بچه کفن پیچ را برای خداحافظی پدر و مادرش به اتاق ببرند؟ کربلایی بچه به بغل چند بار تا در اتاق رفت و برگشت. بار آخر درمانده روی پله نشست زار زد و رو به آقاجان گفت: کار من نیست حاجی ... آقاجان به صورتش دست کشید و یا امام حسین گفت. جلو رفت، بچه را از بغل کربلایی گرفت و به اتاق رفت. دوباره صدای ناله و شیون راضیه بلند شد. سرم گیج می رفت و زیر دلم تیر می کشید. گوشه ایوان به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم. چشم هایم را بستم و ذکر الا بذکر الله تطمئن القلوب را زمزمه کردم. تا ظهر خانه راضیه شلوغ شد. خواهر و برادرهایم، مادر، خانباجی، خانواده حسنعلی، همسایه ها، پدر و مادر احمد و آشنایان هر که خبر را شنیده بود برای سر سلامتی می آمد و می رفت. مادر راضیه را بغل گرفته بود و نوازش می داد. دلش می سوخت ولی نمی توانست زیاد پیش راضیه بماند باید به بیمارستان بر می گشت و مراقب ریحانه می بود. تا شب هر که توانست برای سر سلامتی آمد و دوباره خانه شان خالی شد. من ماندم و آقاجان و پدر و مادر حسنعلی. ما ماندیم و اتاقی که دیگر صدای بچه ای در آن نمی پیچید. دارویی که حسنعلی با هزار امید از تهران آورده بود و تمام دارایی شان را به امید زنده ماندن فرزندشان پای آن داده بودند لب طاقچه بود. به نظرم این دارو خود آینه دق بود. نگاه همه مان که به این دارو می افتاد حال مان به هم می ریخت. مادر حسنعلی طاقت نیاورد و رو به حسنعلی گفت: ننه این آینه دقو بردار ببر بنداز بیرون جیگر آدم آتیش می گیره. راضیه اما با بغض گفت: نه حسنعلی ... دور نندازش ... فردا ببر بدش به دکتر بگو اگه کسی مشکل بچه ما رو داره بده به پدر مادر اون ... قسمت بچه من نشد که زنده بمونه حداقل یه بچه دیگه استفاده اش کنه داغش به دل پدر و مادرش نمونه. حسنعلی دارو را برداشت و گفت: باشه فردا می برمش میدم دکتر ... تو آروم باش ... راضیه آرام گریست. آن قدر گریه کرد تا خوابش برد. دلم نمی خواست خواهرم را در این غم و ناراحتی تنها بگذارم. جگرم برایش می سوخت. به زور از سر خاک او را به خانه آورده بودیم و یادآوری حال بدش وقتی روی محمد مهدی خاک می ریختند مرا منقلب می کرد. درد زیر دلم زیاد شده بود و به لکه بینی هم افتاده بودم اما جرأت نداشتم به کسی چیزی بگویم. اگر می فهمیدند دیگر نمی گذاشتند پیش راضیه بمانم. دلم می خواست همدم خواهرم باشم، سنگ صبورش باشم در غم و اندوهش کنارش باشم. حتی با همه دلتنگی ام برای احمد، دعا می کردم کارش بیشتر طول بکشد و به این زودی برنگردد تا من کنار راضیه بمانم. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭151‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی فردای از دنیا رفتن محمد مهدی، احمد از سفر برگشت. انگار از مرگ محمد مهدی خبر داشت که برای سر سلامتی به خانه راضیه آمد. دلتنگ احمد بودم اما با این مصیبتی که دیده بودم نمی توانستم به او ابراز محبت و دلتنگی کنم. هم دلم برای راضیه می سوخت، هم حال روحی و جسمی خودم خوب نبود که بخواهم لبخند بزنم و شاد باشم. حتی دوست نداشتم همراه احمد به خانه مان برگردیم. دلم نمی خواست در این حال راضیه را تنها بگذارم. احمد که انگار حال مرا کامل درک کرد برای برگشتم به خانه اصرار نکرد و اجازه داد پیش راضیه بمانم و در این حالی که داشت تنهایش نگذارم. هر روز قبل از طلوع آفتاب مرا به خانه راضیه می برد و شب ها ساعت 9 به دنبالم می آمد و به خانه می رفتیم. راضیه و حسنعلی هر روز صبح یک ساعتی به قبرستان می رفتند و بر می گشتند.
هنوز زیر دلم درد داشتم و لکه بینی ام قطع نشده بود ولی به کسی حتی احمد هم چیزی نمی گفتم تا مبادا مانع حضورم کنار راضیه نشود. برای این که بتوانم به اعمال استحاضه عمل کنم و نماز هایم را بخوانم کمی نمازهایم را تاخیر می انداختم. لکه بینی ام کم بود اما برای هر نماز نیاز به طهارت و تجدید وضو داشتم. مادر که در بیمارستان پیش ریحانه بود. خانباجی در روز چند بار سر می زد و پدر و مادر حسنعلی کامل و شبانه روزی پیش آن ها بودند. راضیه گریه می کرد، با اشک و آه خاطرات شیرین کاری های محمد مهدی را تعریف می کرد ولی از عجز و لابه و یا شیون و ناشکری خبری نبود. خودش می گفت محمدمهدی امانتی بود که کوتاه مدت فرصت شیرین داشتنش نصیبش شده بود. می گفت از روزی که فهمید باردار است. دلش می خواست او یاور امام زمان باشد. می گفت هرچند بزرگ شدن و قد کشیدنش را ندید، نماز خواندنش را ندید اما دلش روشن است او در بهشت زیر دست حضرت زهرا تربیت می شود. ده روزی گذشته بود که ریحانه و بچه اش از بیمارستان مرخص شدند. راضیه از وقتی خبر مرخصی آن ها را شنید مدام به حسنعلی اصرار می کرد به دیدن آن ها برود. با این که کسی صلاح نمی دانست اما راضیه راهی خانه ریحانه شد. هر چه تلاش کردم نتوانستم مانعش شوم و فقط همراهی اش کردم تا اگر حالش بد شد کنارش باشم. به خانه ریحانه رسیدیم. وارد حیاط که شدیم همه با دیدن راضیه خشک شان زد. مشخص بود حال راضیه هم خوب نیست. چشم هایش را محکم به هم فشرد و لبخند روی صورت راند و با هر کسی می دید گرم احوالپرسی کرد. صدای گریه بچه ریحانه به گوش می رسید. راضیه به قدم هایش سرعت بخشید و خودش را به اتاق ریحانه رساند. ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭151‬‬‬‬‬/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭152‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی مادر بچه به بغل از دیدن راضیه خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: تو این جا چرا اومدی؟ راضیه بی توجه به سوال مادر به سمت بچه رفت و او را بغل گرفت و پرسید: چش شده چرا گریه می کنه؟ مادر با من و من گفت: چیزی نیست. گرسنشه. راضیه بچه را رو به ریحانه گرفت و پرسید: چرا شیرش نمیدی؟ ریحانه که از لحظه ورود راضیه چشمه اشکش می جوشید غمگین گفت: شیر ندارم. شیر خشکم بالا میاره. جواد رفته دنبال شیر بز. راضیه کنار ریحانه نشست و گفت: چرا زودتر به من خبر ندادین؟ من هنوز شیر دارم. راضیه بی تامل لباسش را بالا زد، بسم الله گفت و به بچه شیر داد. صدای ناله و گریه بچه آرام شد و شروع به مکیدن کرد. راضیه دست بچه را نوازش کرد و او انگشت راضیه را میان دست گرفت. راضیه هم اشک می ریخت و هم لبخند بر لب داشت. حال همه مان این بود. راضیه تا شب بارها و بارها با لذت به دختر ریحانه شیر داد. در نگاه و رفتارش مشخص بود از نگاه به او، بغل کردنش، بوییدنش و بوسیدنش لذت می بَرَد. شب که حسنعلی به خانه آمد راضیه با لذت و ذوق و شوق از نوزاد ریحانه تعریف می کرد. آن قدر در کلامش ذوق بود که بعد از روزها لبخند بر لب حسنعلی هم آمد. با راضیه هر روز به خانه ریحانه می رفتیم و او به بچه که نامش را نعیمه گذاشته بودند شیر می داد. نعیمه در همین چند روز حسابی وزن گرفته بود و رنگ و رویش باز شده بود. با دیدن حال خوب راضیه و سرگرم بودنش با نعیمه دیگر به خانه اش نرفتم و مشغول زندگی خودم شدم. هنوز لکه بینی داشتم و همین مرا نگران می کرد. چند روزی جز کارهای ضروری خانه کاری نکردم و بیشتر در رختخواب دراز کشیدم، خودم را تقویت کردم تا کم کم لکه بینی ام قطع شد. روزها یا مشغول تلاوت قرآن بودم یا به نوارهای سخنرانی که احمد برایم آورده بود گوش می دادم. با خوب شدن لکه بینی ام دوباره برای نماز به مسجد می رفتم، در جلسات روضه زنانه و ختم قرآن شرکت می کردم و سرم گرم بود. چند وقتی بود فعالیت های احمد زیاد شده بود و شب ها دیرتر به خانه می آمد و من تمام تلاشم را می کردم وقتی هست برایش سنگ تمام بگذارم. بگویم بخندم شاد باشم و نشان دهم حالم خوب است که از جانب من دلنگرانی نداشته باشد. از وقتی نوارهای سخنرانی را گوش می دادم با جنایت ها و بی توجهی ها و تبعیض ها و از همه مهم تر دشمنی های شاه و عُمّالش با دین آشنا شده بودم و می دانستم احمد چه هدف مقدسی دارد. دلم می خواست در این مسیر و در راه رسیدن به این هدف همپای او باشم.
‭‭‭‭‭‭‭‭/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭153‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم. احمد سینی به دست با لبخند وارد اتاق شد. باد سردی در اتاق پیچید و لحاف را تا گردنم بالا آوردم. احمد کنارم نشست و گفت: سلام خانم خوشگلم. به رویش لبخند زدم و جواب سلامش را دادم. به سینی اشاره کرد و گفت: پاشو برات نون پنیر با چای شیرین آوردم. در جایم نشستم و تشکر کردم. پرسیدم: اذان گفتن؟ احمد سر بالا انداخت و گفت: نه هنوز. تا شما اینو بخوری اذانم میگن. _یعنی تا اذان خیلی مونده؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره خوشگل خانم. یک ربعی مونده. بی حواس به آرایشی که از دیشب روی صورتم بود چشمم را محکم و طولانی مالیدم و پرسیدم: پس چرا این قدر زود حاضر شدی بری مسجد؟ احمد به چشمم نگاه کرد و شیرین خندید. به دستم که سیاه شده بود نگاه دوختم و خجالت کشیدم حتما چهره ام مضحک شده بود. احمد پشت پلکم را بوسید و گفت: با حاج آقا یکم کار دارم. احمد از جا برخاست. درحالی که کتش را می پوشید گفت: من بعد مسجد میرم خونه بابام یکم دیر میام نگرانم نشی از جا برخاستم تا بدرقه اش کنم و گفتم: خیر باشه سر صبحی احمد پیشانی ام را و بعد شکمم را بوسید و گفت: خیره خانومی. میخوام برم کتابا و وسایلم رو بیارم بذارم انباری دیگه هی دم به دقیقه نرم اونجا خودم را در بغل احمد جای دادم و گفتم: نه این که فکر کنی دلم نمیخواد وسایلت رو بیاری و وسایلت مزاحمم هستن ولی بذار همونجا باشن تا به هوای اونا هر روزی بری سر بزنی از پدر و مادرت خبر بگیری. احمد دست هایش را به دورم حلقه کرد و گفت: من هر روز میرم دستبوسی شون فقط وسایل رو بیارم این جا کارای خودم راحت تر میشه و شبا زودتر می تونم بیام خونه پیشت باشم. این چند وقته خیلی کم با هم بودیم و قدر تک تک لحظه هاش دلتنگتم. سرم را به سینه احمد چسباندم و گفتم: چه خوب. دلم نمیخواست از نبودنت و کم بودنت غر بزنم ولی منم سختم بود کم خونه بودی. تو تک تک لحظه هایی که نیستی تو این خونه حس غربت دارم. از صبح تا شب چشمم به دره تا کی برگردی. گاهی حتی تو دلم دعا می کنم میگم چی میشه یهویی بیای خونه لبخند زدم و گفتم: حتی فکر این که یهویی و غافلگیرانه بیای خونه هم منو سر ذوق میاره. احمد پیشانی ام را بوسید روی موهایم را نوازش کرد و گفت: قربون دلت برم که همه این تنهایی ها رو تحمل می کنی و گله نمی کنی. از این به بعد سعی می کنم بیشتر خونه باشم. حالا اجازه میدی برم؟ از بغل احمد بیرون آمدم و گفتم: شما صاحب اجازه اید. بفرمایید. التماس دعا احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: هوا خیلی سرده خواستی بری صورتت رو بشوری لباس گرم بپوش با این یه لایه لباس نری بیرون یخ بزنی _چشم. لپم را کشید و گفت: قربون چشم گفتنات برم که این قدر شیرینه و از آدم دل می بره. در را باز کرد و گفت: مواظب خودت باش. دوباره چشم گفتم و احمد بارلبخند خداحافظی کرد و رفت. در اتاق را بستم و جلوی آیینه نشستم. با شیر پاک کن صورتم را پاک کردم. شکمم به تازگی کمی برجسته شده بود و کمی چاق شده بودم. به قول مادرم از دو پاره استخوان بودن در آمده بودم و آب زیر پوستم رفته بود. نشستم نان و پنیر و چای شیرینم را خوردم که صدای اذان بلند شد. لباسم را که بی آستین و یقه اش کمی باز بود عوض کردم و لباس گرم پوشیدم. به مطبخ رفتم و صورتم را با آب گرم و صابون شستم. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. نمازم را خواندم، چند صفحه قرآن تلاوت کردم و زیارت عاشورا خواندم. بعد از طلوع آفتاب دوباره به دستشویی رفتم و باز وضو گرفتم. احمد می گفت تمام تلاشم را بکنم در طول روز دائم الوضو باشم. اسپند دود کردم و دور خانه چرخاندم. لباس های کثیف را از حمام آوردم و در تشت ریختم. دو آجر روی هم گذاشتم و نشستم تا لباس بشویم. شیر آب حیاط یخ بسته بود. از مطبخ آب گرم آوردم و روی شیر آب ریختم تا یخش باز شود. کمی هم آب گرم در تشت ریختم و مشغول شستن لباس ها شدم. دست هایم از شدت سرما کبود و کرخت شده بود. تمام صورتم هم از سرما می سوخت. به هر سختی بود لباس ها را شستم آب کشیدم و روی بند پهن کردم. سریع به اتاق رفتم و علاء الدین را روشن و زیادش کردم. دست هایم از شدت سرما می لرزید. دستم را به علاءالدین چسباندم تا زودتر گرم شود که پوست دستم به شدت سوخت.
/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭154‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی کف دستم به شدت سوخت و آخم را در آورد. دستم را چندین بار تکان دادم و بعد به حیاط رفتم. دستم را روی یخ حوض گذاشتم تا مگر کمی سوزشش آرام شود. صدای باز شدن در حیاط آمد. به استقبال احمد رفتم و سلام کردم. احمد پرده جلوی در را کنار زد، جواب سلامم را داد و گفت: تو توی حیاط چه کار می کنی؟ سرده برو تو اتاق. سریع چند جعبه بزرگ را آورد و داخل حیاط گذاشت و به کوچه برگشت. دست سوخته ام را بالا گرفته بودم تا با باد سرد سوزشش آرام شود. احمد در را بست و به حیاط آمد. دست هایش را به هم مالید و کلاه بافتنی اش را جلو کشید و گفت: هنوز که این جایی! برو تو یخ زدی نگاهش به لباس های روی بند افتاد و گفت: لباسا رو چرا شستی؟ میذاشتی خودم بعدا می شستم. به رویش لبخند زدم و گفتم: دست شما درد نکنه. لباس شستن که وظیفه شما نیست وظیفه خانم خونه است. دیگه جمع شده بود شستم دیگه. احمد دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: دستت درد نکنه ولی یادت باشه شما خانومی، ریحانه ای، برگ گلی نباید ازت توقع کار سخت داشت. شما فقط باید بشینی و دلبری کنی. هر کاری توی خونه می کنی لطفه. وظیفه نیست. منت سر شوهرت میذاری. ازت ممنونم. خدا اجرت بده. توجهش به دستم جلب شد و پرسید: دستت رو چرا این جوری گرفتی؟ دستم را مشت کردم پایین انداختم و گفتم: چیزی نیست یکم سوخته. احمد دستم را گرفت. مشتم را باز کرد و گفت: چه کار کردی با خودت؟ تاولم زده دستم را پایین انداختم و گفتم: چیز مهمی نیست. تا فردا پس فردا خوب میشه ان شاء الله. احمد گفت: ان شاء الله. حالا برو اتاق یخ کردی من اینا رو ببرم انباری بچینم. احمد یکی از جعبه را برداشت و به سمت انباری رفت. من هم پشت سرش رفتم. کفش هایش را در آورد و وارد انباری شد. گفتم: این جا کثیف شده بذار جارو بزنم بعد کتابات رو بچین احمد گفت: دستت درد نکنه خودم الان جارو می زنم شما فقط بشین خانومی کن لازم نیست کاری بکنی احمد به حیاط رفت. جارو را کمی خیس کرد و به انباری برگشت. روی موکت را جارو زد و جعبه های کتاب هایش را کنار هم روی زمین گذاشت. شاید هشت جعبه بزرگ چوبی کتاب داشت. سه جعبه را روی زمین گذاشت و بقیه را روی آن ها چید و به شکل کتابخانه در آورد. یکی از کتاب هایش را برداشتم و گفتم: بعضی از این کتابات چه قدر نوشته هاش سخته. من حتی اسمش رو هم نمی تونم بخونم. احمد به رویم لبخند زد که ادامه دادم: اینا در مورد چی ان؟ احمد کتاب دستم را گرفت و گفت: اینا در مورد مکاتب فکری و فلسفی غربن _به چه دردی می خورن؟ برای چی می خونی؟ احمد در حالی که کتاب ها را مرتب می کرد گفت: آدم وقتی میخواد یه راهی رو بره باید هم اون راه رو کامل بشناسه هم بیراهه ها رو بشناسه. این کتابا خود بیراهن. ما یک عقیده حق داریم که دین مونه. برای مبارزه باید هم دین مون رو کامل بشناسیم کسی نتونه عقاید مون رو متزلزل کنه و شبهه وارد کنه هم باید عقاید دشمن و باطل رو بشناسیم که به عقاید اون حمله کنیم پوچیش رو بهش اثبات کنیم. واسه همین من این کتابارو می خونم وگرنه حیف وقت که برای شناخت مارکسیسم و کمونیسم و هزاران ایسم دیگه گذاشته بشه. یکی دیگر از کتاب ها را برداشتم، تورق کردم و گفتم: اینا رو که می خونی می فهمی چی نوشته؟ من که اصلا نمی فهمم چی نوشته احمد خندید و گفت: آره قربونت برم می فهمم. هر جاش رو هم نفهمم یا سخنرانی های حاج آقا بهشتی رو گوش میدم یا میرم از امام جماعت مسجد می پرسم. شمام لازم نیست اینا رو بخونی یه مشت چرندیاته که جز پوچی و باطل چیزی تهش نیست. شما همین کتابای مربوط به دین و مذهب خودمون رو بخون تا بتونی بچه های سالم و صالح و به درد بخور تربیت کنی. خدا وظیفه بزرگی گردن شما خانوما گذاشته. شما مادر میشید و یک آدم رو پرورش میدین. تمام تلاشت رو بکن روی اعمال دینی ات کار کن، قرآن بخون، دعا بخون، کتاب های مفید و احادیث بخون تا بتونی آدمای خوبی رو پرورش بدی و بفرستی تو جامعه که هم خودشون خوب باشن هم به بقیه خوب بودن رو یاد بدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 این بمب گذاری قرار بود ۴۳ بار در ایران انجام بشود / فیلمی از بمب گذاری دیروز سوریه دیروز در سوریه، یک عملیات تروریستی صورت گرفته که فیلم آن از دوربین مدار بسته را می بینید. یک بمب گذار هم در عراق بازداشت شده است. یک هفته قبل هم یک بمب گذار با ۴۳ بمب در ایران بازداشت شد. شبکه ی تیم تروریستی تحت امر این فرد ۱۸۰ ماده ی انفجاری در فارس و تهران ذخیره کرده بود. بنا بر این بوده که جنایات سوریه و عراق در ایران هم رقم بخورد. خدا را شکر که تیر دشمنان به سنگ خورد. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینها دختران ایران هستند کولاک دهه هشتادی ها دختران دهه هشتادی ایران با قرآن هایشان به میدان آمدند 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 | ۶ مردادماه ۱۴۰۲ 💫 : در زندگی حسین‌بن‌علی علیه‌السّلام، یک نقطه‌ی برجسته، مثل قله‌ای که همه‌ی دامنه‌ها را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد، وجود دارد و آن است. 🗓 ۱۳۷۱/۱۱/۰۶ 🆔 @ashaganvalayat
49.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 غم انگیزترین روایت مقاومت/ ۸۰ هزار خمپاره روی سر ما ریختند /غیورترین جوانان را داشتیم اما... 🎙 غم انگیزترین و تلخ‌ترین مسئله ی رخ داده در جغرافیای در سال‌های اخیر / بانویی که از به ایران آمده: ۸۰ هزار خمپاره روی سرمان ریختند، ما دلیرترین جوان ها را داشتیم، اما دیگر راهی و سلاحی برای دفاع نداشتیم... 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤ما مولایمان حسین ع را ندیدیم اما شیعیان و مردان پولادینی که راهش را رفتند را به چشم خود دیدیم، من به قربان قدمهایت شوم سردار دلها.. 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 ایستگاه صلواتی و عزاداری امام حسین در گرجستان! 🔹‌ عشق به حسین تمومی نداره...❤️ 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥خاطره صادق آهنگران از حاج قاسم 🔹من شهید شدم برام سنگ تموم بذاریا... 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🚨‌ شهدای دهه اول ماه محرم نیروی انتظامی! 🔹‌ انشاالله همنشین خورشید کربلا خواهند بود. لعن بر کسانی که شما را کشتند و یا اسباب قتل شما را فراهم کردند! 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🚨اقامه نماز ظهر عاشورا در تهران 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨حضور پرشور عزاداران در شهرک المهدی جبرئیل هرات🖤 🔹مراسم عاشورای حسینی با حضور پرشور عزاداران در شهرک المهدی جبرئیل هرات به صورت باشکوه برگزار شده است. 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
صلی‌الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه‌السلام عاشورای حسینی تسلیت باد 🏴🏴🌴🏴🌴🏴🖤🏴https://eitaa.com/joinchat/3733389420C5d6b41295d🏴🏴🏴🏴
🌹اولین تصویر از شهید امنیت استوار علی شوقی آلیکوهی که در درگیری در منطقه دیناران به درجه رفیع شهادت نائل آمدند 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥 من رو می خوای بترسونی از دوتا گلوله؟ فرق بین سربازان حسین بن علی با سربازان شیطان 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥تک تیرانداز پلیس در حال مراقبت از عزاداران در کرمان 🏴یه تشکر کنیم از بچه‌های فراجا که امنیت عزادارن حسینی رو تامین میکنن خدا قوت 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸