eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
37.6هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸﷽🌸 🌱ذکر روز سه شنبه🌱 🌺 یا ارحم الراحمین 🌺 ▪️ تاریخ: اول اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با دهمین روز از ماه شعبان سال ۱۴۴۵ 🔺مناسبت ها : 🌲سالروز عملیات مولای متقیان (علیه السلام)معروف به جنگ چزابه در منطقه‌ی عملیاتی چزابه(سال۱۳۶۰) 🌲روز روحانیت و دفاع مقدس/سالروز🌹شهادت آیت الله فضل الله محلاتی نماینده امام خمینی در سپاه پاسداران به همراه هشت تن از نمایندگان مجلس(سال۱۳۶۴) 🌲السلام علیکم یا اولاد رسول الله 🟢آیه روز سوره مبارکه نجم آیه 31 وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا بِمَا عَمِلُوا وَيَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى و براى اوست آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است تا كسانى را كه بد انجام دادند كيفر بدهد و كسانى را كه نيكى كرده اند، به بهترين وجه پاداش دهد. 🔹حدیث روز امام علی عليه السلام (علامة) اَلايمانُ أَن تُؤثِرَ الصِّدقَ حَيثُ يَضُرُّكَ عَلَى الكَذِبِ حَيثُ يَنفَعُكَ؛ (نشانه) ايمان، اين است كه راستگويى را هر چند به زيان تو باشد بر دروغگويى، گرچه به سود تو باشد، ترجيح دهى. (نهج البلاغه، حكمت 458) 🔷زلال احکام س: آيا کسب درآمد و مصرف آن در زندگى از محلى که متعلق به عموم و همراه با ايجاد مزاحمت براى عابرين است حلال است؟ ج) تکليفاً مرتکب حرمت شده ولى پولى که تحصيل کرده، فى‌‌نفسه اشکال ندارد. استفتائات مقام معظم رهبری http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی_قبولی قسمت ۳۵ و ۳۶ محمد پرسید : _ شیوا درسای امروزت سنگینه ؟؟ + نه _ پس میام اجازت رو میگیرم تا قبل آمدن مامان بریم سر مزار پیش بابا با گفتن چشم ،محمد و فاطمه رو تنها گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم مانتو و شلوار مشکی رنگم رو همراه روسری‌مشکیم برداشتم و زود حاضر شدم گوشی و چادرم رو برداشتم و بعد از اتاق بیرون رفتم ولی خبری از محمد و فاطمه نبود .. چند دقیقه که گذشت محمد و فاطمه هم با لباس های کاملا مشکی آمدن و همگی با هم به سمت مدرسه رفتیم من و فاطمه مدتی تو ماشین نشستیم تا محمد اجازم رو بگیره یکم بعد محمد هم آمد و 3 نفری به سمت مزار شهدا حرکت کردیم از ماشین که پیاده شدیم دویدم سمت مزار بابا فاطمه آروم آروم نزدیک شد و با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و سنگ قبر رو شست و محمد هم شاخه های گل رو گذاشت رو سنگ . بعد خواندن فاتحه محمد دست فاطمه رو گرفت و از مزار بابا دور شدن تا مثل همیشه با بابا خلوت کنم " دیدی بابایی؟ اسمش فاطمه‌س عروسته ، داستان جالبی دارن محمد تو راهیان نور دیدش، تا همینجاشو میدونم ... راستش ...از وقتی رفتی شیدا هم عوض شده بابا ، منو مسخره میکنه ، بابایی برگرد ، تروخدا برگرد ، بابا دیگه نمیتونم دلم تنگ شده ، جون چشام برگرد ، همیشه با این قسم هر کاری میخواستم برام میکردی، بابایی چشمام الان قرمره رنگی که تا حالا ندیدی بابا جون بعد تو کل دنیا قرمزه همچی رنگ خون توعه...." گفتم و گفتم تا سبک شدم. چادرمو که کشیده بودم رو صورتم، درست کردم، اشکامو پاک کردم و عادی نشستم. چقدر از محمد و فاطمه ممنون بودم که منو تنها گذاشتن، آروم ِاروم شده بودم. الان دیگه حرفهای شیدا برام مهم نیست. کارهای نهال هم دیگه مهم نیست. درسته بابا شهید شده و جسمش پیشم نبود ولی رو حس میکردم. مثل الان که باهاش حرف زدم. خیلی بیشتر حس میکنم و داره. اصلا شهدا همه چیزشون فرق داره، زندگی کردنشون و رفتنشون پیش خدا، دوست نداشتم از کنار بابا جُم بخورم. اونقدر بشینم تا هوا تاریک بشه. یه قرآن کوچیک تو کیفم بود درآوردم شروع کردم به خوندن سوره یاسین. سوره ای که خیلی ارومم میکرد. حالا دیگه پیش بابا هم بودم بیشتر آرامش داشتم. چند لحظه بعد حس کردم بابا کنارمه، سرمو بالا کردم اطرافم رو نگاهی کردم، چند نفری اومده بودن سر قبر عزیزانشون، ولی بابا نبود. همینجور که سرمو میچرخوندم، یه دفعه چشمم خورد به عکس بابا که در قاب بالا سر مزارش بود. حس کردم با ذوق داره نگام میکنه و لبخند میزنه. حتی گلی که کنار قاب عکسش بود هم انگار زنده بود و نفس میکشید. با قطره اشکی که از روی صورتم به چادرم چکید، به خودم اومدم و به بابا گفتم: " خیلی کمکم کن بابا، تنهام، تو مراقبم باشی دیگه ناراحت نمیشم غصه نمیخورم." دقایقی بعد محمد و فاطمه هم آمدن ، و من یکم خودمو جمع و جور تر کردم بعد گذشت نیم ساعت به سمت خانه راه افتادیم هنوز وارد حیاط نشده بودیم که گوشی محمد زنگ خورد بعد حدود ۵ دقیقه قطع کرد _ جواد زنگ زده ی مشکلی سر کار پیش آمده من باید برم یاعلی اینو گفت و رفت. با فاطمه وارد خونه شدیم و بعد عوض کردن لباس هامون کلی آشپزی کردیم و خورشت فسنجون برای شام درست کردیم چون میدونستم محمد دوست داره برعکس همیشه کتابخانه محمد اینبار بهم ریخته بود با فاطمه کتاب ها رو گرد گیری کردیم و مرتب چیدیم بالاخره کار ها تموم شد .... نشستیم رو مبل تا تلویزیون ببینم که تلفن خونه رنگ خورد _ فاطمه باور کن نمیتونم پا بشم تو جواب بده + ولی به چه حقی؟ _ تو عروسی مثلا پاشو جواب بده فاطمه بلند شد و تلفن رو جواب داد . _ بله +... _ سلام و علیکم آقا +... _ کِی؟ +... _باشه ، الان میگم +... _مواظب خودت باش یاعلی مدد و بعد اومد کنارم رو مبل + شیوا جونم با آقا جواد که آشنایی ؟ _ آره خب + امشب میاد خونه ی شما واسه سری کارهایی که با محمد دارن ولی قبل شب میره . محمد گفت بهت بگم لباس مناسب بپوشی ... انتظار همچین چیزی نداشتم ولی گفتم : + باشه و بعد رفتم تا چادرم رو بپوشم دقایقی بعد در حیاط رو زدن بلند شدم و چادرم رو سر کردم . در رو باز کردم به هوای محمد ولی با کسی که جلو در خونه بود شوکه شدم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی_قبولی قسمت ۳۷ و ۳۸ نهال !! اونم اینجا !! نهال رو برعکس همیشه با یه شالی که تقریبا حجابش رو رعایت کرده بود دیدم دستش یه ظرف آش رشته بود آش رو به من داد و با لبخند گفت : _شیوا جونم ببخشید بابت اونروز من اونروز بخاطر اینکه مریض شده بودم عصبی بودم و سر تو خالی کردم امیدوارم منو ببخشی اولش واقعا جا خوردم توقع نداشتم نهال بیاد خونمون. اصلا آدرس خونمون از کجا پیدا کرده؟ ولی دیگه حالا اومده بود و مهمون بود، پس با لبخند تشکر کردم و دعوتش کردم به خونه .
_ نه شیوا جونم من باید برم‌ یه جایی.. خدانگهدار این رو گفت و رفت حتی منتظر جواب من هم نشد.. وارد خونه شدم و در رو بستم .. آش رو روی اوپن گذاشتم، که دوباره زنگ در را زدن اینبار حتما محمد اینان ولی اینبارم مامان و شیدا بودن. شیدا با موهای چتری و بلندش که قرمز شرابی رنگ کرده بود و لباس مشکی آستین کوتاه لَشش اصلا شبیه اون شیدای محجبه نبود. سلام دادم ولی جواب سلامم رو نداد ناراحت شدم و بلند گفتم : _جواب سلام واجبه ها خندید و گفت : _ سلام منشی آیت الله چطوره جوابی ندادم و پشت سرشون وارد خونه شدم در رو بستم و رفتم داخل. فاطمه تازه از آشپز خانه بیرون آمده بود و با دیدن شیدا جا خورد شیدا بلند شد و جلو رفت _ شما کی باشی ؟ فاطمه خونسرد جواب داد : + بنده همسر آقای هاشمی هستم _ خجالت نمیکشی ؟ شماها تازه صیغه اید پاشدی آمدی اینجا فاطمه ناراحت شد از حالت چهره‌اش معلوم بود دقایقی همه ساکت نشسته بودیم که بالاخره زنگ در رو زدن کلافه شده بودم. بلند شدم و با عجله در رو باز کردم و قبل اینکه کسی داخل بیاد خودم وارد خونه شدم. صدای یا الله گفتن های آقا جواد رو میشنیدم و ناخواسته لبخندی زدم که زود جمعش کردم.... محمد و آقا جواد وارد خونه شدن، آقا جواد یه گوشه سر به زیر ایستاد و آروم سلام کرد محمد بعد احوالپرسی با جمع نگاهش رو به شیدا داد و داشت از تعجب شاخ درمیاورد. بخاطر همین خیلی زود با آقا جواد به سمت اتاقش رفتن تا بیشتر از این معذب نشن . شیدا که حالا فهمیده بود راست گفته بودم محمد زن داره، حسابی توپش پر بود و شروع کرد به زخم زبون و کنایه زدن. نیم ساعتی از آمدن اونا گذشته بود و همه ساکت بودیم با فاطمه برای چیدن میز شام رفتیم. فاطمه از من خواست برم محمد اینا رو صدا کنم در اتاقش رو زدم و محمد گفت : _بفرمایید در رو باز کردم + داداش ، شام حاضره آقا جواد از رو تخت بلند شد و گفت : ~ پس من رفتم محمد _ بمون حالا جواد ~ نمیشه، حاج خانم منتظره بعدم تسبیحش رو از رو تخت برداشت و جلوی در توقف کرد. تا من به خودم آمدم و از جلوی در کنار رفتم آقا جواد سریع از در خارج شد و محمد هم پشت سرش رفت تا بدرقه اش کنه.. عه چیشد؟ اینا که چیزیشون نبود؟ نکنه بدموقع اومدم اتاق؟ با فکر از اتاق خارج شدم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی_قبولی قسمت ۳۹ و ‌۴۰ آقا جواد رفت و محمد پیش فاطمه پشت میز نشست منم چون جای دیگه ای نبود بغل شیدا نشستم تلفن شیدا وسط غذا زنگ زد ، و همینطور میخورد و حرف میزد گاهی هم بلند بلند قهقهه میزد و این محمد رو معذب‌تر میکرد تا اینکه محمد دیگه تاب نیاورد و با یه معذرت خواهی کوچیک رفت حیاط شیدا هم بعد تموم شدن تلفنش بلند شد و گفت دوستش آمده دنبالش و میخوان برن جایی رفت و کیفش رو برداشت و از من خواست تا جلو در بیام. به ناچار چادرم رو سر کردن و دنبالش رفتم تو حیاط چند دقیقه منتظر شدیم که صدای بوق ماشین آمد . در رو که باز کرد یه ماشین لامبرگینی قرمز رنگ جلو در خونه بود که یه پسر تقریبا همسن شیدا رانندش بود شیدا کنار اون پسر نشست و با لحن مسخره گفت : _ دختر عموم فرزند شهید هاشمی از قصد شهید رو غلیظ گفت و هر دو زدن زیر خنده. منم بدون هیچ حرفی وارد حیاط شدم و در رو بستم....وارد خونه که شدم، محمد شروع کرد، انگار رادیو روشن کردی : _ این بشر چرا اینجوری بود؟ ، اون پسره کی بود؟، چرا انقدر بلند میخندید؟ پس حیاش کجا رفته ؟ لبخند تلخی زدم و گفتم : _ راستش راهیان نور که رفتی عمو محمود بیشتر به ما سر میزدن و با شیدا صمیمی‌تر شده بودم اونم بهم گفت از تو خوشش میاد و منم جا خوردم و زدم تو پرش که این چرت و پرتا چیه و محمد اهل این کارا نیست ولی اون زیر بار نرفت وقتی قضیه فاطمه رو فهمیدم تو همون مراسم بهش پیام دادم و اونم به یه " اوکی " اکتفا کرد و از اون روز که چند باری تو راه مدرسه دیدمش عوض شده بود البته تا همین الان فکر میکرد داشتم دروغ میگفتم که فاطمه رو دید... محمد که از تعجب لکنت گرفته بود فقط باشه‌ای گفت و رفت تو حیاط...فاطمه هم تا این وضع رو دید دنبالش رفت . ولی همین که منم آمدم برم مامان صدام کرد _ کجا ؟ کجا ؟ + برم پیششون دیگه _ بیا بشین تنها باشن بهتره چشمی گفتم و کمک مامان سفره رو جمع کردم. من اگه جای فاطمه بودم حسادت همه وجودمو گرفته بود. اما فاطمه خیلی خونسرد رفتار میکرد. واقعا تعجب کردم چطور انقدر خونسرده. تا محمد و فاطمه آمدن داخل، محمد یکم بهتر شده بود، جالب بود برام که فاطمه چقدر راحت تونست داداش رو اروم کنه.
از لحنش خندم گرفت و فقط گفتم : _ فکر نکنم بنظرم محمد به جوابش رسید که آروم آروم رفت سمت حیاط به سمت آشپز خونه رفتم و فقط یه لقمه خامه صبحانه برای خودم گرفتم و خوردم رفتم به اتاقم و به کندی حاضر شدم کیفم رو برداشتم و چون محمد و مامان رو ندیدم بیخیال خداحافظی از خونه رفتم بیرون به سر کوچه رسیدم که آقا جواد و معصومه رو دیدم و خشکم زد معصومه دوید سمتم و منو در آغوش کشید _ معصومه جون شما و ... + من و جواد آمدیم تا با آقا محمد و فاطمه بریم واسه خرید حلقه _ ای وای من کلا یادم رفته بود ولی این وقت صبح + تو هنوز فاطمه رو نشناختی چقدر طولش میده ... میخوای بگم‌ جواد برسونتت؟ مطمئن بودم اگه قبول کنم احساساتم حتما لوم میده _نه.. نه ...ممنون الان با حنانه میریم لبخندی زد که جلوتر رفتم و به آقا جواد سلام آرومی دادم که آروم تر از خودم جواب داد .... حنانه اونطرف خیابون بود با شتاب به سمتم آمد و حتی مهلت سلام دادن رو هم بهم نداد زود دستم رو کشید و با حالت عصبانیت ساختگیش گفت : _ کی بود ها ؟؟؟ + کی ، کی بود ؟ _ اون دختر و پسره _اون دختر و پسره + آها دختره اسمش معصومه اس دوست فاطمه اس ، پسره هم برادرش آقا جواده _ فاطمه کیه ؟ + زن داداشم دیگه سرش رو به نشانه ی باشه تکان داد و دستم رو محکم تر گرفت و دنبال خودش کشوند _ آی حنانه دستم درد گرفت + دختره‌ی لوس کار دارم بالاخره به در مدرسه رسیدیم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تلویزیون رو روشن کردم و نشستم سر فیلم دیدن و نفهمیدم کی خوابم برد... کش و قوسی به بدنم دادم و از روی مبل بلند شدم. با تعجب اطراف خونه رو نگاه میکردم هیچکی نبود. سمت اتاق مامان رفتم در اتاقش باز بود ولی کسی داخلش نبود به اتاق محمد که رسیدم در زدم ولی کسی جوابم رو نداد در رو که باز کردم هم کسی تو اتاق نبود. ترسیدم یعنی کجا رفتن ؟؟ هوا تاریک شده بود. اذان رو داده بودن و من خواب بودم چقد برای خودم متاسفم که برای نماز بیدا نشدم .... لباس مناسبی پوشیدم و چادر مشکیم رو سر کردم گوشیم رو برداشتم و رفتم تو حیاط . اونجا هم کسی نبود که نبود ، هر چقدر کلید برق رو زدم چراغ روشن نشد بیخیال چراغ شدم و رفتم بیرون خونه شماره محمد رو گرفتم بعد چند تا بوق « مشترک مورد نظر پاسخ گو نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید » عههههه محمد بگذار دستم بهت برسه به مسجد رسیده بودم ترسیدم تنهایی برم داخل . تو این موقع شب برگشتم سمت خونه در باز بود مطمئن بودم در رو بستم . یه صداهایی از داخلش میومد. قدم هام رو تند کردم به سمت در صداها بیشتر و بیشتر میشد یکم که فکر کردم تصمیم گرفتم شلنگ آب رو بردارم و بریزم رو طرف اینجوری وقت میخرم تا سنگی چیزی بزنم تو سرش و به پلیس زنگ بزنم آروم وارد حیاط شدم و شلنگ آب رو برداشتم جلو رفتم جلو رفتم و یه دفعه شلنگ رو باز کردم.... طرف مقابل که معلوم بود ترسیده لیز خورد و افتاد زمین. داشتم سعی میکردم چهره اش رو ببینم که چراغ حیاط روشن شد و صدای محمد آمد که گفت : _ جواد درستش کردم با گفتن اسم " جواد " خشکم زد سرم رو برگردوندم سمت محمد و با چهره حیرت زدش روبرو شدم از شرم نتونستم آقا جواد رو حتی نگاه کنم. سریع معذرت خواستم و رفتم داخل ... برای اینکه مطمئن شم دسته گلی به آب ندادم از پشت پنجره نگاه کردم اولش هردوشون بی حرکت بودن ولی بعدش آقاجواد بلند شد و شروع کرد به خندیدن که با خنده‌ش محمدم خندید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی_قبولی قسمت ۴۱ و ‌۴۲ لباس‌هایش رو تکاند و با محمد دست داد و به سمت در خونه رفت. محمد هم بعد بستن در، اومد سمت خونه آماده بودم که محمد دعوام کنه ، محمد در خونه رو باز کرد و روبروی من ایستاد گره بین ابروهاش رو باز کرد و گفت : _ چرا جواد بیچاره رو خیس آب کردی با مِن مِن گفتم : + کسی خونه نبود .... رفتم بیرون ... فکر کردم دزده ... محمد ... به خدا .... لبخندی زد و گفت : _ جواد که از دستت عصبانی نیست من چرا باشم درضمن معذرت میخوام که بهت نگفتم داریم میریم بیرون خواب بودی نخواستم بیدارت کنم . هوووفی کشیدم. خیالم راحت شد .... محمد سمت روشویی رفت تا دستاش رو بشوره رو بهش گفتم : + بقیه کجان ؟ _ مامان و فاطمه رفتن مسجد الان میان +ای بابا کاش منم رفته بودم غذا رو از یخچال دراوردم و روی گاز گذاشتم تا گرم شه که زنگ در رو زدن به سمت در دویدم و چادر مشکی سرم بود . در رو باز کردم، آقا جواد بود لحظه ای چشم تو چشم شدیم که اون سرش رو پایین انداخت و استغفراللهی گفت به خودم آمدم که گفت : _ ب....ببخشید .... ی کیف ...سامسونت مشکی .... اینجا نیست ....؟ نگاهی به حیاط کردم، کیفش اینجا جا مونده بود...کیف رو برداشتم و گرفتم سمتش از زیر کیف گرفت تا دستش به دستم نخوره ، بعدم معذرت خواهی کرد و رفت در رو بستم و به در تکیه دادم تو فکر و خیال و رویا هام غرق بودم که صدای زنگ در منو به خودم آورد .در رو باز کردم و بالاخره مامان و فاطمه آمدن سلام آرومی دادم و همراه بقیه وارد خونه شدیم که محمد گفت : _ کی بود ؟ مامان خندید و گفت : _ما دیگه محمد جدی تر گفت : _ قبل شما نفسم رو بیرون دادم و گفتم : ~ آقا ....جواد .... کیفش جا مونده بود.... بوی سوختگی غذا بلند شد، با عجله رفتم و زیر گاز رو خاموش کردم بعدم مستقیم وارد اتاقم شدم ای خدا من چم شده بود....برای اینکه آروم بشم و فکر و خیال نکنم سجاده ام رو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز.... بعد نماز آروم پشت در نشستم و زانوهام رو بغل کردم که ناخواسته صدای بیرون اتاق رو شنیدم محمد میگفت : _ این دختر یهو چش شد فاطمه:+ نکنه آقا جواد حرفی زده محمد:_ نه بابا جواد همچین آدمی نیست .. به ادامه حرف هاشون گوش ندادم و روی تختم دراز کشیدم .... من چم شده بود ؟؟؟ چرا وقتی آقا جواد رو میدیدم هول میشدم ؟؟؟ نکنه ؟؟؟ نه وای خدایا خودت کمکم کن راضیم به رضای خودت لطفا کمکم کن ...... نفهمیدم کی خوابم برد..... صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم و بعد نماز صبح نخوابیدم جلوی پنجره بودم دیشب داداش فاطمه آمد دنبالش تا برن خونه بعد اون حرف شیدا فاطمه خیلی ناراحت شد و حتی مامان نتونست مانع رفتن اون بشه محمد با حالت شیطنت رو بهم گفت = چی شده تو فکری شیوا خانم ها ؟؟؟ _هیچ.... با لحنی شیطنت آمیز گفت + بگو ببینم نکنه این آقا جواد دل دختر ما رو برده
🔴رئیس ستاد انتخابات: بیش از ۶۱ میلیون نفر می‌توانند در انتخاباتِ ۱۱ اسفند رای بدهند. http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴ادعای یک رسانه عبری: حزب‌الله فرماندهان و خانواده های آنها را به پناهگاه‌ها هدایت می‌کند که ظاهراً برای یک پاسخ شدید به اسرائیل آماده می‌شود. https://ble.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎬ادعای یک خیانتکار به وطن راجب حضور ژ-۳ های ایرانی در غزه و در دستان نیروهای مقاومت ✍️ هرچند اصلا نیازی به اثبات این قضیه وجود نداشته و ندارد http://eitaa.com/ashaganvalayat
🚨چهار عملیات نیروهای مسلح یمن در 24 ساعت گذشته: 🔺غرق شدن کشتی انگلیسی "RUBYMAR" 🔺هواپیمای آمریکایی MQ9 در حریم هوایی استان حدیده سرنگون شد. 🔺هدف قرار دادن کشتی آمریکایی "Sea Champion" 🔺هدف قرار دادن کشتی آمریکایی "Navis Fortuna http://eitaa.com/ashaganvalayat
🚨📸شاید چند سال پیش چنین تصویری رو کسی باور نمی‌کرد ولی حالا اتفاق افتاده، بله شاید هنوزم کسانی بخندند ولی آمریکا رو به افول است... http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴طبق اعلام منابع فلسطینی خبر شهادت این زوج که سه روز پیش ازدواج کردند صحت ندارد و زنده هستند http://eitaa.com/ashaganvalayat
▪️انالله وانالیه راجعون▪️ ▪️امیر سرتیپ محمد شیرانی اولین فرمانده مرکز آموش توپخانه و موشک‌های ارتش به لقاءالله پیوست. 📝پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی مردم ایران، ایشان توسط سپهبد شهید علی صیاد شیرازی به خدمت اعاده و به عنوان فرمانده مرکز آموزش توپخانه و موشک‌های نیروی زمینی ارتش منصوب گردید. 📝کلیه افسران توپخانه در دوران دفاع مقدس از شاگردان این پیشکسوت عزیز می‌باشند. امیر شیرانی آموزش‌های مربوطه را در امریکا و روسیه طی کرده و در تمام مراحل خدمتی افسری با دانش، متعهد، مومن و نمونه بودند. روحشان شاد http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🚨🎬فیلمی که گفته شده مربوط به لحظه غرق شدن کامل کشتی انگلیسی هست که روز گذشته مورد اصابت موشک های انصارالله قرار گرفته است🔥 🔹کشتی انگلیسی بعد از اصابت موشک‌های نیروهای مسلح یمن به طور کامل غرق شد به گفته برخی منابع پیش از غرق شدن آن، خدمه این شناور نجات یافتند. 🔹سازمان بندر جیبوتی در این زمینه گفت: سرنشینان کشتی انگلیسی «روبیمار» که در دریای سرخ و نزدیک باب‌المندب هدف حمله قرار گرفته بود نجات پیدا کردند ولی از سرنوشت کشتی اطلاعی در دست نیست. http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎬مشاهده سفینه فضایی واقعی ❗ ✅یک خلبان کلمبیایی دو روز پیش لحظه ای را ثبت می کند که "بهترین ویدئوی مشاهده ی یوفو در تاریخ" لقب میگیرد. http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎬مجری: 🔻آیا نیروهای زبده سپاه پاسداران در یمن حضور دارند و اطلاعات در اختیار یمنی ها برای هدف قرار دادن آمریکایی ها قرار میدهند؟ 🛑فرمانده آمریکایی: نیروهای سپاه در یمن حضور دارند و شانه به شانه حوثی ها خدمات مشاوره ای و اطلاعاتی برای هدف قرار دادن به آنها میدهند! http://eitaa.com/ashaganvalayat
🚨📸ترور آلارم : 🔷ویران کردن مسجد الاقصی در ماه رمضان یهودیان مسیحی و مسلمانان را به هم نزدیک می کند❗ https://ble.ir/ashaganvalayat
🚨📸بیمارستان‌های شمال غزه بدون برق وزارت بهداشت غزه: 🔹با تمام شدن سوخت طی روزهای آتی بیمارستان‌های شمال غزه به‌طور کامل تعطیل خواهند شد. 🔹رژیم صهیونیستی همچنان از ورود سوخت به این بیمارستان‌ها ممانعت می‌کند. 🔹بیمارستان‌های شمال غزه برق ندارند. https://ble.ir/ashaganvalayat
🚨📸بازدیدهای رهبر انقلاب از ربات جراح ایرانی سینا 🔷بازدید شاه از قابلمه‌سازی http://eitaa.com/ashaganvalayat
❌ حذف مهر انتخابات از شناسنامه 🔺براساس قانون جدید انتخابات، رأی دهندگان با مدارک هویتی: ۱. شناسنامه ۲. کارت ملی ۳. کارت پایان خدمت ۴. گواهینامه ۵. گذرنامه می توانند رأی دهند و مهر کردن شناسنامه حذف شده است http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 این صحبت رهبری، صریح بود؟ یا نیاز به تفسیر داشت؟ «من به شما عرض بکنم امروز بحمدلله مسئولین بالای مملکت از این امتیازات برخوردارند» https://ble.ir/ashaganvalayat
🚨فوری/سفیر رژیم تروریستی اسراییل از برزیل به دلیل جنایات در غزه اخراج شد 🔺کانال 13 عبری: برزیل سفیر اسرائیل را به دلیل جنگ غزه اخراج کرد http://eitaa.com/ashaganvalayat
▪️حاصل فرهنگ سگ‌ و گربه بازی و تنوع طلبی و روابط موقت https://ble.ir/ashaganvalayat
❌️سالومه بهایی حیوان صفت بعد از بیکاری وحشی شده و به یکی از عرفای بزرگ ما توهین کرده و نوع گریه های خالصانه ایشون رو به تمسخره گرفته ! مردمم تو کامنت های از خجالتش در اومدن ... https://ble.ir/ashaganvalayat