یه ساعتی تو اتاقم بودم و تکالیفم نوشتم. در رو که باز کردم صدای پچ پچ داداش محمد و مامان از آشپزخونه توجهم رو جلب کرد .
ولی متوجه نمیشدم چی میگن.
میخواستم فالگوش بایستم ولی بعدش پشیمون شدم. پیش خودم فکر کردم که هرچی باشه بعدا مامان یا محمد به من میگن.
از جلو اتاق بابا رد میشدم ،
که دیدم دفتر چرمه روی میز مطالعه اس. رفتم برداشتمش. پشت سرم قایم کردم.
تا وارد آشپزخونه شدم،
حرفشون عوض شد صداشون هم یه کم بلند تر کردند. مامان بلند شد رفت سر یخچال که مثلا آب برداره،
ولی من بازم فهمیدم میخواد کاری کنه که من نفهمم چقدر ناراحته.
_سلام داداش
+ علیک سلام خرگوش خانم
با عصبانیت و حرص گفتم:
_عهههه چند بار بگم اینجوری صدام نکن
محمد با خنده گفت:
+ علیک سلام بر خواهر ته تغاری و لوس بابا. خوب شد حالا؟
پشت چشمی نازک کردم و دفتر رو جلو داداش گرفتم و گفتم:
_خوب شد،... اینم کادوی بابایی برای داداش محمدم
محمد با ذوق خواست دفتر رو بگیره که یه فکری به سرم زد:
_نه نمیشه دست خالی دفترو بهت بدم باید تا شب صبر کنی
محمد هم با لبخند فقط نگام میکرد و چیزی نمیگفت. دفتر رو بردم تو اتاقم و زیر بالشم قایمش کردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان نمرهی قبولی💖
قسمت ۴
منتظر بودم بابا برسه بعد دفتر رو به محمد بدم. رفتم تو هال دیدم همه هستن.
ایستادم روی مبل ، دستمو مثل میکروفون جلو دهنم مشت کردم و با صدای بلند گفتم:
_اهم اهم... صدا میاد؟؟ نمیاد؟؟
مامان و بابا و محمد خندهشون گرفته بود.
اما من جدی ادامه دادم:
_ما امروز اینجا جمع شدیم تا از کیسه خلیفه ببخشیم به این پسره محمد هاشمی... نمیدونم بابا داره چه فکری میکنه ولی محمد بگیر اینم دفترت
دفتر رو محکم تر گرفتم ،
و از رو مبل پریدم پایین و فرار کردم. همه از ته دل خندیدن، حتی مامان.
محمد هم چند دور کل خونه رو دنبالم کرد تا دفتر رو ازم گرفت....
تو این چند دقیقه خیلی خوشحال بودم، عجب فکر خوبی کردم که حداقل برای لحظهای دل باباییم شاد شد. مامانم از ته دل خندید. و داداش محمدم سرحال شد.
.
.
.
با خودم گفتم امروز که پنجشنبه هست. حالا کو تا شنبه که من برم مدرسه.
_داداشششششش
+بله؟
_بریم بیرون بریم پارک، بریم بریم
+عه مگه تو امتحان نداری بچه، امتحانات خرداد ماه چند وقت دیگه هست، بشین دَرسِت رو بخون
هرچقدر که اصرار کردم، محمد راضی نشد. تنها راهم بابا بود. رو به بابا گفتم:
_باباجون، بابایی شما بهش بگو منو ببره بیرون، تو رو خدا
×محمد باباجان شیوا رو ببر بیرون تا کچلت نکرده
محمد:
+عه بابا شما هم؟؟؟
_قربونت برم بابایی
و بابا فقط ی لبخند شیطونی زد و گفت :
×خدانکنه
.
.
.
اخیش چه هوای خوبی، بارون نم نم میباره، نسیم خنکی صورتم رو نوازش میکرد. احساس سبکی میکردم ...
همینطور که رد میشدیم، کمی جلوتر دیدم غرفه کتاب زدند.
_داداش صبر کن
رفتم و چند تا از کتابها رو دیدم.
" آنچه قاصدک گفت " -
" دو کبوتر ، دو پنجره و یک پرواز و..."
_اقا اینا رو برمیدارم ممنون
+میشه ۹۰ تومن، قابل نداره
_ممنون داداشم میاد حساب میکنه.
محمد کمی عقب تر پشت سرم ایستاده بود. صدامو که شنید گفت:
_همین جا باش جایی نرو تا بیام
پول رو که حساب کرد. دوباره باهم قدم زدیم. دیدم محمد خیلی ساکته و حرف نمیزنه، منم هرچی حرف میزنم فقط گوش میده. گفتم:
_داداشی؟
متوجه نشد صداش کردم ی بار دیگه گفتم
_داداشی؟
باز هم متوجه نشد . بلند تر گفتم
_ داداشییییییی؟
برگشت سمتم.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان
قسمت ۵
_ بله ؟
_میخوای به جای اینجا بریم مزار شهدا؟
+تو این بارون؟ نه، سرما میخوری
_نه داداشی سرما نمیخورم، میدونم تو هم دلت گرفته. اخه خیلی ساکتی. درضمن صدات هم میکنم متوجه نمیشی بریم دیگه تو هم حالت خوب میشه.
محمد لبخند قدرشناسانه ای زد و گفت:
_باشه بریم
از پارک بیرون رفتیم محمد به سمت اولین تاکسی رفت و بلند گفت :
_مستقیم؟
تاکسی ایستاد. من زودتر سوار شدم محمد هم اومد کنارم نشست. در رو بست سلامی کرد که راننده گفت:
_سلام.،،..تا کجا؟
+میریم مزار شهدا، البته اگه مسیرتون هست، اگه نه فلکه بعدی پیاده میشیم.
راننده که از حرف زدن #محترمانه محمد خوشش اومده بود. از آینه نگاهی به محمد کرد و گفت:
_نه داداش بشین. مسیرم هم نباشه میبرمتون.
محمد هم در آینه نگاهی کرد و گفت:
_لطف میکنی. ممنون
تو مسیر به مامان پیام دادم که ما داریم میریم مزار شهدا تا غروب برمیگردیم. پیامم که ارسال کردم دیدم گوشی محمد هم زنگ خورد.
_الو سلام بابا
_.....
_چشم بابا حواسم هست.
_.....
_نه دیگه میریم مسجد بعد نماز میایم خونه
_....
_باشه چشم. یاعلی