eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.2هزار دنبال‌کننده
32.7هزار عکس
37هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
. من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای اصفهان زندگی میکردیم خیلی شاد وخوشحال زندگی عادی خودمون و طی میکردیم، تا اون روز شوم، اون روزناهار کوکوسبزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان دهمون بود ،من عاشقش بودم عاشق زن دایی ودایی خیلی ارادت داشتم بهشون گاهی برای آب دادن به گوسفنداش کنار خونه ی ما نهری بود میورد ومن حتما برای ناهار به خانه میاوردمش اونروزم صدای زنگ گوسفندا روشنیدم با خوشحالی به مادرم گفتم تا سفره پهن میکنه من برم دایی را برای ناهار بیارم مادر هم با لبخند رضایت خودش اعلام کرد من با تمام ذوق وشوق به طرف دایی دویدم دسش رو گرفتم وبهش خسته نباشی گفتم ودعوتش کردم خونه برای ناهار باهم اومدیم تا دایی دستاشو بشوره من رفتم مث همیشه سرسفره وسط بابا ومامان نشستم ومنتظر دایی . دایی وقتی وارد شد انگشت دستشو به طرف من دراز کرد وگفت این باید شه همه میخ کوب شده بود بابام با تعجب پرسید چی؟؟؟ منظورت کی بود با اعتماد به نفس کامل گفت دخترتون !چشای همه گرد شده بود نفسم بالا نمیومد خدای من انگار داشتم خواب میدیدم.. ادامه دارد.. ان شاءالله.. کپی و انتشار فقط با 🆔@ashaganvalayat 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
کانال عاشقان ولایت
. #داستان_زیبا #تهمت_ناروا #قسمت_اول من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از رو
. اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش فقط سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد.... نه باورم نمیشد نه این حرف، حرف دایی من نبود گفت اونروز من با عموی بابام داشتم از نانوایی میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت: همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده.... همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام وقتی از بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت... همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی با دروغ هاش وپر کرده وفرستاده اه... من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید گفت : دخترم من دارم همه چیو فراموش کن یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:.... ادامه دارد ان شاءالله.. : کپی و انتشار فقط با . 🆔@ashaganvalayat 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜