eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.1هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
37هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
از آن شبی که یوسف،... تفعلی به قرآن زده بود. و {سوره نور آیه ٣٣} آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود. ✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،.... و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پیشه کنند. تا خداوند از خود آنان را گرداند.." مراسم را... در خانه آقابزرگ برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه. اما حرف آقابزرگ همان بود... «این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.» این جمله را آقابزرگ،... گرچه تلفنی بود، اما گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود. حالا که ، و ، آقابزرگ برگشته بود.. حالا که همه احترامش را داشتند.. حالا که خریدار داشت.. همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید. یوسفی که تمام سعی اش را کرد،.. تا در مراسم ها.. آقابزرگ، یا داشته باشد و یا نظر دهد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۳۹ هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه و هم نقشه‌های سمیرا،بیشتر میشد. همه چیز آماده بود... از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد. همیشه بشمار سه، آماده میشد.! شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد. دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست. عطر گل محمدی کنار گردنش زد. چند صلواتی فرستاد. دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید.بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود. باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود. _ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش. بشکنی زد. باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت. پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..! جمعه، از راه رسید.. اول ماه رجب، و پنجم تیرماه ساعت ٧شب بود... رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد... یک دستش گل بود. یک دستش شیرینی. این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت. شیرینی را به مادرش داد.باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد. خانواده عمومحمد، آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..! خانم بزرگ و آقابزرگ از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه، شربت، و شام. حیاط دل باز و باصفای آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت. آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود.... چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه ، کنار هم بنشینند. بعد از سلام و احوالپرسی،... همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد. آرام کنار گوشش، با خنده گفت: _احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.! _خیلی خودتو تحویل میگیری. علی سرش را نزدیکتر برد. _خودمو که نمیگم...! لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت. آقابزرگ در گوشه ای خلوت،... با محمد و کوروش صحبت میکرد. و خانم بزرگ.با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول.. سمیرا تا میتوانست میتاخت... بهونه میگرفت گرما را،.خراب بودن میوه ها.گرم بودن شربت..مسخره میکرد مجلس را،.دستمال برمیداشت بعلامت گریه، میگفت یکی بیاید روضه بخاند..خانم بزرگ میکرد.و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند.. دوساعتی گذشته بود...یوسف استرس داشت.از سمیرا پناه برد..نکند خراب شود.!نه قرار نبود خراب شود، کرده بود. خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش میدانست. آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد.... روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد. _خب باباجان، همه الحمدلله هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید. سمیرا خواست... دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ کار خودش را کرده بود. رو کرد به ریحانه و گفت: _بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟! با این جمله که تاکید بود... یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود. آقابزرگ با خشم.رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت: _جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم... اینجا مجلس خاستگاری هست..! این دوتا چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو.. شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!