eitaa logo
دست خط (اشعار علی گلی حسین آبادی)
236 دنبال‌کننده
225 عکس
72 ویدیو
3 فایل
ارتباط با مدیر کانال علی گلی حسین آبادی @aligoli1365
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمان با گریه از مرگ کبوترها نوشت سر به روی شانه‌ی ابر از غم فردا نوشت تکه تکه نور ماه آن شب به روی خاک ریخت از گلوی کهکشان ده قطره خون پاک ریخت تلخ بود اما خبر را قاصدک فریاد زد گفت: «مردم حاج قاسم...» بغض کرد و داد زد رفت مردی که برای ما چراغ راه بود آنکه نام دیگرش در، آسمان‌ها ماه بود گفت ای مردم شکوهش تا قیامت تازه است رنگ می‌بازد جهان، رنگ شهادت تازه است غنچه‌ها هر صبح می‌خندند با لطف نسیم حاج قاسم خنده می‌شد در جهان یک یتیم شانه می شد تا ببارند ابرهای داغ دار چشمه می‌شد تا نخشکاند گلی را روزگار ماه می‌خوابید، اما ماه ما بیدار بود آسمان‌ها جانماز هرشب سردار بود وای اگر از چشم گل یک قطره شبنم می‌چکید جای لبخند از نگاه کودکی غم می‌چکید می‌دمید از سمت مغرب، آفتاب انتقام تا نماند هیچ زخمی در جهان بی التیام آه سی سال او به دنبال جهانی تازه بود روز و شب چشم انتظار آسمانی تازه بود رفت اما نام او بر لب تبسم می‌شود هر کجا لبخند باشد او تجسم می‌شود
در پی‌ات آن لحظه‌ها احساس دنیا گریه کرد ابر در آغوش کوه آن شب غمت را گریه کرد در پی‌ات بودند اخبار جهان با دلهره لحظه‌ها را هی ورق میزد زمان با دلهره جانمازت شعله و تسبیحی از باران به دست پر زدی در لیلة القدر غمت قرآن به دست از سفر گفتی خزر پشت سر تو آب ریخت آسمان پشت سر تو یک سبد مهتاب ریخت ای تبسم با کدامین اشک ایران سوختی؟ با کدامین درد مردم زیر باران سوختی؟ خستگی از رد پایت سال‌ها جامانده بود نبض دریا، غربتت بر قلب دریا مانده بود در گلستان نگاهت شعله معنایی نداشت مرگ در تعریف تو از زندگی جایی نداشت جان سپردن معنی‌اش پایان اقیانوس نیست سوختن در شعله‌ها پایان یک ققنوس نیست صبح را مثل عبا انداختی بر شانه‌ات باز هم برگشتی و دل‌های ما شد خانه‌ات کهکشان را منبرت کن، با صدایی سوخته روضه می‌خواهم بخوان از خیمه‌هایی سوخته روضه می‌خواهم بگو هفت آسمان خون گریه کرد گوشه‌ای از نینوا چشم جهان خون گریه کرد ما برایت گریه‌ایم اما به پا می‌ایستیم تا ولایت قلب ما باشد پریشان نیستیم کانال اشعار در ایتا 👇 https://eitaa.com/ashare_ali_goli/475
قاب افتاد و ترک برداشت قلب آسمان باز گویا بر زمین افتاد خورشید جوان خانه آن‌شب هم پر از خمپاره‌های شست بود فکه آن‌شب خانه‌ای در کوچه‌ای بن بست بود باز لبخندی در آغوش پدر جان می‌سپرد مرگ بی وقفه نفس‌های پدر را می‌شمرد باز هم تاریخ کز می‌کرد در آغوش او سینه می‌زد پنجره آن لحظه دوشادوش او برگ برگ خاطرات فکه با او سوختند فرش‌ها هم نخ به نخ در این هیاهو سوختند باز هم آغوش پیرش پر شد از مرگ جوان فکه جان می‌داد با آن پیرمرد ناتوان سال‌ها با داغ فرزند شهیدش گریه کرد کوچه با هر دانه از موی سفیدش گریه کرد غصه روی فرش های نخ نما لم داده بود زیر باران غمش دیوارها نم داده بود در هوای سرفه‌هایش زندگی هم پیر شد پای حوض خانه‌ی او آسمان دلگیر شد دسته چون هر سال می‌آمد به سوی خانه‌اش تا که بردار کمی اندوه را از شانه‌اش ناگهان هیئت رسید و کوچه را در بر گرفت خاطرات فکه را عطر علی اکبر گرفت قلب او آیینه‌ای در لا به لای آه بود حال او شب‌های هشتم روضه‌ای جان‌کاه بود روضه‌خوان با گریه خواند و کل دنیا دم گرفت چشم‌های پیرمرد خسته را ماتم گرفت دید در یک لحظه هستی پیر شد، افسرده شد غربتی معصوم با لب تشنگی پژمرده شد شعله‌ی آتش کجا و حرم لب‌های علی تشنه می‌شد آب حتی با تماشای علی تیر غم آنقدر پی در پی به عالم خورده بود گوشه‌ای از کربلا گویا جهان هم مرده بود پیرمرد آیینه بود و با غم مولا شکست زیر سقف زندگی با مرگ رو در رو نشست پیرمرد آرام در آغوش این غم جان سپرد قاب هم از دست او افتاد و کم کم جان سپرد