°•گــــمنــامی•°
#پارت_سوم
اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آوری خاطرات
شهيد هادی بوديم. شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از
بچه های مسجد موسی ابن جعفر 7 چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند.
سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفنی، قرار ملاقات گذاشتيم. سيد علی
مصطفوی و دوست صمیمی او، هادی ذوالفقاری، با يك كيف پر از كاغذ آمدند.
سيد علی را از قبل ميشناختم؛ مسئول فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه
فعاليت ميكرد. اما هادی را برای اولين بار ميديدم.
آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد
هم درباره ی شخصيت شهيد ابراهيم هادی صحبت كرديم.
در اين مدت هادی ذوالفقاری ساكت بود. در پايان صحبت های سيد علی،
رو به من كرد و گفت: شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبی رو بگم؟
گفتم: بفرماييد.
هادي با همان چهره ی با حيا و دوست داشتنی گفت: قبل از ما و شما چند
نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادی رفتند، اما هيچ كدام به چاپ
كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد
مطرح كنند.
بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش می کردم ادامه داد:
#کپی_حرام🚫
*@shidegomnam*