یوسف غمگین روی تخت دراز کشید. چقدر بد بود حال دلش.که مجبور میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد.تا با پول آن خانه ای رهن کند.چقدر حالش گرفته بود. روی تخت و پشت به ریحانه دراز کشید
ریحانه حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت. با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت..
میدانست مردش الان، دلخور است....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمتعشق
قسمت ۷۲
میدانست مردش الان، دلخور است.از درون ناراحت است.گرچه بخندد و دنبالش بدود.او را بگیرد و قلقلک دهد.غمی دارد که با این چیزها برطرف نمیشود.
همسرش را صدا زد برای شام....
یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. با همان صمیمیت.. به همان دلنشینی..
یوسف طرح روی املت را دید....
اما طوری رفتار کرد که انگار ندیده. حسش خوب نبود. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت.
ریحانه دلخور نبود. میدانست حال مردش را که سخت است برایش، و نتوانسته در عرض کمتر از دو ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند.
میفهمید، همه اینها ظاهر اوست. اما غمش، مشکلش اصل ماجراست...
ریحانه باهمه در تماس بود....
خانواده خودش، خانواده همسرش، دوستانش.اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند.اگر یوسفش بفهمد. چقدر ناراحت میشد. میدانست حتی یوسف هم چیزی به کسی نگفته است. دوست نداشت #اقتدارمردش را زیر سوال ببرد..
.
.
.
نیمه اول آبان بود..
با پول سرویس طلای ریحانه خانه ای رهن شد. اثاث کشی کردند.
.
.
ریحانه به خانه جدید و شرایط جدیدش که آمد حوصله اش سر رفته بود. آنجا زن حاجی بود گاهی باهم رفت و آمد داشتند. و
مردش هم که از صبح تا شب نبود. خودش بود و خودش، در شهری غریب.
باید خودش را سرگرم میکرد. ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند. چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال....خیلی خوب بود برنامه اش. تا بعدازظهر کلاس میرفت. و #قبل_از آمدن یوسفش، او خانه بود. کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود. دیگر چنان خودش را سرگرم کرد، و مطالعه میکرد که نخواهد غر بزند. و نتواند بهانه گیری کند..
نزدیک ظهر بود.....
با صدای آیفون، قلمش را زمین گذاشت. متعجب بود.کسی آنها را در این شهر نمیشناخت. یوسفش که کلید داشت. پس کیست؟ شاید حاج حسن دوست پدرش باشد..
به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد.
_بفرمایید کیه؟!
سمیرا_ باز کن ریحانه منم.
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت عشق
قسمت ۷۳
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟
ریحانه_ عه...سمیرا خانم شمایید؟ ببخشید نشناختم.بفرمایین.
سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد...ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوالپرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد.
ریحانه_ چه عجب خانم.خیلی خوش اومدی. از این ورا. آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟!
سمیرا با عصبانیت گفت:
_از ننه یاشار
این چه طرز حرف زدن بود. ریحانه شکه شده گفت
ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!؟؟
سمیرا_ خوبه والا. خوش بحالت.اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری
ریحانه لبخند زد.سکوت کرد. عکس العمل ریحانه همه خشم سمیرا را از بین برد. بغض گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت و بلند گریه کرد.
_اومدم چن روز خونتون بمونم هیچکسی نمیدونه.با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چیز......
گریه امان نداد بقیه حرفش را بزند
ریحانه_باشه عزیزم.حالا خودتو ناراحت نکن قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن..
_نه نمیخام کسی بفهمه.حالم از همشون بهم میخوره.
دای اذان از گوشی ریحانه بلند شد....
سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش. بی رودربایستی گفت:
سمیرا_ تو برو نمازت بخون.
به روی صندلی پشت میز اشاره کرد
_من همینجا میشینم
ریحانه_ ناراحت نمیشی؟!
سمیرا_ناراحت؟ نه بابا برو
ریحانه به اتاق رفت.وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد...
سمیرا به جای نشستن، چرخی زد. نگاهی کرد.چقدر ساده بود زندگیشان.هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش.هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود.
یادش افتاد به مراسم هایی که گرفته بودند. چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند.چقدر همه چیز را مسخره کرده بود.چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد.اما نشد..!