eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
39.2هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرلشکر سلامی: چیزی جز حذف رژیم صهیونیستی از نقشه سیاسی عالم نمی‌تواند امنیت مسلمانان را تضمین کند. http://eitaa.com/ashaganvalayat
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆گفتگوی دختربچه شهید فلسطینی با هلال احمر در آخرین لحظات زندگی‌اش..💔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدگاه داور قطری حسینیه معلی: من تمام دنیا را گشته ام، درسته در ایران اقتصاد قوی ندارید، اما امنیت ایران را در هیچ جای دنیا پیدا نمیکنید. http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴فضیلت و اعمال شب و روز نیمه شعبان 🔹زیارت امام حسین(ع)، دعای کمیل و مراسم احیا از جمله اعمالی است که در شب نیمه شعبان سفارش شده است. http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐶 یه شب ( سگی ) معمولی تو یکی از پارکهای تهران... 😡 آیا زن و بچه مردم حق استفاده از پارکها را ندارند؟ http://eitaa.com/ashaganvalayat
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍شهید خوش‌تیپ و مُدپوش... 💢خوش‌تیپ‌ها و خوش‌لباس‌ها مُدپوش‌ها و فَشِن‌ها شهید نمیشن... 🔹محمدقاسم احمدی همه این کلیشه‌ها رو شکست و نشون داد که صرفاً اخلاق خوب و الهی و دلبستگی به اباعبدالله و پایبندی به تعهداتی که با امام حسین علیه السلام داری و در راه حاج قاسم بودن میتونه به مقام شهادت برسونتت. 🔸شهید محمد قاسم احمدی از شهدای افغانستانی و اهل سنت حادثه کرمان در حرم امام رضا علیه السلام. http://eitaa.com/ashaganvalayat
سنتکام: کشتی آمریکایی در خلیج عدن هدف قرار‌گرفت ستاد فرماندهی مرکزی آمریکا (سنتکام): 🔹یک موشک شلیک شده از یمن به احتمال زیاد یک تانکر نفتی به نام MV Torm Thor با پرچم ایالات متحده را هدف قرار داده است. 🔹ناو یواس‌اس میسون (DDG 87) این موشک بالستیک ضد کشتی را که از مناطق تحت کنترل حوثی‌ها در یمن به سمت خلیج عدن پرتاب شده بود، ساقط کرد. http://eitaa.com/ashaganvalayat
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 روایت جالب امروز رهبر انقلاب از رغبت جوانان آمریکا و اروپا به قرآن به تقلید از مردم غزه ✍ بسته‌ی http://eitaa.com/ashaganvalayat
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موسس امنیتی اسرائیل آلما ویدیوئی از یک پایگاه بزرگ موشکی ایران در جنوب کشور با نام پایگاه شهید چمران که مجهز به موشک های بالستیک قیام هست منتشر کرد. http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مخالفان نتانیاهو دوباره به خیابان آمدند 🔹پلیس رژیم صهیونیستی درحال آب‌پاشی روی معترضان است و تعدادی از آن‌ها را هم دستگیر کرده است. http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان نرگسی دیگر💖 قسمت 1 تقه ای به در خورد. نیما: نرگس؟ -بله؟ -بیا این ایمان با تو کار داره. نرگس پوفی کرد و گفت:باشه دست از نوشتن برداشت: اَه! آخه الان اومدی با من چی کار داری؟! شال و چادر گلدارش را از روی آویز برداشت و سر کرد. حتی با این که باید زود بیرون می رفت ولی شالش را با گیره و مدلی خاصی روی سرش محکم کرد. دختری نبود که به وضع ظاهرش اهمیت ندهد. جلوی نامحرم آرایش نمی کرد ولی حداقلش هر بار شال یا روسری اش را با مدل خاصی سر می کرد. با دقت خودش را در آینه ی جیبی اش ورنداز کرد تا مطمئن شود که موهایش کاملاً زیر شال پنهان شده اند. آینه را روی میز گذاشت و سپس از اتاق بیرون رفت. ایمان: بَه سلام دختر عمو نرگس: سلام آقا...خوبی؟ -به مرحمت شما...تو خوبی؟ نیما: میگم شما توو دانشگاه وقت سلام و احوالپرسی نداشتین؟ نرگس چشم غره ای به او رفت و گفت: احوالپرسی شرط ادبه داداش گلم! در ضمن ایمان اصن امروز کلاس نداشت پس در نتیجه ندیدیم همدیگه رو. نیما: قانع شدم! -خدا رو شکر...حالا ما باید همینجوری یه لنگه پا وایستیم تا شما کارتونو بگین یا اجازه ی نشستن میدید؟ ایمان: نه اینجا نه نرگس...بریم توو حیاط یا بالکن )به آشپزخانه اشاره کرد تا به او بفهماند نمی خواهد مادرِ نرگس چیزی بفهمد( نیما: اوه اوه! مشکوک شد قضیه! بیا بریم بینم چی میگی تو؟! ایمان: تو کجا؟! کارم خصوصیه. نیما با لحنی سرشار از شیطنت: کار خصوصی؟! خیلی مشکوکتر شد. ایمان در حالی که نگاهی ملتمسانه داشت به نرگس گفت: این داداشت که تا آبروی منو نبره ول کن نیست لطفا قبل اینکه شروع کنه از برق بکشش! نیما خنده ای کرد و گفت: خیلی خب بریم توو بالکن، دلم برات سوخت! ایمان: میگم کارم خصوصیه... نرگس: نیما باید باشه! نیما با پوزخند: دقت کردی که چی گفت؟! باید باشم. ایمان مستأصل و کلافه گفت: باشه...ولی قول بده دهنت بسته بمونه...خب؟ نیما: با اینکه خیلی مشکوک میزنی ولی باشه. نرگس و ایمان و نیما با هم به روی بالکن رفتند. نرگس: خب؟ ایمان نگاهی به نیما کرد و با لحنی که نشان از بی میلی داشت گفت: نمیشه حداقل گوشتو بگیری؟! نیما خندید و گفت: نوچ! نرگس که کلافه شده بود گوشی و هندزفریَش را از جیب تونیکش بیرون آورد و به دستِ نیما داد و گفت: بذار توو گوشت و یه آهنگ گوش بده تا خیالِ این بنده خدا راحت شه و حرفش رو بزنه. نیما ابرویش را بالا انداخت و گفت: هندزفری تو رو بذارم؟! -پس چی؟ می خوای دستور بده خدمتکار هندزفری خودتو بیاره برات ها؟ -خدمتکار که نداریم ولی لطفا خودت برو بیار. ایمان با کلافگی گفت: بابا بیخیال همینجوری حرفمو میزنم...فقط نیما تو رو خدا چیزی به هیچکس نگیا )با تأکید و تحکم( نیما: باشه بابا باشه. ایمان رو به نرگس کرد و گفت: نرگسی ببین یه دختری هست توی کلاسمون... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖نرگسی دیگر💖 قسمت 2 نیما پرید وسط حرفش و با صدایی که از عمد بلند بود و سرشار از شیطنت گفت: آها حالا گرفتم قضیه رو...بسوزه پدر عاشقی!! ایمان با تشر: ای کوفت! میدونستم دهنت چفت و بست نداره...خیلی نامردی... نرگس که خنده اش گرفته بود نگاهی به نیما کرد و گفت: نیما اگه امروز نتونم تحقیقمو کامل کنم حسابت رسیده ستا! پس کمتر شوخی کن بذار حرفشو بزنه نیما دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و گردن کج کرد. نرگس: خب داشتی میگفتی ایمان: خب گفتم دیگه!! نرگس با پوزخند: آها الان که حس نمیکنی احتمالاً چشم بسته غیب گفتی، ها؟! باور کن من نمیدونستم توی کلاستون دخترم هست الان فهمیدم! ایمان: خب...خب ببین من منظورم یه شخص خاص هستش...یه دختری هست که می خوامش )در حالی که گویی تازه یخش آب شده بود ادامه داد( نرگس خیلی می خوامشا خیلی! نیما پقی زد زیر خنده. نرگس هم خندید و گفت: خب به سلامتی چرا به من میگی؟ ایمان: خب واسه اینکه بری باهاش حرف بزنی دیگه! نرگس: آخه من چی کارم؟! ایمان: دختر عموی دامادی! نرگس با پوزخند: هههه چه زود عقدش کردی ایمان با نگاه و لحن ملتمسانه: نرگس ببین من که خواهر ندارم برام خواهری کن دیگه نرگس: خب به زن عمو بگو باهاش حرف بزنه ایمان: بابا من که نمیخوام برم خواستگاریش! میخوام فعلا فقط یه کم حرف بزنم باهاش ببینم انتخابم درست بوده یا نه...یا اصن دختره اجازه ی آشنایی میده یا نه...میخوام واسطه ی اولیه باشی لطفا...اگه همه چیز درست بود میرم خواستگاری و... )لبخند شرمگینی زد و ادامه نداد( نرگس: باشه ایمان در حالی که ذوق کرده و خوشحال شده بود: فردا که کلاس نداری، ها؟!...نه نداری دوشنبه س فردا...میام دنبالت بریم باهاش حرف بزن
وقتی می خندید روی گونه هایش چال می افتاد. تصمیم گرفت کمی آرایش کند ولی زود پشیمان شد. باید تحقیقش را کامل می کرد. او دانشجوی فلسفه بود و در حال حاضر با دو دوست دانشگاهی اش نگار و مهتا مشغول انجام یک تحقیق سه نفره بودند. کار نوشتن را بین خودشان تقسیم کرده بودند و نرگس هم باید بخشی از تحقیق را می نوشت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان نرگسی‌دیگر💖 قسمت 4 دوباره صندلی را جلوی میز تحریرش برد. کفش و دمپایی اش را که خودش به آن ها میگفت وبال درآورد و راحت نشست و مشغول نوشتن شد. ده دقیقه ای گذشت که ناگهان صدای زنگ گوشی اش آمد. مهتا: سلام نرگس خوبی؟ -علیک سلام...آخه دوست عزیزم تو که هنوز صدای منو نشنیدی چرا میگی نرگس؟!...بابا یه الو بزن اول، شاید مرحوم سقراط گوشی رو ورداشت! مهتا خنده ی بلندی کرد و گفت: حالا که به جای مرحوم سقراط، دوشیزه اشرفی گوشی رو ورداشت پس گیر نده...ببینم نوشتی سهمتو یا نه؟ -نه بابا...پسر عموم اومده بود کلی معطلم کرد -کدوم یکیشون؟ تا اونجایی که من میدونم از کل قوم اشرفی نود و پنج درصدشون پسر عموتن...اون پنج درصد باقیمونده م عمو و زن عمو و مادربزرگ و پدربزرگ و داداش و مامان و باباتن!! (زد زیر خنده) -به تو چه آخه خواهر گلم؟! -هیچی همینجوری پرسیدم -هوووم...خب پس همینجوریم قطع کن گوشی رو که بتونم بقیه ی تحقیقمو بنویسم -این ینی رفع زحمت کنم؟! -دقیقاً! مهتا خنده ای کرد و گفت: لطفت مستدام عزیزم...تا فردا بعد از ظهر...خداحافظ! -باشه...خداحافظ عزیز جان گوشی را قطع کرد و مشغول نوشتن شد. نیم ساعتی نوشتنش طول کشید. بعد از تمام شدن کار کاغذ هایش را مرتب کرد و درون کلاسور گذاشت. هدفون را ورداشت و در کشوی میزش گذاشت و آینه جیبی اش را هم گذاشت در جیب ماتویش. لپ تاپش را هم روی شارژ گذاشت. بعد روی صندلی نشست و هندزفری را در گوشش قرار داد و مشغول گوش دادن آهنگ با گوشی اش شد. ناگهان دستی را روی شانه هایش حس کرد. ترسید و سرش را برگرداند. هندزفری اش را به سرعت از گوشش بیرون آورد و گفت: جانم؟ نیما: بابا ده بار صدات کردم...بیا مامان کارت داره...در ضمن آرایشم نکن امیر میاد امیر دوست گرمابه و گلستان نیما بود و چون چندین سال بود که با هم دوست بودند و آشنایی کامل با هم داشتند نیما اجازه میداد به خانه شان بیاید. به جز امیر، نیما برای راحتی خواهرش هیچ کدام از دوستانش را به خانه نمی آورد. -باشه ممنون که گفتی (لبخند دلنشینی به او زد) نیما کفش و دمپایی نرگس را برداشت و گفت: بیا خودم برات بپوشم نرگس که از دلسوزی و ترحم متنفر بود گفت: خودم می تونم بپوشمشون نیما خندید و گفت: میدونم بابا...فقط یهو دلم خواست این کار رو من بکنم...عیبی داره؟ نرگس که میدانست برادرش قصد دلسوزی و ترحم ندارد به او اجازه ی این کار را داد. نیما پای نرگس را گرفت و داخل کفش گذاشت. در واقع کفش نبود! آتل بود! پا بند بود! ولی نیما به آن می گفت لنگه کفش سیندرلا و نرگس می گفت وبال! پای راست نرگس مادرزادی فلج بود و به همین دلیل می لنگید. از وقتی یادش می آمد برای راحت تر راه رفتن پا بند می بست. پا بند در واقع یک کفش با کفیِ سفت و کمی بلند بود که قطعه ی فلزی درازی به آن وصل بود. طول آن قطعه دقیقاً اندازه ی پای نرگس بود و به آن تعدادی بند چرمی و چسبی وصل بود تا با آن ها پایش را محکم به قطعه ی دراز فلزی ببندد. چون کفی وبال بلند بود مجبور بود وقتی آن را می پوشد در پای دیگر دمپایی یا کفش بپوشد تا پا هایش مساوی شود! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان نرگسی‌دیگر💖 قسمت 5 نیما به دقت بند وبال و تمام بند ها و چسب هایی که به قطعه ی فلزی وصل بود را بست. -خب آماده ی پرواز شدی! (خندید) نرگس هم خندید. نیما را خیلی دوست داشت. او تنها برادرش بود و دو سال از نرگس بزرگتر بود و پزشکی می خواند. نیما از اتاق بیرون رفت و نرگس هم دوباره شال و چادر سر کرد چون ممکن بود کار مادرش با او طولانی شود و امیر بیاید. به آشپزخانه رفت. آشپزخانه اُپن بود و کَفَش اندازه ی یک "نیم پله" از کف پذیرایی بالاتر بود.گاز و کابینت ها و سینک ظرفشویی در سمت چپ قرار داشتند. یخچال و فریزر کنار پنجره ی آشپزخانه بودند؛ و پنجره هم مانند پنجره ی اتاق نرگس روو به کوچه بود. یک میز غذاخوری هم وسط آشپزخانه بود. آن ها روی میز غذا می خوردند چون برای نرگس نشستن روی زمین سخت بود. -جونم مامان -جونت بی بلا...نرگس، من باید برم یه سر به خاله نسرینت بزنم...امروز ارغوان زنگ زد گفت زیاد حالش خوب نیست -چرا؟؟...إن شاء الله چیز خاصی که نیست؟ -نمیدونم والا...من میرم وسط راه باباتم با من همراه میشه...اگه دیر اومدیم شام ماکارونی درست کن...