eitaa logo
عاشقانه ای با خدا
3.8هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2هزار ویدیو
6 فایل
📘 محقق و پژوهشگر حوزه فقه و تربیت اسلامی . ✅️ اینجا جواب خیلی از سوالاتی که برای هممون پیش میاد رو میگیری 💎 به رابطه مون با خدا یک بار دیگه نگاه کنیم . . 🌐 ارتباط با ما: @Negahbekhoda . . . #ترک_کانال . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ معرفی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔹️ از رفقای مدافع حرم که راوی کتاب، در ايمان و اخلاص او شک ندارد، مطلبي براي ما فرستاد که جالب بود. هرچند خواب را حجت نميدانيم اما تأثيرگذار است: شب چهلم حاج قاسم بود. سالن بزرگ و پر از جمعيت بود. سخنران ميخواست به جايگاه برود. باتعجب ديدم سخنران، خود حاج قاسم است! يادم افتاد حاجي شهيد شده .جلو رفتم وگفتم: شما اينجا چيکار ميکنيد؟ راستی، چطور شهيد شديد؟ گفت: خيلي راحت، يک گل خوشبو را مقابل من گرفتند و بلافاصله به خدمت اميرالمؤمنين علیه السلام منتقل شدم. گفتم: ما هم ميتوانيم شهيد شويم؟ گفت: بله، دست خودتونه. گفتم: راستی، حساب و کتاب اونطرف چطور بود؟ عجله داشت.گفت: سه دقيقه در قيامت را خواندی؟ همونجوريه... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم با مشکل مواجه شد، پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند. برداشتن غده همانطور که پیش‌بینی می‌شد با مشکل جدی همراه شد آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... ✴️ احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم چقدر زیبایی بود! 🔹️ درد از تمام بدنم جدا شد. یکباره احساس راحتی کردم ، سبک شدم، با خودم گفتم خدا را شکر از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم چقدر عمل خوبی بود. 🔴 با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم! 🔅 برای یک لحظه زمانی را دیدم که نوزاد و در آغوش مادر بودم، از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم برای لحظاتی با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت. 🍃 چقدر حس شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و عالم را دیدم در همین حال بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود، نمی‌دانم چرا این قدر او را دوست داشتم میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. 🔅 کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد، محو چهره او بودم با خودم میگفتم: چقدر چهره‌اش زیباست، چقدر آشناست، من او را کجا دیده ام؟ 🔹️ سمت چپم را نگاه کردم دیدم عمو و پسر عمه هام و آقاجان سید (پدربزرگم) و... ایستاده اند. 🔹️ عموی من مدتی قبل از دنیا رفته بود، پسر عمه نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود از این که بعد از سالها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم. 🌱 زیرچشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر تورا دوست دارم، چقدر چهره اش برایم آشناست، یکباره یادم آمد حدود ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائیل... ✴️ با ادب و سلام کردم حضرت عزرائیل جواب دادند، محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟ 🔹️ با تعجب گفتم کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم... دکترجراح ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت دیگه فایده نداره مریض از دست رفت . بعد گفت خسته نباشید شما تلاش خودتون رو کردیم اما بیمار نتونست تحمل کنه 🔹️ یکی از پزشک ها گفت دستگاه شوک رو بیارید نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم همه از حرکت ایستاده بودند. ❗️عجیب بود که دکتر جراح من پشت به من قرار داشت، اما من میتوانستم صورتش را ببینم، حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد. من افکار افرادی که داخل اتاق بودن را هم می فهمیدم همون لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد من پشت اتاق را می دیدم! 🔹️ برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می‌گفت خوب به یاد دارم که چه ذکری گفت. اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را می‌توانستم بخوانم. 🔹️ او با خودش می گفت خدا کند که برادرم برگردد و فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد ما با بچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود، نمی‌دانم چرا این قدر او را د
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 کمی آن سوتر داخل یکی از اتاق های بخش یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد! 🔹️ من هم او را می دیدم، داخل بخش آقایان یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد. او را می شناختم قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوند با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. 🔹️ این جانباز خالصانه می گفت خدایا من را ببر اما او را شفا بده زن و بچه دارد اما من نه... ✴️ یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه میشوم نیت‌ها و اعمال آنها را میبینم و... 🔴 بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت برویم؟ خیلی زود فهمیدم منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم، فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده. اما گفتم: نه! 💠 مکثی کردم و به پسر عمه اشاره کردم و گفتم من آرزوی شهادت دارم من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم حالا اینجا و با این وضع بروم؟ 🔹️ اما انگار اصرار های من بی فایده بود باید میرفتم همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدن و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم؟! 🔹️ بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه‌ای بعد خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان بود دیدم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 کمی آن سوتر داخل یکی از اتاق های بخش یک نفر در مورد من با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 این را هم بگویم که زمان اصلاً مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را میفهمیدم و صدها نفر را میدیدم. ✴️ آن زمان کاملاً متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده، اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. ⚡️ من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند همیشه هم با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را میدیدم. ☀️ چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود دوست داشتم همیشه با آنها باشم. 🔹️ ما باهم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می‌کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! 🔴 روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم! 🔹️ به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سرابی دیده می‌شد، اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله‌های آتش بود حرارتش را از راه دور حس میکردم. 🍃 به سمت راست خیره شدم در دوردست ها یک باغ بزرگ و زیبا و یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. 🔹️ به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. میخواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان دادند. ❗️ حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز کتاب بزرگ و قطوری را در مقابل من قرار داد! ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯