eitaa logo
عاشقانه ای با خدا
3.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
5 فایل
📘 محقق و پژوهشگر حوزه فقه و تربیت اسلامی . ✅️ اینجا جواب خیلی از سوالاتی که برای هممون پیش میاد رو میگیری 💎 به رابطه مون با خدا یک بار دیگه نگاه کنیم . . 🌐 ارتباط با ما: @Negahbekhoda . . . #ترک_کانال . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد. ❓️ مثلا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 نکته دیگری که اونجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند. 💠 جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین علیهم السلام برای شما فرستاده شده است ؛ در درجه اول زندگی دنیایی شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد. ♨️ مثلاً به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه میدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می‌شد و زندگی دنیایی تو را تحت‌الشعاع قرار میداد. ☀️ در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من، البته با کمی فاصله ایستاده اند . از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند. ⚡️ وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می شد، و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می‌شد، خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. ✴️ تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها بود، من در دنیا ارادت ویژه‌ای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی میکردم همواره به یاد ایشان باشم. 🌱 ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بود و ما نیز از اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها به حساب می‌آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. 🔴 نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده می‌کردم. برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم علیهم السلام در کنارش باشد و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند. 📛 از اینکه برخی اعمال من معصومین علیهم السلام را ناراحت می کرد می خواستم از خجالت آب شوم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 نکته دیگری که اونجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیای
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻خیلی ناراحت بودم بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود. چیز زیادی در کتاب اعمال من نمانده بود، از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نیامده بودند. ⚡️ برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا سلام الله علیها قسم می داد که من بمانم. 🌟 نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله خود ما دو کودک یتیم خدا را قسم می‌دادند که من برگردم. آنها به خدا می گفتند: خدایا ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم. 💠 این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه‌های این دو کودک یتیم را میدادم و سعی می‌کردم برای آنها به پدری کنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همین طور با گریه از خدا میخواستند که من زنده بمانم. 🔴 به جوانی که پشت میز بود، گفتم: دستم خالی است ، نمی‌شود کاری کنی من برگردم؟ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواهید که مرا شفاعت کند؟ شاید اجازه دهند من برگردم و حق الناس را جبران کنم و کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم. ♨️ جوابش منفی بود، اما باز اصرار کردم. گفتم: از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواه مرا شفاعت کنند. ✴️ لحظاتی بعد ، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا سلام الله علیها شما را شفاعت نمود تا برگردید. 🌱 به محض اینکه به من گفته شد: "برگرد" یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد، تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شد، حالت خاصی داشت چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود . 🕊 مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻خیلی ناراحت بودم بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود. چیز
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان بیمار احیا شد. 🌱 روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته‌ام، هم ناراحت بودم که از آن وادی نور ، دوباره به این دنیای فانی برگشته‌ام. 🔹️ پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شوک مرا احیا کردند. 🔹️من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم. پس از اتمام کار مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. 🔴 حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم. ⚡️من در این ساعات تمام خاطراتی که از این سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم ، چقدر سخت بود، چه شرایط سختی را طی کردم. 🌾 من بهشت برزخی را با تمام معنویت هایش دیدم . من افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها را با کمی فاصله مشاهده کردم. من مشاهده کردم که مادرمان چه مقامی در دنیا و آخرت دارد. برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود. ♨️ دقایقی بعد خانم پرستار وارد سالن شدن تام را به بخش منتقل کنند آنها می خواستند تخت چرخدار من را به آسانسور منتقل کند. همین که از دور آمدند، از مشاهده چهره یکی از آنها واقعا وحشت کردم. من او را مانند یک گرگ میدیدم که به من نزدیک میشد! 🔹️مرا به بخش منتقل کردند، برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از آشنایان به دیدن ما آمده بودند. 🔥 یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم ، بدنم لرزید. به یکی از همراهان گفتم بگو فلانی و فلانی برگردند، تحمل هیچ کس را ندارم. ✅️ احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برای نمایان است باطن اعمال و رفتار و... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مش
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻به غذاهایی که برایم آوردند نگاه نمیکردم ، میترسیدم باطن غذا را ببینم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم. 🔹️دوست نداشتم هیچ کس رو نگاه کنم. برخی از دوستان و بستگان آمده بودند، تا من تنها نباشم، اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها می کرد. 🔴 بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم، میخواستم هیچ کس را نبینم، اما یکباره رنگ از چهره من پرید، من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم. 🔹️ دو سه نفری که همراه من بودن به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم، اما نمی دانستند که من از دیدن چهره های اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمیکنم. ⚡️دکتر جراحی که مرا عمل کرد ، انسان مومن و محترمی بود پزشکی بسیار باتقوا. به گونه‌ای که صبح جمعه ابتدا دعای ندبه اش را خواند و سپس به سراغ من آمد. ♨️ وقتی عمل جراحی تمام شد و دیدم برخی از انسان ها را به صورت باطنی می بینم و برخی صداها را می شنوم، ترسیدم به دکتر نگاه کنم. 🔹️بالای سرم ایستاده بود و گفت: چشمانت را باز کن. فکر می کرد چشم من هنوز مشکل دارد اما من وحشت داشتم. با اصرار هایشان چشمانم را باز کردم خدا را شکر ظاهر و باطن دکتر انسان گونه بود انگشتان دستش را نشان داد و گفت: این چند تاست؟ و سوالات دیگر... 🔸️جوابش را دادم و گفتم که چشمان من سالم است. دست شما درد نکنه اما اجازه دهید فعلاً چشمانم را ببندم. 🔹️دکتر که خیالش راحت شده بود گفت هر طور صلاح میدانی. 💠 چند دقیقه بعد جوانی که در سانحه رانندگی دچار مشکلات شدید شده بود را به اتاق من آوردند و در تخته مجاور بستری کردند تا آماده عمل جراحی شود... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻به غذاهایی که برایم آوردند نگاه نمیکردم ، میترسیدم باطن غذا را
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 من با چشمان بسته مشغول ذکر بودم، اما همین که چشمانم را باز کردم حیوان وحشتناکی را بر روی تخت مجاور دیدم! بدنش انسان و سرش شبیه حیوانات وحشی بود من با یک نگاه تمام ماجرا را فهمیدم... 🔥 او شب قبل همراه با یک دختر جوان که مدتی با هم دوست بودند به یک از مناطق تفریحی رفته بود و در مسیر برگشت خوابش برده و ماشین چپ کرده بود. 🔴 حالش اصلا مساعد نبود اما باطن اعمالش برایم مشخص بود. تمام زندگی اش را در یک لحظه دیدم. ⚡️ ساعتی بعد دکتر او هم بالای سرش آمد. من همین که یک بار دیگر چشمانم رو باز کردم، دیدم یک حیوان وحشی دیگر بالای تخت این جوان ایستاده و دست هایش را که شبیه چنگال حیوانات بود، روی بدن او می کشد. 🔹️ دکتر را که دیدم حالم بد شد. او در نتیجه حرام خواری اینگونه باطن پلید پیدا کرده بود . میخواستم از آنجا بیرون بروم اما امکان نداشت. 🔸️ چند دقیقه بعد دکتر رفت. و پدر این جوان در حال مکالمه با تلفن بود به کسی که پشت خط بود ، میگفت چیکار کنم دکتر میگه غیر هزینه بیمارستان باید ده میلیون تومان پول نقدی بیاورید و به من بدهید تا او را عمل کنم ، من روز تعطیل از کجا ۱۰ میلیون تومان نقد بیاورم؟ ✴️ دکتر خودم بار دیگر به اتاق ما آمد، گفتم خواهش می کنم من رو مرخص کن یا به یک اتاق خالی دیگر ببرید. گفت: چشم پیگیری می کنم. ✅️ همان موقع یکی از دوستان با برادرم تماس گرفت و می خواست برای ملاقات به بیمارستان بیاید، اما همین که به فکر او افتادم چنان وحشتی کردم که گفتنی نیست... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 من با چشمان بسته مشغول ذکر بودم، اما همین که چشمانم را باز کر
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻به برادرم گفتم هر طور شده به او بگوید، نیاید. در ابتدا فقط با نگاه متوجه باطن افراد میشدم اما حالا... 🔥شخصی که میخواست بیمارستان بیاید مشکلات شدید اخلاقی داشت و با داشتن سه فرزند هنوز درگیر کارهای خلاف اخلاقی بود و باطنی بسیار آلوده داشت. اما بدتر از آن مشاهده کردم که فرزندانش که الان خردسال هستند در آینده منبع فساد و آلودگی شده و از پدرشان باطنی آلوده تر خواهند داشت. ♨️ علت این مطلب هم مشخص بود، ازدواج این مرد با زنش مشکل داشت ، آنها به هم حرام بودند و فرزندان ناپاک به دنیا آمده بودند! من حتی علت این موضوع را فهمیدم. 🔴 این مرد قبل از ازدواج با همسرش با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشته و این مسئله هنوز ادامه داشت و همین باعث این مشکل شده بود. 🔹️ آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت من برداشته شود. من نمی توانستم اینگونه ادامه دهم. ⚡️با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خود نمی توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم . 🤲 خداروشکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت. اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم، مرور کنم. 🔸️ تنهایی را دوست داشتم در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور میکردم . چقدر لحظات زیبایی بود، آنجا زمان مطرح نبود، آنجا کلا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه، آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد. ✅️ آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهده کرد. من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. حتی در آن زمان برخی مسائل و قضایا را متوجه شدم که گفتنی نیست... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻به برادرم گفتم هر طور شده به او بگوید، نیاید. در ابتدا فقط با
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 من در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودند. میخواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟! 🔸️ از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم چندتایی را اسم بردم، گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شده بودند مشاهده کردم. 🔹️چند روز بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد ، مرخص شدم. اما فکرم به شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ ⚡️ یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود، با خانم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. رنگم پرید، به همسرم گفتم این فلانی نبود ؟ 🔹️ همسرم که متوجه نگرانی من شده بود ،گفت: چیزی شده ؟ آره خودش بود . این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد. گفتم: این زنده است؟ من خودم دیدم که اوضاعش خیلی خراب بود. مرتب به ملائک التماس میکرد، حتی من علت مرگش را هم می‌دانم. 🔸️ خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه نکردی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق او را می‌گیرد و کشته می شود. خانم من گفت فعلا که سالم و سرحال بود. 🔹️ آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم. پس نکنه اون چیزهایی که من دیدم توهم بوده؟ 🔴 دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد. در تشییع جنازه و مراسم ختم آن جوان برگزار شد. من مات و حیران مانده بودم که چه شد ؟ از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود، سوال کردم ، علت مرگ این جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف کرده. ♨️ من بیشتر توی فکر فرو رفتم. اما خودم این جوان را دیدم که حال و روز خوشی نداشت ، گناهان و حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود به همه التماس میکرد تا کاری برایش انجام دهند. 🔹️ چند روز بعد، یکی از بستگان دیدنم آمد. ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبت‌ها گفت چند روز قبل یک جوان بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کند و بدزدد. ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها میکرده. همان بالا برق خشکش می کند و به پایین پرت می شود. ✅️ خیره شده بودم به صورت این مهمان، گفتم: فلانی رو میگی؟ شما مطمئن هستید؟ گفت : بله خودم بالا سرش بودم اما خانواده اش چیز دیگه ای گفتند... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 من در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مش
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده ام. نمیدانستم چطور ممکن است... 🔹️ لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بعد زمان و مکان مطرح نبوده، لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید. 🔸️ بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی از همکاران من اتفاق خواهد افتاد. 🌕 یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دارفانی را وداع گفت. 🌱 خیلی ناراحت بودم اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می شود. 🔹️ در یکی از روزهای دوران نقاهت به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم. به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد . 🔸️ یکی از پیرمرد های قدیمی مسجد را دیدم سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنه ای افتادم که از حساب کتاب اعمال دیده بودم. یاد پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید. 🔹️ این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد همینطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد. 💠 همچنین می‌دانستم که مانند بقیه موارد این هم واقعی است، اما دوست داشتم حسینیه که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم به آن پیرمرد گفتم فلانی را یادتان هست؟ همون که چهار سال پیش مرحوم شد، 🔹️گفت: بله خدا نور به قبرش بباره، چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا، کار خیر می کرد آدم درستی بود، مثل حاجی کم پیدا میشود. 🔹️ گفتم بله اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد ؟ حسینیه؟ گفت: نمی دانم ولی فلانی خیلی با او رفیق بود. حتما خبر دارد ، الان هم داخل مسجد نشسته. ✅️ بعد از نماز سراغ همان شخصی رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم، این بنده خدا چیزی وقف کرده؟ پیرمرد گفت خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی خبردار شود، اما چون از دنیا رفته به شما میگویم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخ
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت این حسینیه رو میبینی که اینجا ساخته شده ، همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد. نمیدونی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. 🔹️ الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و ملحقش میکنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر شود. 🔸️ من بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم . بعد از نماز سری به حسینیه زدم و برگشتم. من پس از اطمینان از صحت مطلب از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلیش بخشیدم. 🔹️ شب با همسرم صحبت می کردیم، خیلی از مواردی که برای من پیش آمده، باورکردنی نبود. 🔸️با لبخند به خانمم گفتم اون لحظه آخر به من گفتند : به خاطر دعاهای همسر و دختری که توی راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم این هم یک نشانه است ، اگر این بچه دختر بود معلوم میشه که تمام این ماجراها صحیح بوده . در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. 🔴 اما جدای از این موارد تنها چیزی که پس از بازگشت ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چندسال مرا اذیت میکرد، ترس از حضور در قبرستان بود. من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. ⚡️اما این مسئله اصلاً در کنار مزار شهدا اتفاق نمی‌افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنویت در وجود انسان ها پخش می شد. لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان میشدم. ♨️ اما نتیجه مهم دیگری که را باید اشاره کنم این است که من در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود، مشاهده کردم . به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده، من اکنون در وقت‌های اضافه هستم. ✅️ اما به من گفتند: مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانتان می‌گذاری، جزو عمر شما محسوب نمی شود، همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند ، یا زیارت اهل بیت علیهم السلام هستید، جزو این مقدار عمر شما حساب نمی شود. ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت این حسینیه رو میبینی که
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻دیگر یقین نداشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت می کردم. 🔹️ برای همین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره میدیدم، یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید، ملاقات می کنم. هیجان عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم. 🔸️ میخواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ... من یک شهید را که به زودی به ملاقات الهی میرفت میدیدم. ❓️ اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟ ⚡️چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهر ۱۳۹۴ بود ، که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام کنند. 🕊 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد. آنها را که فکرش را می‌کردم همگی ثبت نام کردند. من با پیگیری بسیار توفیق یافتم و همراه آنها پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. 🔴 آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می شد . نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد. چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست ها با ترکیه قطع شد . محاصره شهر حلب کامل شد. 💠 مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. دیگر هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم. 🌟 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی ، چه جایگاهی دارند . لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🔸️کارهای انجام دادن وصیت نامه و مسائلی که فکر می کردم باید جبران کنم، آماده شد. آماده رفتن شدم. به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم. با رفتن من موافقت نمی شد و اما با یاری خدا تمام کارها حل شد. ✅️ ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد ، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد، یعنی خیلی مراقبت از اعمال انجام میدادم تا خدای نکرده دل کسی رو نرنجانم ،حق الناس بر گردن من نماند . دیگر از آن شوخی‌ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻دیگر یقین نداشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روز
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم. یکی از آنها گفت شنیدم شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید و... 🔸️خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم، اما قبول نکردم. من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند. لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم. ⚡️جواد محمدی ، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، برادر کاظمی ، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی و... در کنار هم بودیم آنها مرا به یکی از اتاقهای مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنید. 🔹️ من هم کمی از ماجرا را گفتم . رفقای من خیلی منقلب شدند، خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در یکی از عملیات ها حضور داشتم. در این عملیات من مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم. 🔴 هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم. کسی نمی توانست به من نزدیک شود. شهادتین را گفتم. در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. 🔸️ در این شرایط بحرانی عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم گفتم چرا اینکارو کردید ؟ ممکن بود همه ما را بزنند . جواد محمدی گفت تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیده ای... 💠 چند روز بعد باز این افراد در جلسه خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفری از شما فردا شهید می شوید. ✴️ سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد. با نگاه های خود التماس می کردند که من سکوت نکنم. ✅️ حال آنها در آن جلسه قابل توصیف نبود . من تمام آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع این ها نباشم ، اما نه ان‌شاءالله که هستم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب دادم. در آخر گفت چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد می‌خورد؟ 🌕 گفتم: بعد از اهمیت به نماز با نیت الهی و خالصانه هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید. 🔴 روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بود که برای غربی ها خوراک خوبی ایجاد شد. خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. 💠 جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می‌کند، از دنیا می‌رود و میگویند شهید شد. ♨️ خیلی آروم گفتم: آقا جواد من مرگ این آقا را دیدم. او در همین سال‌ها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمی توانند برایش انجام دهند. حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. 🔹️ چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم رو حسابی برای شهادت آماده کردم . من آرپیچی را برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند، قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره. احتمالاً با تمام این افراد همگی با هم شهید می شویم. 🔸️ نیمه های شب هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند. 🔹️ او کارها را پیگیری می‌کرد . سریع پیش من آمد و گفت الان داریم می رویم برای عملیات خیلی حساسیت منطقه بالاست. او می خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند. ⚡️من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می شوند. از جمله بیشتر دوستانی که باهم بودیم. من هم می خواهم با آنها باشم، بلکه به خاطر آنها ما هم توفیق داشته باشیم. 🔹️ دستور حرکت صادر شد. من از ساعت ها قبل آماده بودم، سرستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل میخواستم اولین نفر باشم که پرواز میکند. ✴️ هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد. خیلی جدی گفت: سوار شو، باید از یک طرف دیگر خط شکن محور باشی. ✅️ باید حرفش را قبول می کردم. من هم خوشحال سوار موتور جواد محمدی شدم. ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت پیاده شو زود باش... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب دادم. در آخر گفت چه
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 جواد داد زد: سید یحیی بیا سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد. به جواد گفتم: اینجا کجاست؟ خط کجاست ؟ نیروها کجایند؟ جواد هم گفت: این آرپیچی را بگیر برو بالای تپه. بچه ها تو را توجیه می کنند. 🔹️ رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم! از چند نفری که در سنگر حضور داشتند پرسیدم چیکار کنیم؟ خط دشمن کجاست؟ یکی از آنها گفت بگیر بشین اینجا خط پدافندی است . باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم. 🔸️ تازه فهمیدم که جواد محمدی چه کرده. روز بعد عملیات تمام شد و جواد محمدی را دیدم. با عصبانیت گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه. برای چی من را بردی پشت خط؟ 🔹️ او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نباید شهید شوی. باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است. مردم معاد را فراموش کرده‌اند. برای همین تو را جایی بردم که از خط دور باشی. ⚡️ اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سرستون قرار گرفتند، اولین شهدا بودند. بعد از مدتی شاهسنایی و عبدالمهدی کاظمی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که باهم بودیم، همگی پر کشیدند و رفتند. درست همانطور که قبلاً دیده بودم. 🕊 جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند . و من با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم و حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می دهد... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 جواد داد زد: سید یحیی بیا سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در در قیامت 🔻 مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خیلی خراب بود . من تا نزدیکی شهادت رفتم، اما خودم می دانستم که چرا شهادت را از دست دادم! ♨️ به من گفته بودند که هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند، را عقب می اندازد. 🔥 روزی که عازم سوریه بودیم پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود. چند دختر جوان با لباس های بسیار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم. هرچه میخواستم حواس خودم را پرت کنم انگار نمیشد. اما دیگر دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد. ⚡️ این دختران دوباره در مقابل هم قرار گرفتند. نمیدانم شاید فکر کرده بودند، من هم مسافر آنتالیا هستم. هر چه بود گویی ایمان من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند، تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. با اینکه در مقابل عشوه های آنان هیچ حرف و هیچ عکس العملی انجام ندادم اما متاسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم. 🔹️ در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر را می شناختم که آنها را جزو شهدا دیدم. میدانستم آنها نیز شهید خواهد شد. 💠 یکی از آنها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود. ✅️ در جریان شهادت رفقایمان، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ایران برگشت. من با خودم فکر می‌کردم که علی به زودی شهید خواهد شد، اما چگونه و کجا؟! ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در در قیامت 🔻 مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حر
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم، اسماعیل کرمی بود. او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند، مشاهده کردم. ⚡️ من و اسماعیل خیلی با هم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۱۳۹۷ به دیدنم آمد. ساعتی با هم صحبت کردیم و خداحافظی کرد و گفت: قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود. 🔹️رفقای ما عازم آزاد سیستان و بلوچستان شدند. مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه‌ای است که دوستان پاسدار برای ماموریت به آنجا اعزام می‌شدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سیستان است. با خودم گفتم نکند باب شهادت از آن جا برای او باز شود؟! 🔸️سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضور هم صادر نشد. ♨️ مدتی گذشت، با رفقا در ارتباط بودم، اما در نتوانستم آنها را همراهی کنم. در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد. خبر خیلی کوتاه بود اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد. 🔥 یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود، به شهادت می‌رساند. 🕊 سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد لیست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم، اسماعیل
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 وقتی با آن صحبت میکردم توصیفات جالبی از آن سوی هستی داشت و اشاره میکرد که بسیاری از مشکلات شما با توکل به خدا و درخواست از شهدا برطرف می گردد. 💎 مقام شهادت آنقدر پیشگاه خداوند با عظمت است که تا وارد برزخ نشوید، متوجه نمی شوید. در این مدت عمر با اخلاص و بندگی کنید و به بندگان خداوند خدمت کنید و دعا کنید مرگ شما هم شهادت باشد. 🦋 بعد گفت اینجا بهشتیان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهل بیت علیهم السلام حلقه می زنند و از وجود نورانی آنها استفاده می کنند. ⁉️ من از نعمت های بهشت که برای شهدا سوال کردم. از قصر ها و حوری ها و... گفت: تمام نعمت ها زیبا است اما اگر لذت حضور در جمع اهل بیت علیه السلام را درک کنید، لحظه ای حاضر به ترک محضر آنها نخواهید بود. من دیده ام که برخی از شهدا تا کنون سراغ حوری های بهشتی نرفته‌اند از بس که مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد علیهم السلام شده اند. ✅️ صحبت های من با ایشان تمام شد، اما این نکته که زیبایی جمال نورانی اهل بیت علیهم السلام با حوری ها قابل مقایسه نیست را در ماجرای عجیبی درک کردم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 وقتی با آن صحبت میکردم توصیفات جالبی از آن سوی هستی داشت و اش
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 در دوران نوجوانی و زمانی که در بسیج مسجد محل فعال بودم، شبها در قبرستان محل که پشت مسجد قرار داشت، رفت و آمد داشتیم. 🔹️ ما طبق عادت نوجوانی برخی شبها به داخل قبر های خالی می رفتیم و رفقا را می ترساندیم . اما یک شب ماجرای عجیبی پیش آمد! من داخل یک قبر رفتم، یکباره متوجه شدم دیواره قبر کناری فرو ریخته و سنگ لحدهای قبر پیداست. 🔸️ من در تاریکی از حفره ایجاد شده به آن قبر نگاه کردم. اسکلت یک انسان پیدا بود. از نشانه های روی قبر فهمیدم که آنجا قبر یک خانم است. ♨️ همان لحظه یکی از دوستانم رسید و وارد قبر شد. می خواست اسکلت های مرده را بردارد. هرچی باهاش صحبت کردم که این کار را نکن قبول نکرد. من از اونجا رفتم، لحظاتی بعد صدای جیغ دوستم را شنیدم. نفهمیدم چه دیده بود که از ترس اینگونه فریاد زد. 🔹️ من او را بیرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم. به هر طریقی بود قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ریختن خاک قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. ⚡️ در آن سوی هستی و درست زمانی که این ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد، قبری که پوشاندی مربوط به یک زن مومن و باتقوا بود، به خاطر این عمل و دعای آن زن، چندین حوریه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. 🌕 همان لحظه وجود نورانی اهل بیت علیهم السلام در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش دیدار این چهره های نورانی شدم. از طرفی چهره زیبای آن حوریه ها را نیز به من نشان دادند، اما زیبایی جمال نورانی اهل بیت علیهم السلام کجا و چهره حوری های بهشتی؟! ✅️ من در آنجا هیچ چیزی به زیبایی جمال اهل بیت علیهم السلام ندیدم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 در دوران نوجوانی و زمانی که در بسیج مسجد محل فعال بودم، شبها
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 اما نکته مهمی که در آنجا فهمیدم و بسیار با ارزش بود این که توفیق شهادت نصیب هرکسی نمی شود... انسان بااخلاصی که بتواند از تمام تعلقات دنیایی دل بکند، لیاقت شهادت می‌یابد. شهادت یک اتفاق نیست. یک انتخاب است. یک انتخاب آگاهانه که برای آن باید تمام تعلقات را از خود دور کرد. 💠 مثالی بزنم تا بهتر متوجه شوید. همان شبی که با دوستانم در سوریه دور هم جمع بودیم و گفتم چه کسانی شهید می شوند، به یکی از رفقا هم تاکید کردم که فردا با دیگر رفقا شهید می شوی. 🔹️ روز بعد در حین عملیات، تانک نیروهای ما مورد هدف قرار گرفت و سجاد و سیدیحیی در همان زمان به شهادت رسیدند. درست در کنار همین تانک، آن دوست ما قرار داشت که من شهادت او را دیده بودم، اما این دوست ما زنده ماند و در زیر بارش سنگین رگبار نیروهای داعش توانست به عقب بیاید! 🔴 من خیلی تعجب کردم یعنی اشتباه دیده بودم؟! دو سه سال از این ماجرا گذشت. یک روز در محل کار بودم که این بنده خدا به دیدنم آمد. پس از کمی حال و احوال شروع به صحبت کرد و گفت خیلی پشیمانم. خیلی. با تعجب گفتم از چی پشیمانی؟ ♨️ گفت یادته تو سوریه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز وقتی که تانک ما مورد هدف قرار گرفت، به داخل یک چاله کوچک پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تیررس دشمن بودیم. ⚡️ یقین داشتم که الان شهید می‌شوم. باور کن من دیدم که رفقایم به آسمان رفتند. اما همون لحظه فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند، دیدم نمی توانم از آنها دل بکنم. 🌕 در درونم حضرت زینب سلام الله علیها و عرض کردم: خانم جان من لیاقت دفاع از حرم شما را ندارم. من می خواهم پیش فرزندانم برگردم. خواهش می کنم... 🔹️ هنوز این حرف های من تمام نشده بود که حس کردم یک نیروی غیبی به یاری من آمد و دستی زیر سر من را گرفت و مرا از چاله بیرون آورد. اونجا رگبار تیربار دشمن قطع نمی شد. 🔸️ من به سمت عقب میرفتم و صدای گلوله ها که از کنار گوشم رد میشد را می‌شنیدم، بدون اینکه حتی یک گلوله یا ترکش به من اصابت کند، گویی آن نیروی غیبی مرا محافظت کرد تا به عقب آمدم. ✅️ اما حالا خیلی پشیمانم... نمی دانم چرا در آن لحظه این حرف ها را زدم. توفیق شهادت همیشه به سراغ انسان نمی آید... او می گفت و همینطور اشک می ریخت... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 اما نکته مهمی که در آنجا فهمیدم و بسیار با ارزش بود این که تو
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 درست همین توصیفات را یکی دیگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او می‌گفت وقتی تیر خوردم و به زمین افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. ⚡️ یک دلم می گفت برو اما با خودم گفتم خانم من خیلی تنهاست حیف است که در جوانی بیوه شود. من خیلی او را دوست دارم... 🔴 همین که تعلل کردم و جواب ندادم یکباره دیدم به سمت پایین پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست همان لحظه پیکرهای شهدا را که من همراه آنها بودم، از ماشین به داخل بیمارستان بردند، که متوجه زنده بودن من شدند و... 🔹️ شبیه به این روایت را یکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت و می گفت همین که انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهید به آسمان رفتم و در آنجا دیدم که رفقای من از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائک بدون حساب وارد بهشت می شدند. ♨️ نوبت من رسید گفتند: آیا دوست داری همراه آنها بروی؟ گفتم بله، اما یکباره یاد زن و فرزندان افتادم. محبت آنها یکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بیرون کردند. 🔸️ من بلافاصله به درون بدن منتقل شدم. حالا چقدر افسوس می خورم چرا من غفلت کردم؟ ⁉️ مگر خداوند خودش یاور بازماندگان شهدا نیست؟ ✅️ من خیلی اشتباه کردم، ولی یقین پیدا کردم که شهادت توفیقی است که نصیب همه نمی شود... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 درست همین توصیفات را یکی دیگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 این مطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم بنده راهی مرزهای شرقی شدم. 🔹️ مدتی را در پاسگاه های مرزهای شرقی حضور داشتم، اما خبری از شهادت نشد. در آن جا مطالبی دیدم که خاطرات ماجراهای سه دقیقه برای من تداعی می شد. 🔸️ یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند. با دیدن آنها حالم تغییر کرد. من هر دوی آن‌ها را دیده بودم که بدون حساب و در جمله شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند. ♨️ برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم نام هردوی شما محمد هست؟ آنها تایید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم. 🔹️ از شرق کشور برگشتم من در اداره مشغول به کار شدم با حسرتی که غیر قابل باور است. ⚡️ یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام کردم. 🔸️ خیلی چهره آنها برایم آشنا بود، به نفر اول گفتم: من نمی‌دانم شما را کجا دیدم ولی خیلی برای من آشنا هستید، میتوانم فامیلی شما را بپرسم؟ 🔹️ نفر اول خودش را معرفی کرد تا نام ایشان را شنیدم رنگ از چهره ام پرید. یاد خاطرات اتاق عمل و... برایم تداعی شد. بلافاصله به دوست کناری او گفتم: نام شما هم باید حسین آقا باشه؟ ✅️ او هم تأیید کرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را می شناسم، اما من که حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی کردم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 این مطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم بنده راهی مرزه
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار رو باهم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند. هر دو با هم شهید شدند. در حالی که در زمان شهادت مسئولیت داشتند. 🔹️ باز به ذهن خودم مراجعه کردم چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند. 🔸️ پنج نفر دیگر از بچه‌های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند. اما عروج آنها را با هم دیده بودم . آن پنج نفر باهم به شهادت میرسند. چند نفر را در خارج اداره دیدم که آنها هم... ⚡️ هرچند ماجرای سه دقیقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من خیلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نمی‌کنم. 💠 اما خیلی از موارد را سال ها پس از آن واقعه در شرایط و زمان های مختلف به یاد می آورم. چند روز قبل در محل کار نشسته بودم، چاپ اول کتاب سه دقیقه در قیامت انجام شده بود . یکی از مسئولین از تهران برای بازرسی اداره ما آمد. 🔸️ همین که وارد اتاق ما شد سلام کرد و پشت میز آمد و مشغول روبوسی شدیم. مرا به اسم صدا کرد و گفت چطوری برادر؟! 🔹️ من که هنوز او را به خاطر نیاورده بودم. گفتم: الحمدلله .گفت ظاهرا مرا نشناختی. ده سال قبل در فلان اداره برای مدت کوتاهی با شما همکار بودم. من کتاب سه دقیقه در قیامت را که خواندم، حدس زدم که ماجرای شما باشد درسته؟ 🔸️ گفتم بله و کمی صحبت کردیم. ایشان گفت: یکی از بستگان من با خواندن این کتاب خیلی متحول شده و چند میلیون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بیت المال کلی پول پرداخت کرده. بعد از صحبت های معمولی ایشان رفت و من مشغول فکر بودم که او را کجا دیدم. ✅️ یکباره یادم آمد او هم جزو کسانی بود که از کنار من عبور کرده و بی حساب وارد بهشت شد. او هم شهید می شود. دیدن هر روز این دوستان بر حسرت من می افزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت نباشد... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار رو باهم دیدم که وارد ب
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 کتاب سه دقیقه در قیامت چاپ و با یاری خدا با اقبال مردم روبه‌رو شد. استقبال مردم از این کتاب خیلی خوب بود و افراد بسیاری خبر می دادند که این کتاب تاثیر فراوانی روی آنها داشته. 🔹️ بارها در جلسات و یا در برخورد با برخی دوستان این کتاب به من هدیه داده می‌شد. آنها من را که راوی کتاب بودم، نمی شناختند و من از اینکه این کتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده ، بسیار خوشحال بودم. ♨️ یک روز صبح طبق روال همیشه از مسیر بزرگراه به سوی محل کار می رفتم. 🔸️ یک خانم خیلی بد حجاب کنار بزرگراه ایستاده و منتظر تاکسی بود از دور او را دیدم که دست تکان میداد. بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همین توقف کردم و خانم سوار شد. 🔹️ بی مقدمه سلام کرد و گفت: می‌خواهم بروم بیمارستان . من پزشک بیمارستان هستم. امروز صبح ماشینم روشن نشد. شما مسیرتان کجاست؟ 🔸️ گفتم: محل کار من نزدیک همان بیمارستان است. شما را می رسانم. آن روز تعدادی کتاب سه دقیقه در قیامت روی صندلی عقب بود. 🔹️ این خانوم یکی از کتاب ها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشید اجازه نگرفتم، میتونم این کتاب را بخوانم؟ ⚡️ گفتم کتاب را بردارید، هدیه برای شما. به شرطی که بخوانید. تشکر کرد و دقایقی بعد در مقابل در بیمارستان توقف کردم. خیلی تشکر کرد و پیاده شد. ✅️ من هم همینطور مراقب اطراف خودم بودم که همکاران من، ما را در این وضعیت نبینند، کافی بود که خانم را با این تیپ و قیافه در ماشین من ببینند و... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 کتاب سه دقیقه در قیامت چاپ و با یاری خدا با اقبال مردم روبه‌ر
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 چند ماه گذشت و من هم این ماجرا را فراموش کردم. تا اینکه یک روز عصر وقتی ساعت کاری تمام شد، طبق روال همیشه سوار ماشین شدم و از درب اصلی اداره بیرون آمدم. 🔹️ همین که خواستم وارد خیابان اصلی شدم، دیدم یک خانم چادری از پیاده رو وارد خیابان شد و دست تکان داد. توقف کردم ایشان را نشناختم ولی ظاهرا او مرا خوب می شناخت! 🔸️ شیشه را پایین کشیدم جلوتر آمد و سلام کرد و گفت: من را شناختید ؟ خانم جوانی بود سرم را پایین گرفتم و گفتم: شرمنده خیر. 🔹️ گفت: خانم دکتری هستم که چند ماه پیش یک روز صبح لطف کردید و مرا را به بیمارستان رساندید، چند دقیقه با شما کار دارم . 🔸️ گفتم بله حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفی شاید خیلی هم خوب نبود که یک خانم غریبه آن هم در جلوی اداره وارد ماشین شود. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و در کنار پیاده رو در حالی که سرم پایین بود به سخنانش گوش کردم. 🔹️گفت: اول از همه باید سوال کنم که شما راوی کتاب سه دقیقه هستید؟ همان کتابی که آن روز به من هدیه دادید. درسته؟ 🔸️ می خواستم جواب ندهم ولی خیلی اصرار کرد. گفتم بله، بفرمایید در خدمتم. گفت خدا را شکر خیلی جستجو کردم. از مطالبی کتاب و از مسیری که آن روز آمدید، حدس زدم که شما اینجا کار میکنید. از همکارانتان پیگیری کردم الان هم یکی دو ساعته توی خیابان ایستاده و منتظر شما هستم. 🔹️ گفتم با من چه کار دارید؟ گفت: این کتاب روال زندگی ام را به هم ریخت. خیلی مرا در موضوع معاد به فکر فرو برد. اینکه یک روزی این دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پیر می شوم و خواهم رفت جواب خداوند را چه بدهم؟ 🔴 درسته که مسائل دینی را رعایت نمی کردم، اما در یک خانواده معتقد بزرگ شدم. یک هفته بعد از خواندن این کتاب خیلی در تنهایی خودم فکر کردم تصمیم جدی گرفتم که توبه کنم... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 چند ماه گذشت و من هم این ماجرا را فراموش کردم. تا اینکه یک رو
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 من نمی توانم گناهانم را بگویم، اما واقعاً تصمیم گرفتم که تمام کارهای گذشته ام را ترک کنم. درست همان روز که تصمیم گرفتم تصادف وحشتناکی صورت گرفت، من مرگ را به چشم خودم دیدم. 🔥 من کاملاً مشاهده کردم که روح از بدنم جدا خارج شد، اما مثل شما ملک الموت مهربان و بهشت و زیبایی ها را ندیدم... ♨️ دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند. هیچکس با من مهربان نبود، من آتش را دیدم. حتی دستبندی به من زدند که شعله ور بود... 🔴 اما یکباره داد زدم، من که امروز توبه کردم، من واقعا نیت کردم که کارهای گذشته را تکرار نکنم. یکی از دو مأموری که در کنارم بود گفت: بله از شما قبول می‌کنیم، شما واقعا توبه کردی و خدا توبه پذیر است. ❓️ تمام کارهای زشت شما پاک شده، اما حق الناس را چه می کنی؟ ⚡️ گفتم من با تمام بدی ها خیلی مراقب بودم که حق کسی را در زندگی ام وارد نکنم . حتی در محل کار بیشتر می‌ماندم تا مشکلی نباشد ، تمام بیماران از من راضی هستند و... ✴️ آن فرشته گفت بله درست می‌گویی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند که به آنها در زمینه حق الناس بدهکار هستی. وقتی تعجب من را دید ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره زیبا اعطا کرد اما در مدت زندگی، شما چه کردی؟ ❌️ با لباس های تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحیح از خانه بیرون می آمدی. این تعداد از مردان با دیدن شما دچار مشکلات مختلف شدند. ⚠️ بسیاری از آنها همسرانشان به زیبایی شما نبودند و زمینه اختلاف بین زن و شوهر ها شدی. برخی از مردان جوان که همکار و بیمار شما بودند با دیدن زیبایی شما به گناه افتادند و... 🚫 گفتم: خب آنها چشمانشان را حفظ می کردند و نگاه نمی کردند. ✅️ به من جواب داد: شما اگر پوشش و حریم ها و حجاب را رعایت می کردید و آنها به شما نگاه می‌کردند ، دیگر گناهی برای شما نبود . چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده که چشمانتان را حفظ کنید... ... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯
عاشقانه ای با خدا
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 من نمی توانم گناهانم را بگویم، اما واقعاً تصمیم گرفتم که تمام
❇️ بازخوانی کتاب سه دقیقه در قیامت 🔻 اما اکنون به دلیل عدم رعایت دستور خداوند در زمینه حجاب در گناه آنان شریک هستی. 🔥 تو باعث این مشکلات شدی و این کار از بین بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است و آرامش زندگی آنها را گرفتی و این حق الناس است و به واسطه حق الناس این هزار و صد نفر در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تک تک آنها به برزخ بیایند و بتوانی از آنها رضایت بگیری. 🔹️ این خانوم ادامه داد: هیچ دفاعی نمی توانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند قبول کردم. ♨️ بعد مرا به سمت محل عذاب بردند، من آنچه که از عذاب و آتش جهنم توصیف شده را کامل مشاهده کردم... ⚡️ درست در زمانی که قرار بود وارد عذاب شوم، یکباره یاد کتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم. 🌟 همان جا فریاد زدم و گفتم: خدایا به حق مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها به من فرصت جبران بده خدا... 💠 تا این جمله را گفتم ، گویی به داخل بدنم پرتاب شدم. با بازگشت علایم حیاتی مرا به بیمارستان منتقل کردند و اکنون بعد از چند ماه بهبودی کامل پیدا کردم. 🔴 اما فقط یک نشانه از آن چند لحظه بر روی بدن باقی مانده. دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم مچ دستانم میسوخت. هنوز این مشکل من برطرف نشده. 🔥 دستان من با حلقه از آتش سوخته و هنوز جای تاول های آن روی مچ من باقی است. فکر می کنم خدا می خواست که من آن لحظات را فراموش نکنم. ✴️ من به توبه ام وفادار ماندم گناهان گذشته ام را ترک کردم، نماز ها را شروع کردم و نمازهای قضا را میخوانم. ⚠️ ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما کشانده این است که مرا یاری کنید من چطور این هزار و صد نفر را پیدا کنم؟ چطور از آنها حلالیت بطلبم؟ ✅️ این خانم حرف های آخرش را با بغض و گریه تکرار کرد، من هم هیچ راه حلی به ذهنم نرسید، جز اینکه یکی از علمای ربانی را به ایشان معرفی کنم... https://eitaa.com/joinchat/3346071849Ccef539ba16 ╰━✧❁🍃🕊🌸🕊🍃✧❁━╯