eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.2هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
36.9هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍁🥀🌷🌹🍂🍁🥀🌷🌹🍂🍁🥀🌷🌹🍂🍁🥀🌷🌹🍂 💕 روزی شیخ الرئیس "ابوعلی سینا" وقتی از سفرش به جایی رسید، اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. "روستایی" سوار بر الاغ آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست، تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند، روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت، ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد. "شیخ" ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد "قاضی" برد، قاضی از حال سوال کرد، شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است. ‌‌روستایی گفت: این "لال" نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، پیش از این با من سخن گفته. قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟ چه گفت؟ او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر "دانش" شیخ آفرین گفت. "شیخ" پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: 《.》 🍁🍁ادرس ما در تلگرام👇🏾👇🏾 http://t.me/Ashagan110 🍁🍁ادرس ما در واتساب👇🏾 https://chat.whatsapp.com/Lqkt6MjAwJI5pnnFmhXyVb 🍁🍁ادرس ما در سروش👇🏾 http://sapp.ir/ashaganvalayat 🍁🍁ادرس ما در ایتا👇🏾👇🏾 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🍁🍁ادرس ما در ایگپ👇🏾👇🏾 https://iGap.net/join/4E8w1dlSBkYY84nfEZQbvhQqv 💐💐💐💐💐💐💐💐💐
راوی میگوید: در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد. او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن .. لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید. با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند....!!. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری ، بدون گریه هم میشود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است ، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃🌸🍃 شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود. برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.» این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
راوی میگوید: در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد. او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن .. لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید. با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند....!!. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری ، بدون گریه هم میشود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است ، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃🌸🍃 شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود. برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.» این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد. ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد. مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود. گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟ او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم. سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم؟ بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم. اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید. امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید! 🌸🍃🌸🍃 این مثل عموما در مورد افرادی به کار می‌رود که سوادی ندارند و قدرت درک و معرفت آن‌ها از امور تا حدی ضعیف است که حتی در اصطلاح دو کلمه «هر» و «بر» را هم از یکدیگر تشخیص نمی‌دهند. دو کلمه‌ای که در اصطلاح حتی شبانان می‌دانند و از هم تمیز می‌دهند.در میان شبانان، صدای «هر» برای طلبیدن گوسفندان به کار می‌رود و «بر» برای به جلو راندن آن‌ها. همه آهنگ‌ها و لهجه‌ها را چوپان زبده و کارکشته می‌داند. صدای «هر» «بر» را حتی چوپان تازه‌کار هم می‌داند و البته باید بداند. زیرا که فراگرفتن آن حتی برای چوپان‌های تازه‌کار هم اشکال و دشواری ندارد. پس در صورتی که فردی اصول اولیه و ابتدایی کاری را نداند در حالی که باید بلد باشد، به مثابه فرد چوپانی است که از روی بی‌استعدادی مضاعف هر را از بر تمیز نمی‌دهد. این اصطلاح «هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهد» حتی در ادبیات نظم ما رسوخ پیدا کرده است. چنان که باباطاهر می‌گوید: خوشا آنانکه هر از بر ندانند نه حرفی در نویسند و نه خوانند 🌸🍃🌸🍃 عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
Batool Lashkari: 🌸🍃🌸🍃 عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم، اما یادمان می رود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد. گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید. یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم... شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟ بعد هم با همان کله ی بادکرده به رختخواب می رویم و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما! 📘 سمفونی مردگان ✍ عباس معروفی 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ashaganvalayat 🌸🍃🌸🍃 شرلوک هلمز و دکتر واتسون در صحرا زیر چادر ی خوابیده بودند. پس از نیمه شب هلمز چشم باز کرد و آسمان پر ستاره را دید هلمزدکتر واتسون را بیدار کرد و پرسید...از اونچه که می بینی چه نتیجه ای می گیری؟ واتسون گفت... از لحاظ روحانی نتیجه میگیرم خداوند بزرگ است و ما چقدر حقیریم... از لحاظ ستاره شناسی نتیجه میگیریم زهره در برج مشتری است پس اوایل تابستان است و اینکه مطمنم ساعت از نصف شب هم گذشته است شرلوک گفت تو یه احمقی واتسون... نتیجه مهم اول و آخری که باید بگیری اینکه... چادرمون رو دزدیدن 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ashaganvalayat 🌸🍃🌸🍃 اصطلاح بالا کنایه از این است که اسرارش را فاش و برملا کردند و به مردم فهمانیدند که توخالی است و چیزی در چنته ندارد . خلاصه آن طوری که بود نه آنچنان که می نمود شناسانیده و رسوا گردیده است . یکی از مراسم جالب که در بعض اعیاد وجشنها ضمن سایر برنامه ها اجرا می شد ، این بود که مسخره و دلقکی لباس مضحک می پوشید که داخل و لابلای آن لباس پر از پنبه بود و قسمتهای لخت و عریان بدن او هم پوشیده از گلوله های پنبه ای بوده است که مسخره و دلقک را به صورت پهلوان پرباد و بروتی نشان میداد . این پهلوان نامدار! با این ریخت مضحک با یک نفر حلاج که کمانی در دست داشت در مقابل تماشاچیان به رقص و پایکوبی می پرداخت و حلاج در حال رقص و شلنگ اندازی کم کم پهلوان پنبه را با زدن کمان عور و برهنه می کرد و این عمل را تا زمانی ادامه می داد که تمام پنبه های تن اوبر باد می رفت وچهره واقعی و اندام نحیف و مردنی و استخوانیش نمودار میگردید . در واقع چون پهلوان پنبه از آیین پهلوانی چیزی نمی دانست وازعلایم پهلوانی هم جز پنبه های گلوله شده که او را به صورت یک پهلوان با سینه های برجسته وبازوان سطبر نشان می داد نشانی دیگرنداشت ، لذا چون پنبه اش را زدند دیگر چیزی از او باقی نمی ماند تا اظهار وجودکند . به ناچار در مقابل شلیک خنده تماشاچیان ازصحنه خارج می شد و نوبت به پهلوانان واقعی می رسید . 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ashaganvalayat
التماس دعا 🤲 این مثل در مورد افرادی به کار می رود که از خود راضی باشند و عجب و تکبر بیش از حد و اندازه آنها دیگران را ناراحت کند . در چنین مواردی گفته می شود:" مثل اینکه از دماغ فیل افتاده." ‎گذشتگان بر این باور بودند که سه حیوان، یعنی موش، گربه و خوک پیش از طوفان نوح وجود نداشته اند و تنها بر حسب ضرورت در کشتی نوح پدید آمده اند که داستان آن در روضه الصفا ( جلد اول، ص ۶۴ ) و مجمل التواریخ و القصص ( ص ١۸۵ ) چنین آمده است: در خلال مدت شش ماه که کشتی نوح چون پر کاه بر روی امواج خروشان در حرکت بود از سرگین و پلیدی مردم و فضولات حیواناتی که در کشتی بوده اند سطح و هوای کشتی ملوث و متعفن شد و ساکنان کشتی به ستوه آمده نزد نوح رفتند و" صورت واقعه را معروض گردانیدند. آن حضرت به در گاه کریم کارساز مناجات فرموده امر الهی صادر شد که دست به پشت پیل فرودآورد. چون به موجب فرمان عمل نمود خوک از پیل متولد گشته پلیدیها را خوردن گرفت و سفینه پاک گشت. آورده اند که ابلیس دست بر پشت خوک زده موشی از بینی خوک بیرون آمد و در کشتی خرابی بسیار می کرد و نزدیک بود که کشتی را سوراخ نماید. باری سبحانه و تعالی به برکت دست مبارک نوح که به فرمان خدا وندی بر روی شیر مالید شیر عطسه ای زد ه گربه از بینی شیر بیرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت." از آنجا که فیل حیوان عظیم الجثه ایست و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده :" حتی اگر خوک مفلوک هم باشد" در مورد افراد خود خواه متکبر معجب مورد استناد و ضرب المثل قرار گرفته است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🔥رئیس جنیان در خدمت امام علی(ع) 🌾عصر خلافت امیرمؤمنان علی(ع) بود، آن حضرت در مسجد اعظم کوفه بالای منبر سخن می گفت، و جمعیت بسیاری پای منبر او، سخنانش را گوش می کردند، ناگهان دیده شد، اژدهائی از طرف یکی از درهای مسجد، وارد مسجد شد، مردم به جلو رفتند و خواستند او را بکشند، امیرمؤمنان (ع) شخصی را به سوی آنها فرستاد که به آنها بگوید دست نگهدارند و او را نکشند. آن اژدها سینه کشان حرکت کرد تا پای منبر آمد و برخاست و روی دمش ایستاد، و به امیرمؤمنان (ع) سلام کرد، حضرت اشاره کرد: بنشین، تا خطبه تمام گردد، پس از پایان خطبه، علی(ع) به آن اژدها توجه کرد و فرمود: 🔥تو کیستی؟. او گفت: من عمروبن عثمان نماینده شما در میان جنیان هستم، پدرم از دنیا رفت، و به من سفارش کرد تا به خدمت شما برسم و دستور شما را بدست آورم، اینک نزد شما برای گرفتن دستور آمده ام، تا چه دستور فرمائی؟ 🌸امام علی:تو را به تقوا و پرهیزکاری دعوت می کنم، و سفارش می کنم که باز گردی و در میان جنیان، بجای پدرت باشی، و تو را به عنوان نماینده خودم در میان آنها منصوب کردم. عمرو رفت و طبق وظیفه خود، بین جنیان حکومت کرد. 🦋جابر جعفی می گوید: ماجرای فوق را امام باقر(ع) نقل کرد، من به آن حضرت عرض کردم: آیا عمرو (نامبرده) نزد شما نیز می آید، و آمدن او به خدمت شما واجب است؟. 💐امام باقر(ع) فرمود: آری. 📚داستانهای اصول کافی لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در ایتا 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
🇪🇬إصْبِر علی الحِصْرَم تاكُل عِنَب بر غوره صبر کن تا انگار بخوری 🇮🇷ضرب المثل :گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
شنیدی میگن: «اگه اون گفت برو تو چاه، تو باید بری؟؟؟» ✴️او لو کان الشیطان یدعوهم الی عذاب السعیر 📜لقمان 21 👈حتی اگر شیطان اونا رو به عذاب جهنم فرابخونه باز حرفشو گوش میدن لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه. در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد. مادرم گفت چی شده!! پدرم گفت ما درگیر نشدیم، ایرانیها امدند و با داعشی‌ها درگیر شدند، و میخواهند محاصره روستا را بشکنند، تا ما را از دست این کفار نجات بدهند. یکساعت بعد محاصره شکسته شد. 🥹 خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی روستا با دیدن نیروهای ایرانی از خوشحالی گریه شوق میکردیم و بالاخره این کابوس حقیقی تمام شد. انروزها را هیچ وقت فراموش نمی‌کنیم که چگونه شب را به صبح و روز را به شب میرساندیم. *قدر شهدا و مرزداران و رزمندگان و مدافعان حرم را بدانیم* *شهدا شرمنده‌ایم* 🌸🍃🌸🍃 ▪️ ▫️ 🔸هر موقع یکنفر بدون هیچ گناه و عمل زشتی مورد اذیت و آزار قرار بگیرد و اصلا از علت کار مطلع نباشد از این ضرب المثل استفاده میکنند. ✍در روزگاری دور آهنگری در بلخ می زیست که مثل همه ی آهنگران داستان های ایرانی تنش می خارید و هِی بینی در کار حاکم وقت می کرد!. 🔸حاکم محلی، که از دست او به تنگ آمده بود نامه ای به مرکز می نویسد و شرح حال می گوید و درخواست حکم حکومتی برای کشیدن گوشش می خواهد و طبق معمول داستان را یک کلاغ چهل کلاغ می کند! 🔹پادشاه که نه وقت بررسی داشت و نه حال بررسی، نخوانده و ندانسته یک خط فرمان می نویسد مبنی بر اینکه به محض دریافت حکم گردن آهنگر را بزنید تا درس عبرتی برای همه باشد و بدانند جریمه ی تمرّد و سرکشی چیست! 🔸حکم صادره را به پای کبوتری بسته روانه می کنند؛ کبوتر نامه بر بجای اینکه به بلخ پرواز بکند بطرف شوشتر حرکت می کند! 🔹خلاصه اینکه حاکم شوشتر نامه را می خواند و اطرافش را خوب نگاه می کند و می بیند در شهرشان آهنگری نیست و از طرفی حکم حاکم است و کبوتر نامه بر هم که وظیفه شناس است و کار درست! نتیجه می گیرد شاید در مرکز به مس، آهن می گویند و برای همین تنها مسگر شهر را احضار و حکم حاکم را در مورد او اجرا می کنند! •✾📚 http://eitaa.com/ashaganvalayat
📚 یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟» پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.» پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...» البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.» پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟» پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.» تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟» پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.» پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.» پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند. •✾📚 🔆 ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه می‌دانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض می‌کنند! روزی بود، روزگاری بود. کلاغی بود که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه اش کرم می آورد تا بخورد. جوجه را زیر بالش می گرفت و گرم می کرد. آفتاب که می شد بالش را سایبان جوجه می کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ی یکی یکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از دیروز می شد و فداکاری های مادرش را می دید. وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ی راه های پرواز را به او یاد داد. جوجه به خوبی پرواز کردن را یاد گرفت و روز اول پروازش را با موفقیت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که این مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت‌ :«گوش کن عزیزم! آدم ها حیله گر و با هوش اند. مبادا فریب آن ها رابخوری. مواظب خودت باش. پسر بچه ها همیشه به فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها می زنند و اسیرشان می کنند.» جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربه‌ای ندارد، باور نمی کرد که با دو جمله نصیحت، جوجه اش به خطرهای سر راه پی برده باشد. این بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. چشم و گوش هایت را خوب باز کن. تا دیدی بچه‌ای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوری پرواز کن و از آنجایی که هستی دور شو.» بچه کلاغ که خوب به حرف‌های مادرش گوش می‌داد گفت: مادر! اگر این آدمی‌زاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفته بچه‌اش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت! بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم! •✾📚 پسری که در جلسات فرهنگی دانشـگاه به من کـمک کرد تا کرسی های آزاد اندیشی رو برگــزار کنیم اما خودش میگفت هیچوقت فکرشم نمیکرد یه روز کنار من باشه به عنوان شوهرم! هیچکدوم از اهالی خانوادم چـادری نبودن! مادرم قبلا بود و کنار گذاشـته بود و توجیه ایشان هم این بود که دیگه دوره ی چادری بودن نیسـت و با مانتو هم میشـود حجاب داشت!! ـ توجیه به ظاهر بدی نبود و پدرم هم سختگیر نبود! اصلا… ـ اما من درست ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳ به خدای مهربونم قـول دادم که اگر از من مواظبــت کنی و حواست به دلم باشه به خاطر تو از چادر بنده ی محبوبت بی بی دوعالم فاطمه ی زهرا (س) تا پای جونم دفاع میکنم.
داستانک 🌸🍃🌸🍃 در روزگاران گذشته طولانی ترین سفر مردم سفر حج بود. در یکی از آن روزگاران گروهی از مسافران مکه از صبح تا عصر سوار بر اسب ها و قاطرهایشان بودند و کلی خسته شده بودند. تا اینکه در نزدیکی مقصد در جایی چادر زدند و برای اینکه غذا آماده شود، هر کدام کاری انجام دادند. بالاخره غذا آماده شد و بوی خوش آن همه جا پیچید. همین که آماده خوردن آن شدند گروهی به آن ها نزدیک شدند و گفتند: «حاجی ما هم شریکیم»! آشپزباشی گفت: «ولی این غذا کم است و هر کس چیزی برای درست کردن آن آورده است.» آن ها هم بدون درنگ یک موش داخل دیگ انداختند و گفتند: «ما هم شریکیم چون ما هم گوشت آورده ایم.» با دیدن این صحنه حاجی ها ناراحت شدند و حالشان بد شد و گفتند: «گوشت موش حرام است و اصلا ما غذا نخواستیم.» با دیدن این وضع،آن گروه سواستفاده کردند و غذا را تا ته قابلمه خوردند و گفتند; چون خودمان باعث شدیم غذای شما حرام شود خودمان همه را می خوریم. حاجی ها هم مجبور شدند با نان و پنیر خودشان را سیر کنند. از آن زمان به بعد این ضرب المثل را درباره کسانی که برای رسیدن به خواسته شان، بدون زحمت کشیدن و با حیله گری و فریب سعی می کنند از نتیجه کار و تلاش دیگران بهره برداری کنند، بکار می برند. 💥 امروز دیدم یه جوون خیلی کم سن و سال کنار خیابون بساط کرده و یه سری میوه به قیمت مناسب میفروشه. نزدیک که شدم دیدم حتی یه دست لباس درست حسابی هم نداره و از سرما بدجوری داره به خودش می‌لرزه.🥺 نگاه به میوه ها کردم، تعریفی نداشتن. بهش گفتم دوکیلو موز لهیده بده برای شیرموز می‌خوام. وقتی موزها رو روی ترازو گذاشت ۱.۹ کیلو شده بود یه موز گذاشت شد۲.۱ کیلو چاقو برداشت و موز رو نصف کرد و دقیقا کردش ۲ کیلو گفتم چیکار می‌کنی، بیشتر میشد مشکلی نداشت.🙌 گفت شما دوکیلو خواستی منم دو کیلو دادم. گفتم آخه موزت خراب شد گفت با یه موز من بدبخت نمیشم ولی با پول حروم چرا دستفروش بود، حتی یه لباس درست و حسابی نداشت، حتی یه چرخ نداشت روش بساط کنه، میوه ها رو روی زمین چیده بود ولی هنوز عزت نفس داشت. حتی حاضر نبود به اندازه یه نصفه موز به کسی ظلم کنه. آدم بزرگ همینه، حتی گوشه خیابون هم دستفروش باشه بازم بزرگمنشی توی ذاتشه. •✾📚 ❌ تصمیم اشتباه رویا🥺 «رویا» سن و سالی نداشت اما سختی‌های زندگی چهره‌اش را در هم شکسته بود. مدام گریه می‌کرد و می‌گفت اشتباه کردم. روی صندلی نشست و جرعه‌ای آب نوشید. بدون مقدمه لب به سخن گشود: درست هشت سال پیش بود. شوهرم برای امرار معاش از این شهر به آن شهر می‌رفت. پسر اولم پنج سالش بود. در نبود «سعید» تنهایی‌ام را پر می‌کرد و سنگ صبورم بود. در آن شرایط که برای تامین هزینه‌های ضروری زندگی و خورد و خوراک پسرمان هم مانده بودیم من دوباره باردار شدم. شوهرم وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. بیشتر کار می‌کنم. خدا روزی رسان است.» اما من نمی‌توانستم نگران نباشم. در طول ۹ ماه بارداری همش به آینده نامعلوم فرزندی که در شکم داشتم فکر می‌کردم. وقتی کمبودها و حسرت‌های پسر اولم را می‌دیدم هزار فکر اشتباه به ذهنم می‌رسید اما... زمان زایمانم نزدیک بود اما شوهرم به‌خاطر کار به شهرستان رفته بود و به ناچار تنها به بیمارستان رفتم. فرزندم به دنیا آمد؛ پسری تپل و دوست داشتنی که همه کارکنان بخش عاشقش شده بودند. نمی‌دانستم در آن شرایط باید خوشحال باشم یا ناراحت... نمی‌خواستم فرزند دومم را هم با حسرت و آرزوهای دست نیافتنی بزرگ کنم. در همین فکرها بودم که ناگهان ضجه‌های زن کنار تختی‌ام مرا به خود آورد. آن زن بچه‌اش مرده به دنیا آمده بود و پزشکان گفته بودند دیگر هرگز نمی‌تواند باردار شود. ظاهرشان نشان می‌داد دست‌شان به دهانشان می‌رسد. نمی‌دانم چطور شد که آن فکر لعنتی به ذهنم رسید. کاش همسرم آنجا بود و نمی‌گذاشت آن کار را انجام دهم. آرام از تخت پایین رفتم و با درد وحشتناکی که داشتم خودم را کنار آن زن رساندم. همه جسارتم را جمع کردم و بچه را به آغوشش سپردم. آن زن شوکه شده بود. گفتم: «می‌خواهی مادرش باشی؟» او و همراهانش بهت زده نگاهم می‌کردند و این سوال در ذهنشان بود که مگر می‌شود مادری بتواند اینقدر راحت از فرزندش بگذرد اما وقتی داستان زندگی‌ام را برایشان گفتم آنها حاضر شدند با پرداخت مبلغی این معامله را انجام دهند. پول را از آنها گرفتم و در حالی که خودم را ملامت می‌کردم و اشک می‌ریختم به شوهرم زنگ زدم. او که منتظر شنیدن خبر تولد فرزندمان بود وقتی صدایم را شنید ساکت شد. به او گفتم بچه مرده به دنیا آمد. شنیدن صدای گریه‌های همسرم داشت دیوانه‌ام می‌کرد اما برای دلداری به او گفتم: «سرنوشت این بچه آخرش هم مرگ بود و ما هم نمی‌توانستیم کاری برایش بکنیم.»
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد! گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته ڪرده است... بگو چه ڪنم؟ عالم گفت: با او بساز. گفت: نمی‌توانم.! عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت: بلی. گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و ... گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟! گفت: نه. گفت: چون تو دوران ڪودکی را تجربه ڪرده‌ای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!! "در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشه‌گیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ... "پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست." مراقب پدرها و مادرهای مان باشیم که در عالم بدیل ندارند... داستانها و حکایتهای آموزنده https://ble.ir/ashaganvalayat 👇🏻 بزرگ شدیم و فهمیدیم که شربت دوا، آب میوه نبود. بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت. بزرگ تر که شدیم، فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم؛ بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند! شاید هم رفته باشند. خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود. خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود، غضبش عشق بود و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر، استواری قامت اوست. سرشان سلامت ❤️ داستانها و حکایتهای آموزنده 📚📚 اهميت کار درست قرن‌ها قبل ميان دو قوم نبردي سخت و سرنوشت‌ساز، درگرفت. اين جنگ سرنوشت مردم مدافع و سرزمينشان را معين مي‌ساخت. آن‌ها براي پيروزي بخت بالايي داشتند، زيرا سپاهي منظم و مجهز در اختيار داشتند. روز نبرد فرارسيد. پادشاه شجاع سرزمين مدافع همراه سپاهش به قلب نيروهاي دشمن تاخت و آن‌ها را به عقب نشاند؛ اما ناگهان، پاي اسب پادشاه پيچ خورد و پادشاه را نقش زمين کرد. سپاهيان مدافع که به‌شدت دچار هراس شده بودند، پا به فرار گذاشتند و در جنگ شکست خوردند. پادشاه مهاجم که از بابت اين پيروزي شيرين بسيار خرسند بود، تلاش کرد تا علت پيروزي خود را دريابد. تا اين‌که در حين بررسي اسب پادشاه دريافتند که نعل يکي از پاهاي اسب درست کوبيده نشده بود و در اثر برخورد با مانعي پادشاه را به زمين زده بود. نتيجه‌ي اخلاقي: قدرت استقامت يک زنجير، تنها به‌اندازه ضعيف‌ترين حلقه آن است. شما مي‌توانيد در يک رويداد مهم و سرنوشت‌ساز، تنها به علت ضعفي ناچيز و يا تدارکي ضعيف بازنده شويد. داستانها و حکایتهای آموزنده 📚📚 تاریخچه ضرب المثل حرف مفت زدن در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگراف‌خانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. به ناصرالدین شاه گفتند تلگراف‌خانه بی‌مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه می‌خواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیام‌هایشان به مقصد می‌رسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند! سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیده‌اند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است...! داستانها و حکایتهای آموزنده 📚📚 حِکایت زیبا و آموزنده ✍دو کَس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی نه محقق بود نه دانشمند چارپاپیی برو کتابی چند آن تهی مغز را چه علم و خبر که بر او هیزم است یا دفتر داستانها و حکایتهای آموزنده 📚📚 حکایت کور و دامپزشک ! مردکی از درد چشمانش رنج می برد.
💎 زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟ وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... اين نوشته رو خيلی دوست دارم ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است. 📔 ✍داستان ضرب المثل 📕همه‌ی‌خرها را به یک چوب نمی رانند مردی از دهی می گذشت، ناگاه بوی ناخوشایندی به مشامش رسید. از جوانی روستایی پرسید: این بو از کجاست؟ جوان گفت: در همین نزدیکی خری عمرش را به شما داده و این بو از آن خر مرده است! 😠 سئوال کننده از جواب ابلهانه و تعبیر جوان سخت ناراحت شد و به راه خود رفت و در راه به مردی سالخورده رسید و گفت: چرا مردم این ده، این اندازه بی تربیت هستند؟ 👨‍🦳 مرد پیر گفت: شما به چه دلیل چنین حرفی را می زنید؟ مرد ماجرا را باز گفت. پیر مرد گفت: عجب عجب! خیلی ببخشید آن جوان پسر من است، و متوجه حرف زدن خود نشده؛ من هزار بار به او گفته ام که همه خرها را به یک چوب نمی رانند ولی باز به شما چنین حرفی زده!!! •✾📚 •✾📚 📚 همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟» 🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم ؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.» 🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود. 🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند. 🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید. 🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان‌!! قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند. 🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت... 🎈خانمش پرسیـد: «از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!» گفت: 🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!   واقعیت همین است . 🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ، 🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ، 🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ، 🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ، 🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ، 🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم، 🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !! خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن... •✾📚 🌸🍃🌸🍃 اگر حق با شماست، به شدن نیازی نیست؛ و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای بودن ندارید! صبوری با خانواده است، صبوری با دیگران احترام است، صبوری با خود اعتماد به نفس است وصبوری در راه خدا، است. اندیشیدن به گذشته اندوه، و اندیشیدن به آینده هراس می آورد؛ به حال بیاندیش تا لذت را به ارمغان آورد. در جستجوی باش نه صورت زیبا؛ زیرا هر آنچه زیباست، همیشه خوب نمی‌ماند؛ اما آنچه خوب است، همیشه زیباست. کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش http://splus.ir/ashaganvalayat
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒 🍒 يكى از پادشاهان به بيمارى هولناكى كه نام نبردن آن بيمارى بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گرديد. گروه حكيمان و پزشكان يونان به اتفاق راى گفتند: چنين بيمارى ، دوا و درمانى ندارد مگر اينكه زهره (كيسه صفرا) يك انسان داراى چنين و چنان صفتى را بياورند (و آن پادشاه بخورد تا درمان يابد). پادشاه به ماءمورانش فرمان داد تا به جستجوى مردى كه داراى آن اوصاف و نشانه ها مى باشد، بپردازند و او را نزدش بياورند. ماموران به جستجو پرداختند، تا اينكه پسرى نوجوان را با همان مشخصات و نشانه ها كه حكيمان گفته بودند، يافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبيد و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زيادى به آنها داد و آنها به كشته شدن پسرشان راضى شدند. قاضى وقت نيز فتوا داد كه : ((ريختن خون يك نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتى شاه جايز است.)) جلاد آماده شد كه آن نوجوان را بكشد و زهره او را براى درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در اين حالت ، لبخندى زد و سر به سوى آسمان بلند نمود. شاه از او پرسيد: در اين حالت مرگ ، چرا خنديدى ؟ اينجا جاى خنده نيست . نوجوان جواب داد: در چنين وقتى پدر و مادر، ناز فرزند را مى گيرند و به حمايت از فرزند بر مى خيزند و نزد قاضى رفته و از او براى نجات فرزند استمداد مى كنند و از پيشگاه شاه دادخواهى مى نمايند، ولى اكنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچيز دنيا، به كشته شدنم رضايت داده اند و قاضى به كشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاكت من مقدم مى دارد. كسى را جز خدا نداشتم كه به من پناه دهد، از اين رو به او پناهنده شدم : پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟ هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب كرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشكش جارى شد و گفت : ((هلاكت من از ريختن خون بى گناهى مقدمتر و بهتر است . )) سر و چشم نوجوان را بوسيد و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسيار بخشيد و سپس آزادش كرد. 🍒لذا در آخر همان هفته شفا يافت (و به پاداش احسانش رسيد.)🍒 •✾📚 📚 حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی بزرگي گويد: مرا همسايه اي بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامي كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و ازبراي حق همسايگي، ساعتي بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وي رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن، خوابي بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همي خراميدي، تاجي مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر. با او گفتم: ملك تعالي با تو چه كرد؟گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتي نبود كه از سبب رحمت بودي و لكن مرا چون در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاي آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتي بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتي تمام تا مرا عذاب كنند .خطاب آمد كه: ساعتي ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمي گردد، چه فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را درپيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفي آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم. •✾📚 🌸🍃🌸🍃 هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا: «پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد.» از باب مثال می گویند: «فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم.» یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی‌گردد. اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است. به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید. انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم نمی‌دهند.
😂😂 توصیه میکنم این مطلب رو از دست ندید👌👇😉 داستان زیر مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» این را نقل کرده اند: «ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمد شاه قاجار تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشورشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد.از برخی کشورها فقط یک دانشجو اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خواهد خواند. چاره‌ای نداشتیم دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و کسی هم که اینجا فارسی بلد نیست که بداند و اعتراض کند. اشعار مختلفی از سعدی و حافظ با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟ گفتند: آری. گفتم هم آهنگین است و هم ساده. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمیشود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ ... بله. فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. با توافق همدیگر، «سرود ملی» به این‌ صورت تدوین شد: عمو سبزی‌فروش... بله سبزی کم‌فروش... بله سبزی خوب داری...بله خیلی خوب داری؟... بله عمو سبزی‌فروش... بله سبزی کم فروش ... بله سبزیت گِل داره ... بله درد دل داره... بله سیب کالک داری... بله من و دوسم داری... بله عمو سبزی‌فروش... بله من نعنا میخوام... بله تو رو تنها میخوام... بله …………… خلاصه این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه با یونیفورم یک‌ شکل و یک‌ رنگ از مقابل امپراطور آلمان عمو سبزی‌فروش خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما که دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت. 📚منبع فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35 •✾📚 📚📚 💐✨💐 🌹 در امــانت، خیـانت نکـن 🌹 یک زنی نزد امام صادق آمد و گفت: من پسری داشتم از دنیا رفت، اموال او نزد برادرم بود. برادرم اموال پسرم را از بین برد. مال او را خورد و سر فرزندم کلاه گذاشت. حالا برادرم یک مالی را به امانت نزد من گذاشته است. آیا من اجازه دارم از مال برادرم مقداری را بدون اجازه به عنوان آن کلاهی که سر پسرم گذاشته بود، بردارم؟ مثلاً هزار درهم مال پسرم را خورده و الآن نزد من چیزی را گذاشته که ارزش مالی دارد. آقا فرمودند: نخیر! این کار را نکنید. «وَ لا تَخُنْ مَنْ خَانَكَ» (مستدرك الوسائل،ج 14، ص 11) به کسی که به تو خیانت کرده، خیانت نکن. تو هم مثل او می‌شوی. ✅ چقدر داستان امانت‌داری اهمیت دارد، که از رسول خدا نقل کردند که رسول خدا فرمود: امانت را بدهید و به کسی که حتی به شما خیانت می‌کند شما حق خیانت ندارید. 〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗 •✾📚 📚📚 ✨﷽✨ 💠حضرت آیت الله بروجردی می فرمودند: 🔺در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد. حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند. تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می آمدند ،نشسته بودم اشک می ریختم. درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود. در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که بسر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم. مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم. فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم. 💐در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می گفتند: به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد. 📚مردان علم در میدان عمل، جلد •✾📚 📚📚 حکایتی تاریخی