رفته تا نفس تازه کند برگردد:
*+میدونی امروز چه روزیه*⁉️
*–آره،روز عشقه*😍
*+آفرین، چرا امروز روز عشقه*⁉️
*–چون روز ولنتاینه*😁
*+نه😕چون سالروزتولدامام محمد باقر هستش*🤩
*–خوب ولنتاینم روز عشق و عاشقیه*😚
*+کی گفته*🤨
*–همه میگن*🙄
*+مگه هر چی همه بگن درسته*😐
*توچیزی در مورد روز ولنتاین میدونی*❓
*–نه فقط میدونم روز عشقه*🤤
*+ببین روز ولنتاین اصلا روز عشق* *نیست روز شکست عشقیه یه یهودیه* *یعنی اصلا به ما مسلمونا ربطی نداره.*
*میدونی دشمن های اسلام و کشورمون*
*قصددارند که فرهنگ ایرانی اسلامی*
*مارو کمرنگ کنن و به جاش فرهنگ*
*غربی خودشونو دربین مردم رواج بدن*😞❓
*میدونی جشن گرفتن روز هایی مثل* *کریسمس و ولنتاین و روز هایی که* *متعلق به فرهنگ ایرانی اسلامی ما نیستن*
*یعنی اینکه ما ایرانی ها خودمون فرهنگ و تمدن نداریم و داریم از شما الگو برداری میکنیم*😖
*–واقعااا😳من هیچ کدوم اینا رو نمیدونستم🙁*
*+مشکل خیلی از مردم ما هم همین ندونستنه*😒
*–خوب من تا الان داشتم اشتباه میکردم و اونم از سر ندونستن بود.*
*به نظرت میتونم اشتباهمو جبران کنم*🥺
*–چرا که نه*😊 *تو میتونی کسایی رو که دارن به اشتباه ولنتاینو جشن* *میگیرن و بهم تبریک میگن کادومیدن رو متوجه اشتباه شون کنی*☺️
*میدونی این کارو چه قدر ثواب داره و میتونه موثر باشه*😍
*کسایی که روز ولنتاینو روز عشق میدونن در واقع تیشه به ریشه دینشون میزنن.هدف دشمن ما هم همینه*😤
*روز عشق یعنی روز ازدواج امام علی (ع)و حضرت زهرا(س)*🥳
*روز عشق یعنی روز ولادت امام محمد باقر*🤩
*–خیلی ازت ممنونم که منو متوجه اشتباهم کردی،چه طور میتونم کارتو جبران کنم*🥰
*+تومیتونی بافرستادن این پیام برای دوستات اونارو هم متوجه اشتباه شون کنی*
*⚠️حواسمون باشه دشمن ما میخواد فرهنگ کاملا غلطشوجایگزین فرهنگ ایرانی اسلامی ما کنه*
*♨️در روز قیامت همه ما به ازای تک تک*
*کارهامون باید جواب پس بدیم*
*📛فراموش نکنیم روزولنتاین به نوعی داره روابط نادرست دختر و پسر رو تریج میده*
*💯این پیامو بفرست برای دوستات،تا اون ها هم متوجه اشتباهون بشن*
*⚜️این کارو تو صدقه جاریه برات میشه😉چون داری فرهنگ درست اسلامی رو ترویج میدی*
*#انتشار–حداکثری*
*#فرهنگ–سازی–کنیم*
*#من–مسلمان–هستم*
*#زمینه–ظهور–را–فراهم–کنیم*
https://chat.whatsapp.com/KbpIVjpZ6vk25yI6i7K4su
🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨
🖇♥️ #خداى متعال به يكى از #صديقين_وحى نمود كه براى من #بندگانى هستند كه مرا دوست مىدارند و
من هم آنها را دوست دارم،🍀
آنان مشتاق من، و من هم مشتاق آنها هستم،🌱
و آنان مرا در ياد دارند و من هم بياد آنان هستم،🥀
و به من نظر دارند، و من هم به آنها نظر دارم،🍃
💫⭐️ پس اگر تو قدم جاى قدم آنها نهى تو را هم #دوست خواهم داشت و
اگر از راه آنها #منحرف شوى #عقوبتت خواهم نمود،
⚠️‼️⁉️ او گفت بار الها #نشانههاى آنها چيست،؟
☑️➰خطاب رسيد آنان #روزها همچون چوپان مهربانى كه مواظب گوسفندان خود هست به سايه مىنگرند و
#منتظر آمدن #شب هستند،
و همانگونه كه #پرندگان هنگام غروب با شور و شوق عازم آشيانۀ خود مىگردند. اينان هم با همين
حال به استقبال #غروب خورشيد مىروند، پس آنگاه كه #شب فرا رسيد،
🌄و تاريكى همه جا را فرا گرفت،
و فرشها پهن و همه گرد هم جمع شدند و هر دوستى با دوست خود خلوت نمود اينان در برابر من بپاى
مىايستند و #صورتهاى خود را بر #خاك مىنهند،
📖و با تلاوت آيات #قرآن به #مناجات و گفتگوى با من بر مىخيزند، نعمتهاى مرا سپاس مىگويند🤲🌸
پس آنان را
🌟💥مىبينى كه گاه #گريه مىكنند،
و گاه شيون سر مىدهند، گاه آه مىكشند، و گاه از #معاصى و #گناهان شكوه مىكنند،
گاه #ايستاده و گاه #نشسته، و گاهى در حال #ركوع، و گاه در #سجده هستند،
و آنچه را كه آنان بخاطر من تحمل آن مىكنند، همه را مىبينم،
و شكوههائى كه از محبت من بر لب دارند مىشنوم،
☑️🔻من #سه چيز به آنان #عطا خواهم کرد:
🔴✔️ يكى اينكه #نور خودم را در #دلهاى آنها بيفكنم در نتيجه همانگونه كه من از آنها #آگاهم،
آنها نيز از #من با خبر خواهند بود،...
🔴✔️دوم اينكه اگر آسمانها و زمينها و آنچه را كه در اين ميان هست در ميزان آنها ببينم
باز آن را كم خواهم دانست،
و #ترازوی اعمال انها را #سنگین خواهم کرد..
🔴✔️سوم اینکه رو به #سوى آنها مىكنم و كسى را که من رو سوى او آورم
#احدى نخواهد دانست كه چه به او #عطا
خواهم نمود...🍀🌻
📜حدیث قدسی
••❥⚜︎----
🌻 #الّلهُــــــمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ💫
#ولایت
https://chat.whatsapp.com/CTer35ZNrqZ3iGCniSsOXa
رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟
امیرحسین _ اومدم.
ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم.....
قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي.
همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من....
توصيفي براي حالم وجود نداشت.
در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد.
و حالا وقت رفتن بود .
من به چشم خود ديدم كه جانم ميرود.
به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم.
با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره
.................................
آمدی گفتے به من ای حوریـ👼ـه!
دلبــری هایت بماند بعد فتح سوریه
پس همین جا از شما دارم سوال
#من نــدارم درفراقتـ صبر آقا زوریہ؟!
.................................
اميرحسين _ خودت اجازه دادي.
حانيه_ اره.
دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم.
اميرحسين نكن حانيه نكن.
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠روزی که معمار کبیر انقلاب فرمود: اگر سپاه نبود، کشور نبود، شاید عده ای متوجه این سخن نشدند.
🌱امروز به دنیا ثابت شد که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، نیرویی هست که هم دشمنان اسلام را زمین گیر کرده است و هم به ملت ستمدیده مدد میرساند.
🌱در سیل و زلزله، در جریان کرونا، در فتنه ها و آشوب و اغتتاش،
🌱در اطاعت از ولی امر مسلمین و حمایت از دولت ها برای رسیدگی به امور مردم و...نخستین نیرویی که به داد میرسید و میرسد، سپاه است.
🌱در دانش نظامی بحمدالله به نقطه ای رسیده است که استکبار با تمام ادعاهایش توان مقابله با سپاه را ندارد.
🌱سپاه امروز، حاج قاسم های کوچک اند که جان میدهند تا مسلمانان از نردبان عزت سقوط نکنند.
#من هم یک سپاهیم
#سپاه_متشکریم
🍃
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۳۷
مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم.
_خب... چرا!! ؟؟
علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.
مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه.
یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت.
علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.
با ناراحتی از پایگاه بیرون زد...
اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد.
حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید.
باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که...
ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.
پدرومادرش، خانه بودند...
سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت.
یوسف رو به پدرش کرد.
_بابا
_بگو
_میخام باهاتون حرف بزنم
کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت:
_میشنوم
_بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین #نه. #شرط گذاشتین. از ارث #محرومم کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!
فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست.
_خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟
_ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!
باغصه گفت:
_اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم.
فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده.
_خب بگو
_از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟
فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد.
_تصمیمت قطعیه!؟
_خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!
_خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی.
_باشه چشم. بفرمایین.
_من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط..
کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد.
✓یک} حق پول گرفتن نداری نه از #من و نه از #مادرت.و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت از وقتی #محرم میشی #تاآخرعمرت..! ✓دو} خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما #هیچ حسابی باز نکن...!!
با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.
_فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟
_ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...
_همینی که هست..!
_ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟
فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.
یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین.
_الان نمیزنم.. بذار برا بعد.!
کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین #یاشار تو #نازونعمت داره زندگی میکنه.. اونوقت #تو..!!
کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد.
_مامان...بزنین دیگه..!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۳۸
فخری خانم شماره را گرفت...
هنوز از آن طرف خط طاهره خانم گوشی را برنداشته بود. استرس و دلشوره های یوسف شروع شده بود.
وقتی فخری خانم فهمید..
برای امشب ریحانه خاستگار داشته، خوشحال شد که بهانه ای پیدا کرده برای برهم زدن این وصلت.
یوسف از اینطرف بال بال میزد..
که اینو نگو.. اونو بگو..!مادر چشم غره ای به یوسف میرفت، که چیزی نگوید. اما ناخواسته صدایش بلند میشد.
این طرف خط،...
طاهره خانم میشنید. ریحانه هم بود و یک دنیا امید.
خاستگاری اش را خودش برهم زد.پدرش میدانست که دل دخترکش، گرفتار یوسف است.خاستگار آمد، کمی نشستند، اما جواب منفی را گرفتند، و رفتند.
به خواسته ریحانه،...
طاهره خانم تلفن را روی بلندگو گذاشت. حالا دیگر صدای یوسف واضح می آمد.
قرار گذاشته شد،برای جمعه همین هفته....
ریحانه، صدای #تشکرکردن یوسف از مادرش را کامل میشنید...در دلش کارخانه قند آب میکردند.طاهره خانم،تلفن را که قطع کرد..ریحانه، لبخند محجوبی زد و از زیر نگاه پرلبخند مادرش، #شرمش شد. به #آغوش_مادر پناه برد.
طاهره خانم_خوشبخت بشی مادر. ریحانه خیلی برات دعا کردم.
ریحانه_ مطمئن باش مامان جونم. یوسف خیلی خوبه بنظرم.
اعتراف کرده بود.. درآغوش مادرش.
_ریحانه...! یه وقت خجالتی.. چیزی!
_ببخشین دیگه مامان یهویی اومد رو زبونم
ریحانه خودش را بیشتر در آغوش مادر برد. #حیایش مانع میشد حتی مادرش چهره اش را ببیند.از آغوش مادر که بیرون آمد. سریع پا به فرار گذاشت و به اتاقش رفت. طاهره خانم لبخندی زد. و به آشپزخانه رفت...