eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
42.3هزار عکس
51.9هزار ویدیو
71 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 ادمین: @salar220
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت عشق قسمت ۷۰ _خب بگو منتظرم _گفتنش برام سخته ریحانه بلند شد،پشت سر یوسفش نشست. کمرش را به کمر همسرش چسباند. و سرش را به سر عشقش تکیه داد. یوسف_ آخ که تو کف این همه هوش توام بانو..! _چه کنیم ما اینیم دیگه. خب بگو حالا. _حوصله مقدمه ندارم.وامم جور نشد. هرکار میکنم نمیشه. صد تا مانع جلو پام گذاشتن ناگهان ریحانه خندید. _همین؟ بخاطر این، اینجوری بهم ریختی؟ یوسف متعجب، اخمی درشت، روی پیشانیش آمد.برگشت نگاهی به دلدارش کرد. _منظورت چیه؟! _مگه چقدر کم داری که میخای وام بگیری؟ ٢٠ میلیون؟ _شایدم بیشتر.! _سرویس طلای منو حساب نکردی یوسف عصبانی بلند شد. _چییی؟! سرویس تو!!؟؟یعنی اینقدر نامرد شدم.!؟تو درمورد من چی فکر کردی!!؟؟نه اصلاحاضر نیستم.حرفشم نزن. ریحانه هم بلند شده بود.پشت چشمی نازک کرد و با لبخند گفت _تو که نمیدونی، من کدومو میگم.آقااا _هرچی.هرکدوم.گفتم نه! _عشقم.....خواااهش _لااله الاالله.میگم نه، یعنی نه. _بخاطر من. یوسف_😠 این راه فایده نداشت.ریحانه میخواست به هدفش برسد.هم، از دوش عشقش بردارد.هم، حال و هوایش را کند...از اول هم قرارش همین بود.یاردمردش باید میبود نه بارش. ریحانه_ پس اندازم هم هست حدود ١٠ تومنی میشه یوسف_ لااله الاالله. گفتم نمیخام دست به وسایلت بزنی. _پول که وسیله نیس.چرک کف دسته. یوسف_😠 ریحانه بدون توجه به اخم همسرش با شیرین زبانی ادامه میداد. _تااازه یه سرویسی دارم مال خیلی قبل هس. مامانم از مکه آورد برام. بنظرم ١٠ اینا دستمونو میگیره مال اون موقع که هنوز شما گولم نزده بودین.🤪 یوسف با شنیدن جمله اخر همه چیز از ذهنش پرید _من گولت زدم؟؟ چشمک ریحانه و دویدنش همان و دویدن یوسف هم همان. خانه را روی سرشان گذاشتند. یوسف_بگیرمت کشتمت ریحانه_ چند وقتی هست آخه منو گرفتی. خبر نداری نه؟؟ اخیییی طفلی یادت رفته.؟؟ ریحانه هم یاد گرفته بود که حرص مردش را درآورد. که حال و هوایش را عوض کند ریحانه با خنده میدوید و یوسف حریصانه بدنبالش. _ای خدا.فقط دستم بهت نرسه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت عشق قسمت ۷۱ _ای خدا..... فقط دستم بهت نرسه _اخییی....۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده.اینم نمیدونستی؟؟؟🤪 _حرص منو درمیاری جوجه؟؟ اگه راست میگی وایسا میزی کوچک دونفره داشتند.ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا می‌انداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید. یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد.ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد. باید مطمئن میشد این بار سرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان. یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت. و ریحانه آرام آرام عقب میرفت. ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم. _عههه مگه تو جیغم بلدی؟ یوسف، با یک حرکت سریع،ریحانه را گرفت. هر دو دست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد. _حرص منو درمیاری.؟؟آره.!؟ دارم برات ریحانه غش غش میخندید.خواهش میکرد. التماس میکرد.‌ «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد.. _چند وقتی هست گرفتمت.خبر نداری نه.!؟ آخییی طفلی.یادت رفته!؟ _یووسف خواهش.. دل درد گرفتممم😂 یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد. _به یه شرط طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد. _شرطت رد شده آقااا یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد. _لجبازی نکن ریحانه گفتم نه. یعنی نه ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست. _یووووسف... فقط نمی‌خوام بهت فشار بیاد. _به درک ، بیاد، نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم. _مگه نگفتی همسفر، خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر، غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود. یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید.لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت: _وقتی مُردَم برو طلاهاتو بفروش.اصلا بریزش تو جوب.حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.راضی نیستم. بفهم. ریحانه بغض کرد.چشمش پر آب شد. درگاه اتاق ایستاد. _یوسف.ببین برا یه تیکه طلا چی میگی مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره. نگاهی به بانوی دلش کرد. _مگه قرار نشد گریه نکنی ریحانه دست بردار نبود. باید به هدفش میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر.وارد اتاق شد.کنار مردش لبه تخت نشست.انگشتش را روی سبیل فرضی اش کشید صدایش را کلفت کرد و با لحن بامزه ای گفت: _همه رو بهت قرض میدم. دستت باز شد بهم برمیگردونی. همه رو تا قرون اخرش. آق مهندس. _اگه نشد چی ریحانه ریز خندید _نشه نداره گلم.اینجا پادگانه.نه نداریم فقط میگی چشم باز خنده بر لبان یوسف آمد. _لااله الاالله...چشم بانو _اخییییش بهرحال آقا بله رو داد.