eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.2هزار دنبال‌کننده
32.7هزار عکس
36.9هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
🅱پارت دوم 💎حکایات و پندهای صبحانه ▫️ما که جلوی دیگران می پیچیم «زرنگ» ▪️کسی جواب تلفن ما راندهد «بی معرفت» ▫️ما که جواب ندهیم «گرفتار» ▪️فرد بلندتر از ما «دراز» ▫️کوتاهتر از ما «کوتوله» ▪️همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته» ▫️ما بیشتر بخواهیم «بی احساس» ▪️همکار جزئی نگر «ایرادگیر و وسواسی» ▫️ما جزنگرتر باشیم «شلخته و بی نظم» ▪️ فردی لیوان آب ما را چپه کرد «کور» ▫️ پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارند لیوان را سر راه قرار داده است و... دنیای قضاوت ها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران بر اساس نیازها و ارزش های خودمان❗️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🔴 طفل , شجاعت را ارث می برد بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم عـمـرو پـسر امام حسن مجتبی (ع ), کودکی بیش نبود که درحادثه کربلا حضور داشت و سپس هـمراه کاروان اسیران اهل بیت (ع )وارد شام شد . در یکی از مجالس شام , یزید به آن کودک گفت : می توانی با پسر من کشتی بگیری ؟ عمرو در پاسخ گفت : من حال کشتی گرفتن ندارم . اگر می خواهی زور بازوی پسرت را بدانی , بـه او شـمـشـیـری بده و به من هم شمشیری ,تا در حضور تو بجنگیم یا او مرا می کشد که در این صـورت بـه جـدم پـیـامبر(ص ) و علی (ع ) می پیوندم یا من او را می کشم و او به جدش ابوسفیان و معاویه می پیوندد . یـزید از زبان گویا و قوت قلب عمرو تعجب کرد و شعری خواند که معنایش این است : این برگ از آن شاخه درخت نبوت است که چنین شجاع و پرجرات است منهاج الدموع , ص 383 ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف می‌رفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته می‌رفت. مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ." سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."   مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند. مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".   اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم".   سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم."   مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبوده‌ام." مرزبان نامه ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🌿🌺«قارون» هرگز نمے دانست ڪه روزی، ڪارت عابر بانڪے ڪه در جیب ما هست از آن ڪلیدهاے خزانه وے ڪه مردهاے تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانے مستغنے میڪند. و «خسرو پرويز» پادشاه ایران نمے دانست ڪه مبل سالن خانه ما از تخت حڪومت وے راحت تر است. و «قیصر» ڪه بردگان وے با پر شترمرغ وے را باد می‌زدند، ڪولرها و اسپلیتهایے ڪه درون اتاقهایمان هست را ندید. و «هرقل» پادشاه روم ڪه مردم به وے بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند؛ هیچگاه طعم آب سردے را ڪه ما مے چشیم نچشید... و «خلیفه منصور» ڪه بردگان وے آب سرد و گرم را باهم مے آمیختند تا وے حمام ڪند، هیچگاه در حمامے ڪه ما براحتے درجه حرارت آبش را تنظیم میڪنیم حمام نڪرد بگونه اے زندگے میڪنیم ڪه حتے پادشاهان گذشته نيز اینگونه نمے زیستند اما باز گله منديم!😔 و از بندگانم اندڪے سپاس گزارند. (۱۳)سوره سبا 🌿🌺 ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🏴 ▪️کربلا، یک ترازوست! ترازویی که به وفای آدمها نمره می‌دهد! ➕به وفای آدمها در برابر امام.... 🔥اما همه به وفایِ امام نمی‌رسند! ✦ سنگ این ترازو از جنسِ است! آدمها را می‌گذارند روی کفه‌ی دیگر و وزن می‌کنند! اندازه‌ی صدق‌شان هرقدر باشد: نمره‌ی وفایشان معلوم می‌شود! ✓ صدق، میزانِ هزینه‌ایست که از برای امامت کرده‌ای! ⚡️نه میزان ادعایی که داشته‌ای! 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سید محمد پلاستیک‌های خرید را روی اپن گذاشت: _اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته،حالا با این رفتاری که تو باهاش داری، همون حس دوست‌داشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثلا دکترای روانشناسی داری! آیه کلافه گفت: _چه کار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا دیگه چی ازم میخواین؟ حاج علی اخم کرد: _ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعور ازدواج نداشتی تویی که هنوز دلت با سیدمهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، زنش شدی؟؟؟ آیه با انگشتان دستش بازی کرد: _منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟ کاری نکردم، اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، ازدواج کردم. سید محمد: _تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش به حال تو نمیسوزه... آیه زندگی کن آیه: _بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم. سید محمد: _یاد بگیر! تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی، الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری داشتیم. آیه: _انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم. حاج علی: _ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق نبودم؛ ناامیدم کردی! آیه: اون من سیدمهدی بود، من بدون سیدمهدی نمیدونم چطور زندگی کنم. سید محمد: _چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟ آیه: _فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم! سایه: _تقصیر ارمیا چیه؟ آیه: _زیاده‌خواهی کرده. رها داد زد: _بفهم چی میگی آیه! حاج علی: _حق داری! زیاده‌خواهی کرد و به هیچی نرسید. زینب سادات را به اتاق برد. زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست بحث بالا گرفته نگاه میکرد. آیه: _خسته‌ام... من نمیدونم چیکار کنم. سید محمد: _ارمیا رو ببین، بشناس..مهدی برادر من بود، از یه خون بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو بی‌پشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به آیه‌ی اون روزها نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادر مهدی میگم... آیه برادر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن! آیه از روی مبل بلند شد و چای سرد شده در سینی ماند، و از دهن افتاد. در اتاق که پشت سر آیه بسته شد، سید محمد پوفی کرد: _آیه شکسته... دیگه طاقت نداره! ************ رها در اتاق را به ضرب باز کرد: _بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از ؟ خسته نشدی از ندیدن آرزوهای ؟ نمیبینی زینب چقدر دوستش داره؟ اصلا تو جز کسی رو میبینی؟ آیه: _خسته شدم از بس همه‌تون ارمیا ارمیا کردید؛ چی داره که همه طرفدارش شدید؟ رها: _سیدمهدی چی داشت که تو اینجوری دیوونه‌شی؟ آیه از روی تخت بلند شد و مقابل رها ایستاد و به ضرب تخت سینه‌ی رها کوبید: _بفهم داری درباره‌ی کی حرف میزنی! رها دست آیه را پس زد: _میفهمم! کسی که الان فقط و فقط پدر بچه‌ته... میفهمی؟ سیدمهدی مرد! خدا بیامرزدش! اصلا ارمیا رو دیدی؟ میدونی وقتی بهش بله دادی، اون شب تولد زینب، رفته بود رستوران اجاره کرده بود و لباس عروس و آرایشگاه،؟ یادته با سنگدلی گفتی فقط میای محضر و بعد خونه؟ اصلا پرسیدی اون‌همه هزینه‌ای که کرده بود چی شد؟ فهمیدی یکی از بچه‌های پرورشگاهشون نامزد کرده بود و پول عروسی گرفتن نداشت، جای تو عروس شد؟ فهمیدی چرا عقدت چند روز عقب افتاد؟ فهمیدی چرا اونشب هیچکس خونه نبود؟ همه‌ی ما رفتیم عروسی اون جوون. همه جز تویی که کسی رو جز نمیبینی. ارمیا همه‌ی آرزوهاشو داد به که کلی آرزو تو دلش بود. از ما خواست که به‌عنوان خانواده‌ی داماد تو جشنشون باشیم و همه‌ی ما با جون و دل رفتیم، چون ما میدونیم که تنهایی یعنی چی، میدونیم پشت و پناه نداشتن یعنی چی. تویی که همیشه حاج علی بابات بود و سیدمهدی پشت و پناهت، چی از میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همه‌ی ما رو سوزوند و تو حتی نفهمیدی! تو با اونهمه ادعات! تو با اونهمه آیه بودنت برای همه‌ی ما... آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه اومدن بیرون، میرن و اون بچه‌های بی‌حامی رو حمایت میکنن؟ تو از چی میدونی؟ سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرف‌های رها گفت: _یه حلقه‌ی قشنگ برات خریده بود... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۷۷ و ۷۸
ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد. _سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر. _قابلت نداشت بانوجانم مداح مدح میکرد.مولودی خواند.واسونک شیرازی خواند..... مردها همه یا دست میزدند یا شوخی میکردند.تالار را روی سرشان برده بودند... اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای.... ریحانه سورپرایزش را دیده بود.چقدر خدا را شکر میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری. به نمازخانه تالار رفت و سجده شکر بجای آورد. سعی میکرد سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت. ولی باید می‌توانست. یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟! یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه برایش دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد. آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.حتما جادوش کرده آن شب گذشت..... با تمام شیرینی ها و تلخی هایش.با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش. دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند. نگران خانه ای بودند که نداشتند. و پس‌اندازی که تمام شده بود. . . . عازم شیراز بودند...... ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.صبح زود قرار بود ماشین بار بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را. از همه خداحافظی میکردند.‌خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط و زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند.اما خب، قدرت همه شان از و جوان کمتر بود. . . . به شیراز رسیدند..... به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در طبقه دوم چاپخانه بود، رفتند. که مدتی زندگی کنند.تا یوسف وامی بگیرد.و تلاشی کندو بتواند رهن کند خانه ای را. ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید. یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت. . . . نیمی از مهر گذشته بود...... یوسف هرچه کرد وام جور نشد.تمام تلاشش را کرده بود. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.چند روزی فقط بدنبال وام بود.‌ کم کم پس انداز این مدت هم تمام میشد.کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد.به هر دری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر و مادرش را که نداشت. از قرض کردن هم خوشش نمی آمد. بعد از دانشکده به خانه نرفت.فقط قدم میزد...... خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس.!! همه چیم شمایید. پشتوانه ام شمایید. چکار کنم...؟؟ قدم میزد و درددل میکرد داد میزد.ولی با سکوتی محض وعمیق. باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد. ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟ _خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟ _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟ سوار ماشین شد. به مقصد خانه حرکت کرد. _چیزی نیس..! دارم میام. _فقط مراقب خودت باش یوسف تماس را که قطع کرد، شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. خدایا فرجی کن.. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۶۸ و ۶۹ از اول مهر، هر روز ٧صبح تا ٣ظهر دانشگاه بود.٣تا ٧شب مسافرکشی میکرد.٧ تا ١٠ شب چاپخانه بود.گاهی هم تا صبح می ماند، نماز صبح را میخواند. تا ٧صبح میخوابید و بعد به دانشکده میرفت. ماه مهر به پایان رسید...... دانشکده بود. اذان ظهر به افق معبود پخش شد. به نمازخانه رفت. در سجده‌ نماز تصمیمی گرفت... باید توسلاتش را از سر میگرفت. به حضرت زهرای اطهر بخواند حدیث کسا را.به سالار شهیدان.ع. هر روز بخواند زیارت عاشورا را.به امام حی و زنده بعد نماز صبح بخواند دعای عهد را. ۳ چله همزمان باهم. تا به لطف و کرم این خاندان عزیز، گره از مشکلش باز شود. چه خوب همسری داشت، بانویی که به محض رسیدن به شیراز دنبال کار رفت.... همه جا سابقه کاری میخواستند، معرفی نامه، پارتی، رشوه،تا کاری با درآمد کافی داشته باشی. اما در نهایت در کارگاه خیاطی مشغول بود. خداراشکر کرد. غنیمت بود. فکرش باعث شده بود مسیر طولانی تری انتخاب کند. بدون اینکه حواسش باشد که این مسیر یکساعت دیرتر به خانه میرسید. نمیخواست کسی بفهمد مشکلش چیست. به هیچکس نگفت، به علی و به پدر و مادرش و حتی به همدمش.... نفهمید چطور به خانه رسید.... کِی سلام کرد، جواب نگرانی ریحانه را که دیر به خانه رسیده بود، و اصلا چای خورده بود یا نه.مدام درفکر بود... هرچه همسرش میپرسید. طفره میرفت. هرچه سوال میکرد. او را میپیچاند. به حاج حسن تماس گرفت که امروز چاپخانه نیاید، اما فردا جبران میکند.