eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.3هزار عکس
41.2هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
حرف تو دهنم بود که یکی از طلبه‌ها برای پر کردن وقتش داشت میومد سمت ما. من و علی تند تند اشکامونو پاک کردیم و من که خیلی چشمام تابلو بود ترجیح دادم پتو مو رو سرم بکشم و علی هم پاشد رفت سرجاش. اون بنده خدا متوجه شده بود که نمیخواستیم ببینیمش ولی به روی خودش نیاورد و از همون مسیری که اومده بود برگشت لابه‌لای پیام‌هام یه پیام از شماره ناشناس داشتم که فقط گفته بود سلام من هم از جایی که جواب سلام واجبه و از طرفی شماره ناشناس بود نوشتم -سلام... شما؟ چند ثانیه طول نکشید که پیام رسید -هنوز جای دستت رو صورتم سنگینی میکنه چیزی که به ذهنم خطور میکرد این بود که به احتمال زیاد همون طلبه ای باشه که تو جنگل دعوامون شد -من و بخشیدی؟ -تو چطور؟ -انتظار داری ببخشمت اونم وقتی که داشتم قبض روح میشدم. صورتی من که اصلا صورتی نبود چون خودتو عقب کشیدی فقط نوک انگشتام خورد به صورتت ولی کارتو نزدیک بود سکتمون بده -به خدا شرمندم نمی‌دونستم این قدر میترسید -بهتره درموردش حرف نزنیم. شما که به کسی چیزی نگفتی -نه شما چی -نه بابا مگه بچم ولی امیدوارم من و ببخشی -باشه میبخشمت به شرطی که تو هم حلالم کنی اومدم جواب شو بدم که من هم میبخشمت اما بخاطر عدم موجودی کافی پیامم ارسال نشد. گوشیمو خاموش کردم و چشمامو بستم تا خوابم ببره کم‌کم داشتیم به روزهای پایانی اردو نزدیک میشدیم. قرار شد از ما یه امتحان کتبی و یه امتحان عملی در زمینه کلاس داری گرفته بشه روز امتحان عملی از بین بچه‌های ما مرتضی شاهمرادی داوطلب شد که کلاسداری کنه. البته همه باید این کار و میکردند. اما نفر اول که داوطلب میشه نمره ویژه‌ای کسب می‌کنه. بعد از شاهمرادی نوبت به بقیه هم رسید تا اینکه ممتحن اسم من رو خوند. من حرف همزه رو انتخاب کرده بودم برای تدریس. قبل از اینکه بحث جدید و شروع کنم یه مروری به درس گذشته داشتم و لابه‌لای درس دادنم از طلبه‌ها که مثلاً شاگردامن سوال میپرسیدمو کلاس رو هم کنترل میکردم تعریف از خودم نباشه ممتحن از طریقه تدریسم خیلی خوشش اومد و کلی تعریف و تمجید کرد. روز اخر اردو امتحان کتبی هم از ما گرفتن و ما بعد از امتحان بار و بندیلمون رو جمع کردیم و به سمت مشهد و از اونجا به سمت زاهدان راه افتادیم. این اردوی دو هفته‌ای با تمام خاطرات تلخ و شیرینی که داشت تموم شد. تو این مدت کلی تجربه کسب کردیم. کلی دوست ترک زبان و مهربون پیدا کردیم. این سفر خاطرات زیبای دیگری رو در زندگی من رقم زد. بعد از اینکه به زاهدان رسیدیم چند روز بعدش گواهینامه هامون به همراه معدلامون به دستمون رسید. خیلی کنجکاو بودم که بدونم نفر برگزیده هر استان کیه. که خبر اول شدنمو علیرضا بهم داد. به همین خاطر به نفر اول علاوه بر گواهینامه لوح‌ تقدیر هم داده بودند. که هردوشون رو هنوزم که هنوزه دارم... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۲۸ کم‌کم داشتیم به سال تحصیلی جدید نزدیک میشدیم. همون طور که قبلاً گفته بودم ناصر قرار بود سال جدید امتحان ورودی حوزه بده و این کارو هم کرد و همون طور که ملاکش بود «حوزه آیت‌الله یثربی» در شهر کاشان قبول شد. قرار بود من و ناصر برای مصاحبه بریم کاشان. اون سال حسابی در سفر بودم. به همین خاطر چیزی از تابستون و درکنار پدر و مادر نفهمیدم. به جز ناصر یکی دیگه از بچه‌ها هم کاشان قبول شده بود. که فامیلیش «دهمرده» بود. با دهمرده زیاد دوست نبودم فقط در حد همکلاسی به همین خاطر چیز زیادی ازش نمیدونستم. بالاخره برای مصاحبه به کاشان رفتیم. و آدرس به آدرس تا رسیدیم به حوزه. تو مسیر راه به ناصر گفتم تو مصاحبه چی بگه یا چی نگه. کلی چی یادش دادم. حرفای گنده گنده به طوری که تو همون جلسه اول مورد تایید قرار گرفت. و قبول شد. شب رو کاشان موندیم و روز بعد به قم رفتیم و از اونجا هم به زاهدان. موقع برگشت به زاهدان خبر دادن که عمه کبری از دنیا رفته. حسابی بهم ریختم. عمه کبری به خاطر کهولت سن در بستر بیماری بود که متاسفانه از دنیا رفته بود. تا ما رسیدیم زاهدان روز سومش شده بود و با رسیدنمون با موج سوالات که کجا بودین و چرا نبودین و... روبرو شدیم سال دوم طلبگی هم با فوت عمه کبری شروع شد اما من یکسال بزرگتر شده بودم و یکسال قوی‌تر. به همین خاطر راحت میتونستم این ماجرا رو هضمش کنم مراسم عزاداری عمه کبری خونه پسرش بود رفتم آشپزخونه آب بخورم لیوان تو دستم بود و داشتم به عمه فکر میکردم که دختر عمه‌مریم ناغافل وارد آشپزخونه شد. هر دومون از دیدن هم شکه شدیم با دیدنش سرمو انداختم پایین و گفتم -سلام بهتون تسلیت میگم امیدوارم بقای عمرتون باشه دخترعمه که سکوت کرده بود و معلوم بود هُل شده بود و گفت -منم بهتون تسلیت میگم -ممنون -این سه روز نبودی از اینکه این مدت نبودنمو حس کرده بود داشتم ذوق مرگ میشدم اما چه فایده
-کاشان بودم. دنبال کار ناصر و داشتم. اگه خدا بخواد برای ادامه تحصیل میره کاشان -شما چی؟ خواستم جواب بدم که عمه مریم وارد آشپزخونه شد و دخترش از ترس بی‌خداحافظی گذاشت و رفت بیرون. عمه مریم هم بدون اینکه تحویلم بگیره کیفشو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت. یازدهم شهریور ناصر باید کاشان میبود هرچی به اون روزا نزدیکتر میشدم دلتنگیم بیشتر میشد اصلا دوست نداشتم از ناصر جداشم. اون بهترین تکیه‌گاهم بود. با اینکه از من کوچیکتر بود اما باهاش دلگرم بودم. نمی‌خواستم از هم جداشیم. ولی از طرفی دوست داشتم پیشرفت کنه قرار شد ۱۰ شهریور ناصر و دهمرده برن ترمینال از اونجا هم به سمت تهران و تو مسیر، کاشان پیاده شن من همراه ناصر تا ترمینال رفتم دلم میخواست کنارش باشم هر دومون ناراحت و غمگین بودیم. ناصر سنش کم بود. نمی‌تونست غربت و تحمل کنه اما گوش کسی بدهکار نبود. ناصر سوار اتوبوس شد چمدونشو گذاشتم تو بار و رفتم بالا کنارش نشستم. دهمرده هم اونجا بود. -اسماعیل تو برو دستت درد نکنه دهمرده هست تنها نیستم -نه میخوام تا رفتن اتوبوس کنارت باشم توصیه‌های لازمو بعنوان برادر بزرگتر به ناصر گفتم -داداش اونجا که رفتی سرت تو لاک خودت باشه. حواست به خودتو وسایلات و پولایی که تو ساکته باشه اونجا تنها نیستی دهمرده و حجت سلمانی هم هستند. تو انتخاب دوستاتم دقت کن. درس و بحثتم فراموش نکنی. یه مقدار غذا و میوه مامان برات گذاشته حتما بخوری. ناصر هم مثل پسر خوب به حرفام گوش میداد ولی معلوم نبود چند درصدش رو عمل میکنه. راننده اتوبوس اومد بالا و ماشین و روشن کرد. کم‌کم باید با ناصر خداحافظی میکردم. لحظه جدایی من و ناصر بهترین داداش دنیا فرا رسیده بود. بغلش کردم. دلم میخواست تو بغلش گریه کنم. اما با گریه کردن من ممکن بود ناصر خودشو ببازه. هرجوری بود خودمو کنترل کردم. برای آخرین بار نگاهش کردم _دلم برات تنگ میشه ناصر -منم همینطور _مواظب خودت باش لبخندی زد و گفت -تو هم همینطور. خوبیهاتو فراموش نمیکنم دوباره بغلش کردم از اتوبوس اومدم پایین. آخرین پله برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. ناصرم داشت نگام میکرد. با اشاره دست ناصر که گفت برو دیگه از اتوبوس اومدم بیرون. تو مسیر خونه سکوت کرده بودم تاکسی از خیابون آزادی گذشت. از کنار حوزه رد شد. نگاهی به حوزه انداختم و گفتم -من بدون ناصر چطور تحمل کنم وارد خونه که شدم با دیدن خونه‌ی خلوت و ساکت حسابی بغض کرده بودم. مامان تو هال نشسته بود. چه سکوتی. جای جای خونه بوی ناصر بود‌ و جای خالی اون. گریم گرفت. نمی‌دونستم این حجم تنهایی رو چطور تحمل کنم. با دلداری مامان که میگفت -این رسم زندگیه پسرم یه روز باهمید یه روز بی هم براش دعا کن موفق باشه یکم اروم شدم 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۲۹ سال جدید رو با توکل بر خدا شروع کردم یک روز قبل از افتتاحیه‌ی حوزه رفتم مزار شهدا، دلهره‌ی عجیبی تو وجودم بود نیاز به صدقه‌ی روحی داشتم. بهترین جا مزار شهدا بود و بهترین شخص مرتضی. پارچه‌ای که روی عکس مرتضی بود رو کنار زدم. دلم میخواست وقتی باهاش صحبت میکنم به صورتش نگاه کنم. مرتضی اولین و آخرین کسی بود که میتونستم راحت تو چشماش نگاه کنم. کنار مزارش نشستم کلی حرف زدم. از اتفاقاتی که افتاده بود. از آینده‌ای که در پیش رو داشتم. التماسش کردم کمکم کنه. ازش خواستم مثل همیشه حواسش به من باشه. چند تا گل نیلوفر تو کیفم بود که یکیش و گذاشتم رو مزار مرتضی و گفتم گلی برای گل. دو تا از گل‌ها رو هم گذاشتم رو مزار پسرای آقای عبادی، محسن و محمدعلی و یکی هم گذاشتم رو مزار داییم. دایی‌رضا تو جبهه شهید شده زمانی که شهید شده من خیلی کوچیک بودم به همین خاطر من هیچ خاطره‌ای ازش تو ذهن ندارم. بعدشم کنار مزار شهدا قدم زدم و زیارت آل‌یاسین میخوندم. زیارت آل‌یاسین زیارتی بود که آرامش خاصی بهم میداد. و وقتی میخوندمش وجود امام زمان و کنارم حس میکردم فردای اون روز سال تحصیلی جدید رسماً اغاز شد. من و علیرضا اتاق شماره ۳ رو تمیز و مرتب کردیم و اونجا رو برای خودمون انتخاب کردیم. پنجره‌هاش معمولی بود که از بیرون داخل دیده میشد. به همین خاطر موقع درس خوندن تمرکز نداشتم و مجبور شدم کل پنجره رو با پرده بپوشونم. من و علی مدام در حال درس خوندن بودیم. و فقط موقع کلاس‌ها و نماز از اتاقمون بیرون میرفتیم. ژطوری که بقیه فکر می‌کردند ما ارتقایی برداشتیم به همین خاطر مدام در حال درس خوندنیم. میز مطالعه من کنار پنجره بود. هر از گاهی پرده رو کنار میزدمو به بیرون نگاه میکردم. یه روز غروب داشتم درس سیوطی مطالعه میکردم. که ناخودآگاه یاد ناصر افتادم. پرده رو کنار زدم و به بیرون نگاه میکردم. علیرضا عادت داشت رو زمین بشینه برعکس من که رابطه مناسبی با زمین نداشتم. علی سرشو از رو کتاب برداشت _اسماعیل -جانم؟
_به چی نگاه میکنی؟ -بیرون، حوض، باغچه علی خندید و گفت _به چی فکر میکنی آهی کشیدمو گفتم -به ناصر، جاش خیلی خالیه علی بلند شد اومد پیش من کنار پنجره _آره یادش بخیر چه زود گذشت انگار همین دیروز بود -دلم براش تنگ شده _حق میدم بهت منم دلم براش تنگ شده. اکثر بچه‌ها ناصر و دوست داشتند بس که مهربون و اجتماعی بود و برعکس تو که قُد بودی و جدی زیاد از حرفش خوشم نیومد آخه علی مدام میگفت تو عبوسی تو احساس نداری همش تو خودتی. خب نمیفهمه هرکی یه اخلاقی داره منم اینجوری‌ام دیگه یکم که از سال تحصیلی گذشته بود یه اعلامیه زده بودند جهت ثبت‌نام عمره مفرده. با دیدن اعلامیه زیاد موضوع و جدی نگرفتم. پیش خودم گفتم -عمره مفره اونم من، من لیاقت همچین جایی رو ندارم. تو فکرش بودم که «مصطفی یوسفی» از طلاب واقعا نمونه و ممتاز حوزه اومد پیشم -سلام _سلام مصطفی خوبی؟ -ممنون، میگم ثبت‌نام نمیکنی عمره؟ _نه بابا من لیاقت همچین جایی و ندارم -لیاقت نمی‌خواد که دعپت میخواد این اعلامیه هم یعنی دعوت درثانس اگه الان لیاقت نداری برو اونجا ازشون بخواه بهت لیاقت بدن این حرف مصطفی باعث شد به فکر رفتن بیفتم. -خب حالا برای ثبت‌نام چی کار باید کرد؟ _باید بری کافی‌نت تو سایت ثبت‌نام کنی نمیدونم چیشد که قبول کردم تو سایت ثبت‌نام کنم. به قول خودم تیر تو تاریکی بود یا میرم یا نمیرم. ولی شوخی شوخی تبدیل شد به جدی. وقتی علیرضا فهمید عمره مفرده ثبت‌نام کردم اونم ثبت‌نام کرد. اکثر دوستای صمیمیم ثبت‌نام کرده بودند. من علیرضا رضوانی مهرداد چیت بندی مصطفی یوسفی حسین یعقوبی سعید میرشکار عباس شهریاری با مادرش علی‌اکبر کیخا و کلی طلبه‌ی دیگه که اسمشون ثبت بود برای این سفر عرفانی. و از قبل دعوت‌نامه شون امضا شده بود. جالب اینجا بود که اکثر بچه‌ها مثل من اصلا احتمال رفتن نمیدادن و همین جوری و از باب تیر تو تاریکی زدن برای عمره ثبت‌نام کردند. اون زمان عمره مفرده ۸۰۰هزار تومن بود که ۶۰۰ تومن وام میدادند. و ۲۰۰ تومنش نقدی بود. مدیر مدرسمون اقای «آقازاده» هم کلی تو این مسیر تشویقمون کرد که مبادا این فرصت و از دست بدیم. قرار شد تو تیرماه سال ۸۸ عازم سفر بشیم و اکثر کارهام و گذاشتم بعد از اتمام امتحانات خرداد انجام بدم. چون دوست نداشتم موقع امتحانات به چیزی جز درس فکر کنم 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽؛ 🌱ذکر روز پنج شنبه🌱 🌲لا اله الا الله الملک الحق المبین🌲 ⬅️ تاریخ : بیست و چهارم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با سومین روز از ماه مبارک رمضان سال ۱۴۴۵ ⬅️ مناسبت ها : 🌲درگذشت عالم کبیر شیخ مفید 🌲نزول انجیل بر حضرت عیسی (ع) 🌲سالروز عملیات ام الحسنین (ع) که در سال۱۳۶۰ در محور حمیدیه - کرخه کور( نور) اجرا گردید. 🍁 انفجار بمب در مراسم نماز جمعه تهران توسط منافقین که در این جنایت ۱۴ نفر🌹شهید و ۸۸ نفر مجروح گردیدند.(سال۱۳۶۳) 🌲سالروز عملیات بیت المقدس۳ با رمز «یا موسی‌ بن‌ جعفر(ع)» سال۱۳۶۶ ♻️آیه روز :إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ (۱۱-رعد) و خداوند سرنوشت هیچ قومى (هیچ کسی) راتغییر نمى دهد مگر آنکه آنان آنچه را که در خودشان است را تغییر دهند. ✅ حدیث روز: امام على عليه السلام اَلحِرصُ موقِعٌ فى كَثيرِ العُيوبِ؛ حرص انسان را به عيب هاى زيادى مبتلا مى كند. (كافى، ج8، ص244، 388) 💦 زلال احکام : پرداخت زکات فطره پيش از ماه رمضان س: آيا جايز است پيش از ماه رمضان، فطره را به فقير داد؟ ج) خير، كفايت نمى كند؛ ولى مى تواند آن را به عنوان قرض به او بدهد و در روز عيد فطر، طلب خود را بابت فطره حساب كند. استفتائات مقام معظم رهبری ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen 🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️مملکت آذربایجان أشهدأن أمیرالمومنین علیا ولی الله را از اذان حذف کرد؟! 🔹تیم فوتبال قره باغ جمهوری آذربایجان عازم کشور آلمان بود و گویا در زمان افطار یکی از دستیاران سرمربی این تیم به نام ائلچین رحمان اف شروع به اذان گفتن می‌کند. 🔹نکته جالب و قابل توجه اینکه، از چه زمانی آغدامی ها و قره باغی ها أشهدأن أمیرالمومنین علیا ولی الله را از اذان حذف کرده اند؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ترور هادی مصطفی از فرماندهان گردان‌ القسام فلسطین در لبنان توسط پهپاد اسرائیلی در جاده صور به الناقوره جنوب لبنان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ http://eitaa.com/ashaganvalayat
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برخورد قاطعانه و عادلانه ماجرای پرونده خانواده معاون اول مستعفی قوه قضاییه چیست؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ http://eitaa.com/ashaganvalayat
♦️محمد مصدق، معاون اول قوه قضائیه کنار گذاشته شد رئیس قوه‌قضائیه خطاب به مصدق: اگر چه حضور شما در این منصب، در رسیدگی به پروندهٔ فرزندتان تاثیری نداشته و نخواهد داشت اما با توجه به درخواست شما و نکاتی که مطرح کردید استعفای شما مورد پذیرش قرار می‌گیرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/ashaganvalayat
📰 دکه روزنامه| پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ http://eitaa.com/ashaganvalayathttp://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj