#نقد_مدعی_یمانی
این روزها برای کاربران بسیاری در فضای تلگرام و اینستاگرام این پیام آمده است.
❌ بشارت باد بر شما به ظهور یمانی موعود و وصی امام مهدی
✡ جریان استعمار در طول تاریخ و به خصوص در سال های اخیر به منظور ضربه زدن به مکتب اهل بیت علیهم السلام به مجموعه اقدامات مختلفی دست زده اند که یکی از اساسی ترین این اقدامات #فرقه_سازی - به خصوص در مساله #مهدویت - میباشد.
🔹 در راستای همین سیاست، چندین فرقه ی منحرف در سال های اخیر به شدت فعال شده اند که یکی از مهمترین آنها فرقه ی انحرافی احمد بصری(احمدالحسن) با ادعای یمانی و وصی امام زمان است و او از #فیسبوک_یهودیان بیانیه صادر میکند!
🔹 #جامعه_هدف احمد بصری، قشر مذهبی و احساسی با سطح #اطلاعات دینی و عقیدتی #پایین است.
🔹احمد بصری به این دلیل نقل گرایی را انتخاب کرده است تا با استدلال به هر روایت #ضعیف و #جعلی و همچنین #تقطیع و #تدلیس در روایات و بیان یک سری تفسیرهای ساختگی و غلط، بتواند ادعاهای خود را برای مخاطب کم مطالعه مذهبی، موجه جلوه دهد تا جامعه هدف خویش را به واسطه این استدلال ها جذب نماید.
http://t.me/Ashagan110
#مهم
🛑 شما ببینید نخست وزیر #استرالیا از شرقی ترین نقطه دنیا تا نخست وزیر #کانادا در غربی ترین نقطه دنیا میرود و در #تظاهرات علیه ایران شرکت می کند!
رئیس جمهور #فرانسه با یک دلقک عکس میگیرد. رئیس جمهور #آمریکا مدام صحبت میکند که میخواهیم ایران را آزاد کنیم. صدراعظم #آلمان ۵ دقیقه ویدیو پر میکند که ما نگرانیم. اینها برای چیست؟ کار و زندگی ندارند؟ مثلاً نگران مسائل ایرانند؟
روزی که #سردشت با سلاح شیمیایی بمباران شد اینها یاد #کردستان عزیز ایران نبودند؟
هزاران زن و مرد شهید شیمیایی شدند و حاضر به دادن یک #قطعنامه نبودند حالا چطور امروز نگرانند؟ اگر می گویند ایران #ضعیف است که خب این همه سر و صدا ندارد. اگر می گویند با به کارگیری #تمام توان #شکست فاحش خوردیم دلیلش چیست؟
من میگویم این بحث #تمدنی است. آنها پنج قرن تمدنی را شروع کردند، جلوتر بودند به شکل حکومت و به شکل جامعه درآوردند.
امروز دشمنان به نقطه ای رسیدهاند که یک #رقیب_و_هماورد_جدید_تمدنی پیدا کردهاند. دشمن می فهمد. در ۴۰ سال اخیر، در ۵۰ سال اخیر، هر حرکتی #جلوی او ایستاده آن را برداشته اند.
اما میداند قدرت حرکت ما از #جنس دیگری است. #حرف داریم؛ برای حجاب, برای زن, برای کرامت زن, برای حقوق زن.
کتابی هست به اسم #امپراتوری_توهم که یک آمریکایی نوشته. فصلی دارد به نام زن در جامعه آمریکا. بخوانید چه بن بست هایی را تعریف میکند. چه فجایعی را تعریف میکند.او میداند در تمدن خودش پایان زن این شده است.
و حالا یک اندیشه و فکر آمده عملیاتی شده و با موانع نتوانسته کنارش بزند و حتی قوی تر شده و حالا این حرکت میخواهد #الگوسازی کند. می خواهد از زن یک الگوی جدید ارائه دهد.
من زمانی که معاون اروپایی وزارت خارجه بودم، رفتم نروژ. یک خانومی مسئول میز ملاقاتهای ایران بود. میگفت شما چرا مباحث مربوط به #زن را کمتر مطرح می کنید؟ گفت من چهار سال ماموریت در تهران بودنم و دوره ارشد کارشناسی فقه حقوق خواندم.
متوجه شدم چقدر شما حرف های قابل توجه در مورد زن دارید.این خانم دیپلمات نروژی می گفت اینها اگر مطرح شود خیلی ارزشمند است.
بحث من این است که دشمن می فهمد. اگر شما الگو نشان دادید که #کرامت_زن باید به بهترین شکل حفظ شود و جایگاه خودش را پیدا کند آن وقت آن تمدن مقابل #فرو می پاشد که در زن به ابتذال رسیده است و بدترین شکل نگاه به زن را دارد. این مطالب در کتاب ها و مقالات خودشان آمده است...
▪️بخشی از سخنرانی دکتر سعید جلیلی در جمع دانشگاهیان
✅ برای حمایت از عاشقان ولایت لطفاً
#نشرفقط_باآیدی_زیرموردرضایت_است.
#کانال_خبری_تحلیلی_عاشقان_ولایت
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وارد خونه شدم ...
وقتی صلاحه چرا #ضعیف باشم؟ رفتم تو اتاقم، بغض خیلی سنگینی تو گلوم بود، نه اشکم میریخت نه حرف میتونستم بزنم. سمت لباسهام رفتم. لباس سیاهم رو پوشیدم با چادر مشکیم از اتاق رفتم بیرون و به هال رفتم ،
مامان و عمه از بس گریه کرده بودن بیهوش شده بودن و عمو ها حالشون تعریفی نداشت ، محمدم اصلا خونه نبود
نشستم یه گوشه به یه جا خیره شدم چند دقیقه بعد رفتم تو حیاط کنار حوض تا از جمعیت دور باشم یه دستی رو شونم نشست برگشتم ، شیدا بود کنارم نشست. هرچی حرف میزد من نمیشنیدم. انگار کر شده بودم.
بدون توجه به حرفای شیدا به گوشه باغچه خیره بودم و بغض سنگینم بزرگتر میشد.
محمد بعد چند دقیقه وارد خونه شد با این پیرهن سیاه چقدر مظلوم شده بود .... اونم آمد کنار ما
شیدا یکم روسریش رو جلوتر کشید
چند دقیقه هر سه تا ی ما به گوشی ای خیره بودیم و حرفی نمیزدیم
بقیه تو خونه بودن و صدای قرآن و گریه مردم میومد خانوما طبقه ی بالا بودن که ما معمولا اونجا نمیرفتیم و آقایون طبقه پایین
مدتی بعد در با شدت باز شد و نگاه هر سه ما برگشت سمت در، ستایش با نگرانی که از چهرهش معلوم بود به سرعت وارد حیاط شد کنارم زانو زد
_ شیوا ...... شیوا ... شیوا چی شد ... کی آمد دنبالت ... اینجا چه خبره
+ تو .....
ساکت شدم و ادامه حرفم رو خوردم
ستایش: _من چی شیوا.....
با گریه گفت
_ یکی بگه اینجا چه خبره
ولی حال ما بدتر از این بود که بگیم بابا واسه همیشه رفته...ستایش اومده بود تسلیت بگه، میخواست من تنها نباشم، همدردی کنه اما من هیچکدوم رو حواسم نبود. حالم خرابتر از اونی بود که حرف بزنم و جواب محبتش رو بدم.
ستایش و شیدا گریه میکردن.
دقایقی بعد که ستایش یکم آروم شد. آمد نزدیکم و دستام رو گرفت هرچی میگفتن که من گریه کنم اشکم نمیریخت اما دور چشمم قرمز شده بود. همه نگرانم بودن که چرا گریه نمیکنم نکنه دیوونه شدم
محمدم که ما رو دید برای اینکه معذب نشیم رفت داخل
تا اینکه ستایش با اشک گفت
_حالا میفهمم حضرت رقیه چقدر درد کشید وقتی سر باباشو براش اوردن
انگار بنزین روی آتش شدم
سرم رو بلند کردم و زار زدم. بلند بلند جیغ میزدم و بابا، بابا میگفتم. بعد چند دقیقه با کمک بقیه منو بردن اتاقم.
چند ساعت بدون وقفه فقط گریه کردم و همه از گریه ها و حرف های پر از دردم گریه میکردن
تا بالاخره ما کمی که آروم تر شدیم مامان ستایش آمد دنبالش. نگاهی به ساعت مچی تو دست شیدا کردم ساعت 7:55 دقیقه رو نشون میداد، صدای اذان از مسجد کنار خونه بلند شد ،
همراه شیدا از تو اتاق محمد یه جانماز دیگه برداشتیم و بعد به اتاق من رفتیم و دونفری شروع کردیم به نماز خوندن
اون شب سخت ترین شب زندگیم بود بخاطر همین عمو محمود اینا موندن اینجا و شیدا شب رو پیش من خوابید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان نمره قبولی💖
قسمت۱۶
اون شب اصلا خواب به چشمم نیومد ولی مجبور شدم بخوابم
اذان صبح رو دادن با اولین الله اکبر بیدار شدم و شیدا رو هم بیدار کردم با هم به هال رفتیم محمد کل دیشب رو تو هال بود و اصلا نخوابید به نوبت به روشویی رفتیم و وضو گرفتیم
بعد اینکه محمد هم وضو گرفت
من ، شیدا ، محمد جانماز ها رو پهن کردیم و شروع کردیم به نماز خوندن و بعد ما مامان و خاله و عمو
نماز خوندن بعد اذان دیگه هیچکی خوابش نبرد جز محمد که از دیشب بیدار بود
رفتم تو اتاقش ...
چقدر معصوم خوابیده بود کنارش نشستم و به گوشه ای زل زده بودم و اشکام بند نمیاومد
ظهر از بس حال مامان بد بود عمو و خاله بردنش بیمارستان و من و شیدا شروع کردیم به ناهار درست کردن
این بار موقع اذان من دستم بند بود و شیدا میخواست بره محمد رو بیدار کنه که با صدای در اتاقش و گفتن یاالله فهمیدیم که خودش بیدار شده و به روشویی رفت تا وضو بگیره
بعد ناهار یه زنگ به عمو زدم تا حال مامان رو بپرسم خوشبختانه حالش بهتر شده بود
بالاخره دلم رو به دریا زدم و به محمد گفتم :
_ محمد...... میشه.... میشه بریم.....گلزار شهدا ؟
+ آخه ...
وسط حرفش پریدم
_ به خدا بگی نه با شیدا تنها پا میشیم میریم دزد بیاد ما هم ببره بکشه ها ۳ تا داغ ببینین
اینقدر حالم بد بود که عصبانی و بلند گفتم
محمد هم نفسش رو با صدا بیرون داد :
+ خب حاضر شید تو ماشین منتظرتونم
جلوتر رفتم و محمد رو بغل کردم و گفتم: _ممنونم داداشی
تا بخاطر لحن بدم از دلش در بیاد
با شیدا به اتاق رفتیم و هر دو مانتوی مشکی همراه با روسری های مشکیمون رو پوشیدیم و بعد برداشتن چادر و گوشی به سمت ماشین رفتیم
به گلزار که رسیدیم رفتم سمت مزار بابا
نفهمیدم شیدا و محمد کجا رفتن، شاید مزار شهید حججی . منم از فرصت استفاده کردم تا یکم با ، بابا خلوت کنم