🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه
👲🏿جاسوس استرالیا!!
👱🏻♂️ حالت و سکوت هادی روی اونها هم تأثیر گذاشت!
- این حرف ها غیبته... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید...
- غیبت چیه؟...
اگر نفوذی باشه چی؟ ...
کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف، خودشون رو جا کردن اینجا... یا خواستن واردش بشن؟!
کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟!
👱🏻♂️ سرش رو بالا آورد:
👌🏻 اگر نفوذی باشه غیبت نیست، اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم، خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم!
اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره.
🇮🇷 مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه، من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم کوین چنین آدمی نیست!
👥👤 چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن.
👲🏿هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیر ایرانی... این قدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه!
🗯 اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود!
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید؛ باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید.
این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده...
باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید، من و شما موظفیم با رفتار و عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم، بقیه اش با خداست...
‼️حرف های هادی برام عجیب بود! ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟!
💬 این حرف ها همه اش شعار بود، اون یه پسر سفید و بور بود، از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده، در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم.
☀️🌌 روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم.
👲🏿هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره، اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم، اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... .
🗓چند روز گذشت...
📚 من دوباره داشتم عربی می خوندم.
حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم، به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متأسف شدم.
بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم، برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم.
📖 داشت سمت خودش اصول می خوند، منم زیر چشمی بهش نگاه می کردم که... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
چند روز آخر اقامتش در #دمشق مکرر به زیارت #حضرت_رقیه(س) میرفت، شب آخر چند ساعت قبل از آن #انفجار هم به زیارت حضرت رقیه(س) رفته بود.
شاید هم #حاجت بیست و چند ساله اش را از دختر سه ساله #امام_حسین(ع) گرفت، در همان روزهای شهادت حضرت رقیه (س) #شهید شد.
#شهید_عماد_مغنیه
#سالروز_شهادت
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✍️ #چله_حدیث_کسا
روز5️⃣3️⃣
به نیابت از #شهید_عماد_مغنیه
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
@karbobalair_حدیث کسا.mp3
5.38M
🌷 #حدیث_شریف_ڪسا 🌷
🎤بانوای گرم:
✨حاج مهدی سلحشور
📌 #_چــلہ_حدیث_کسا؛
✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
✋حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ویژه ولادت حضرت فاطمه رهرا(سلام الله علیها)🌸
🔎 #لباس_عروس
👈 عروسی که با لباس کهنه به خانه شوهر رفت!
💠واقعاً چند نفر از ما حاضریم این کار رو بکنیم؟! حتی از ذهنمون هم نمی تونیم بگذرونیم...
🎤حجت الاسلام شیخ حسین #انصاریان
💠 @asheghaneruhollah
reyhane v hazarat zahra005.mp3
16.98M
🌺شادمانه ولادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)
من خدا را دارم میبینم زیر نور قشنگ مهتاب
من بهشت دارم میبینم زیر پای #مادر_ارباب
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
#حضرت_مادر
💠 @asheghaneruhollah
[WWW.MESBAH.INFO]Shab-Veladat-Hazrat-Zahra-1397[03].mp3
7.26M
🌺شادمانه ولادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)
#روز_مادر دل آرومه....
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
#حضرت_مادر
💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه 👲🏿جاسوس استرالیا!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه و یکم
👲🏿 غرور!
👀 زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ...
👱🏻♂️ مکث کوتاهی کرد...
❓مشکلی پیش اومده؟
👲🏿بدجور هول شدم و گفتم نه... و همزمان سرم رو در رد سؤالش تکان دادم ...
💥 اعصابم خورد شده بود...
لعنت به تو کوین... بهترین فرصت بود، چرا مثل آدم بهش نگفتی؟!
🗯 داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ...
- منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم... خندید ...
✋🏻 فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود!
- نخند... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد، هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه!
‼️جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین...
⌛️چند لحظه در سکوت مطلق گذشت...
- اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی...
- افتخار؟... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال می شی؟...
منتظر جوابش نشدم، پوزخندی زدم و گفتم:
☝🏿هر چند... چرا نباید خوشحال بشی؟... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابر قهرمان به کمک شون میری... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی... طرف مقابله...
- مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم...
📖 همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ...
ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ...
به چی فکر می کرد؛ نمی دونم...!
👲🏿اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ...
دوباره دفتر رو ازش بگیرم... اما ...
⌛️همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد... اونقدر که اصلاً حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم...
👲🏿 - لعنت به توی احمق ...
👱🏻♂️ سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد...
با دست بهش اشاره کردم و گفتم:
🚶🏿♂️با تو نبودم و بلند شدم از اتاق زدم بیرون... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه و دوم
👲🏿 شرم!
☀️ تابستان تموم شد، بچه ها تقریباً برگشته بودن، به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم!
‼️تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست!
📚 توی تمام درس ها کارم خوب بود، هرچند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود. اما مثل عربی نبود!
رسما توش به بن بست رسیده بودم، دیگه فایده نداشت، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی!
- اون دفتری که اون دفعه بهم دادی...
نگذاشت جمله ام تموم شه... سریع از جاش بلند شد...
👱🏻♂️ صبر کن الان میارم، بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد!
عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم، دفتر رو گرفتم و رفتم.
‼️واقعاً کمک بزرگی بود اما کلی سئوال جدید برام پیش اومد، دیگه هیچ چاره ای نداشتم... .
✍🏻 داشت قلمش رو می تراشید... یکی از تفریحاتش خطاطی بود.
من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه!
👀 یه کم زیرچشمی بهش نگاه کردم، عزمم رو جزم کردم، از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف!
👱🏻♂️ با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد!
‼️نگاهش خیلی خاص شده بود!
- من جزوه رو خوندم، ولی کلی سئوال دارم... مکث کوتاهی کردم... مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟
👱🏻♂️ خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد، دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت!
✋🏻 شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود.
👱🏻♂️ با دقت و جدیت به سؤال هام جواب می داد... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد، تدرسیش عالی بود، ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعاً برام سخت بود...
شدید احساس حقارت می کردم، حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
در شهر نشانه ای زتبلیغ تو نیست...!
😔 ای عشق ستاد انتخاباتت کو...!؟
🍃الَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✍️ #چله_حدیث_کسا
روز8️⃣3️⃣
هدیه به امام زمان(عج)
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحرگاه امروز؛ رونمایی از سنگ جدید مزار شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی توسط فرزندان.
لازم به ذکر است این سنگ، سنگِ سابق مرقد مطهر #امام_حسین(ع) است که از #کربلا به کرمان منتقل و پس از صیقل دادن بر روی مزار کار گذاشته شد.
#روحش_شاد_راهش_پر_رهرو
#سردار_دلها
💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و دوم 👲🏿 شرم! ☀️
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه و سوم
🌍 بدون مرز
👲🏿کم کم داشتم فراموش می کردم... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود، رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد.
💚 هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت.
👱🏻♂️ اون صبورانه با من برخورد می کرد، با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت و با همه متواضع بود.
👲🏿حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن... تفاوت قائل بشم.
مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود، برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم.
🚧 سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت.
⌛️با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد، این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها، این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم.
این حس غریب صمیمیت...
👲🏿💚👱🏻♂️دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد.
📚 اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد.
خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد!
📗 داستان های کوتاه اسلامی و بعد از اون، سرگذشت شهدا.
👲🏿من، کاملاً با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم، چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم.
‼️کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم.
👲🏿تغییر رفتار من شروع شد، تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن.
🇦🇫 اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن، هر چند هنوز نقص زیادی داشتم تا اینکه، آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست.
👱🏻♂️ هادی کلاً آدم خوش خوراکی بود، اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید، غذا هم قرمه سبزی!
🌭 وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم.
👱🏻♂️ هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود، یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت:
👱🏻♂️ ...بقیه اش رو نمی خوری؟
👲🏿 ...سری تکان دادم و گفتم:... نه... برق چشم هاش بیشتر شد... من بخورم؟
‼️ ...بدجور تعجب کردم، مثل برق گرفته ها سری تکان دادم، اشکالی نداره ولی... .
🍲 با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم!
👲🏿در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد، چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده، حتی یه بار ... یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم، حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد...
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه و چهارم
📿 رسم بندگی
👲🏿حال عجیبی داشتم، حسی که قابل وصف نبود، چیزی درون من شکسته شده بود، از درون می سوختم، روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد!
👁 تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود.
‼️احساس سرگشتگی عجیبی داشتم، تمام عمر از درون حس حقارت می کردم، هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد، از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن، بیشتر متنفر می شدم... .
🔥 هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم، اما به یک باره این حس در من شکست.
💚 برای اولین بار، قلبم به روی خدا باز شد، برای اولین بار، حس می کردم منم یک انسانم ...
برای اولین بار... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم.
🕋 وجودم رنگ خدا گرفته بود ...
🌃 یه گوشه خلوت پیدا کردم، ساعت ها بی اختیار گریه می کردم، از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... .
🌌 شب... بلند شدم و وضو گرفتم، در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم، به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم!
👥👤 بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن... اون نماز... اولین نماز من بود...
👲🏿برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود، من با قلبم خدا رو پذیرفتم.
💚 قلبی که عمری حس حقارت می کرد... خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود، حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم...
🕋 بندگی و تعظیم کردن، شرم آور نبود، من بزرگ شده بودم.
👱🏻♂️ همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود...
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
༻﷽༺
حرم فاطمہ با خاڪ نجف باید ساخٺ
وقف زهراسٺ نجف با همہے ذراتش
در زدن یا نزدن فرق ندارد اینجا
نیسٺ وابستہے سائل ڪرَم با لذاتش
#بہ_اسمٺ_قسم_توقلبم_حرم_دارے❤️
#یا_زهرا_س 🥀
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ ۹ سـوال از مــادر👆
..
حـتمــا گـوش کـنیـد خـیـلی زیـبـاسـت👌
.
🎤حجت الاسلام #دارسـتانی
#یا_زهرا_س 🥀
✅ @asheghaneruhollah
من اگر رای بیارم امسال
متحول شود از دم احوال
حال و حول همه را میسازم
نه که مجهول، که معلوم الحال
هر کجایی که عرب نی انداخت
غصه را میکنم آنجا ارسال
وضع ملت گل و بلبل بشود
عاری از عیب و بری از اشکال
همه تا خرخره دارند سرور
میشود بس که به ملت ادخال
مجلسم مجلس پاکی است، در آن
ذرهای نیست از آن قسم افعال
ریشه کن میشود از بیخ، فساد
خلق چون گوشت و کشور یخچال
تکخوری نیست مرامم اصلا
به عزیزان دهم از بیت المال
نزد قانون همگی یکسانند
پارتی نیست بگو یک مثقال
نیست دیگر پدری شرمنده
جیبها از برکت مالامال
بیش از این زحمتتان پس ندهم
نکنم وقت شما را اشغال
فعلا از من بپذیرید این را
هست از آنجا که به نیات اعمال
طرح و برنامه بماند بعدا
بگذریم از جدل و استدلال
وقت تبلیغ و شعار است الان
وقت قول است و از این جنس اقوال
فوق فوقش اگر اینگونه نشد
وعدههای من اگر شد پامال
دفعهی بعد به من رای دهید
میکنم نوبت بعدی دنبال
به همین صندوق آراء قسم
قصد من نیست خدایی اغفال
در سیاست، به خصوص ایرانی
هست اینگونه مسائل نرمال
✍️رضا احسانپور
✅ @asheghaneruhollah
♦️ثبت نام عمومی اردوی جهادی شهرستان جاسک بخش لیردف♦️
🔸زمینه فعالیت:
⛏ عمرانی
🩺 پزشکی و دندانپزشکی
📖 فرهنگی
📘 علمی_آموزشی
🔷 زمان:۲۵ اسفند ۱۳۹۸ تا ۷ فروردین ۱۳۹۹
🖥 لینک ثبت نام:
https://formafzar.com/form/wiuqy
🕰 مهلت ثبت نام: تا ۵اسفندماه
🔹کسب اطلاعات بیشتر برای ثبت نام عمومی:
09131705425
@jahadi_shahidkazemi
#فاستقم_کما_امرت #هرمزگان #جاسک #بخش_لیردف #ثبت_نام_عمومی #کنارتیم_هموطن #جهادگران #جهاد_سازندگی #اردوی_جهادی #رهبری_معظم_انقلاب #سیل #قرارگاه_جهادی_شهید_احمد_کاظمی #جهاد_ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 این دعواها برای خدا نیست!
#عاشقان_حضرت_روح_الله
✅ @asheghaneruhollah
#شش_گوشه
دلم عجیب تنگ یک گوشه از این شش گوشه است👆😭
خسته از دنیا و روزمرّگیهایش...
دلتنگِ حال و هوای کودکی...
دلزده از آشنا و غریبه و دوست...
پِیِ یک آرامشِ همیشگی...
دنبال یک گوشِ شنوا...
یک آغوشِ امن...
یک گوشهی دنج...
یک لحظه نَفَسکشیدن؛
بیچون و چرا...
و هایهای...
اشک ریختن؛
کجا بهتر از حرم؟!
کجا بهتر از کنجِ دنجِ ششگوشه؟!
کجا بهتر از کربلا؟!
...
حرمت...
اَمنترین جای جهان است!
...
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شش_گوشه دلم عجیب تنگ یک گوشه از این شش گوشه است👆😭 خسته از دنیا و روزمرّگیهایش... دلتنگِ حال و ه
Kermanshahi-KhialeKarbala.mp3
6.79M
👌برا اونهایی که عجیب در این روزها #دلتنگ_کربلا شده اند .......
#چشماتو_ببند
خیال کن الان #کربلایی 😭😭
چشماتو ببند
اگر گذاشت گریه ی بی امونت
#چایی_عراقی بخور نوش جونت....
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
⭕️نوحه احساسی شنیدنی
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پنجاه و چهارم 📿 رسم بند
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه و پنجم
🕯گرمای عشق
👲🏿 رفتم توی صف نماز ایستادم، همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن، بی توجه به همه شون، اولین نماز من شروع شد.
✋🏿 از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم، روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم.
💦 دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت، اولین رکوع من و اولین سجده های من...
📿 نماز به سلام رسید، الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر...
💚 با هر الله اکبر، قلبم آرام می شد، با هر الله اکبر وجودم سکوت عمیقی می کرد.
👲🏿آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود، چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم.
💧بی اختیار رفتم سجده... بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم اشک می ریختم، از درون احساس عزت و قدرت می کردم.
👤 با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم، سر از سجده که برداشتم، دست آشنایی به سمتم بلند شد:
✋🏻 قبول باشه...
👱🏻♂️ تازه متوجه هادی شدم، تمام مدت کنار من بود.
اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود، لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد، دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم.
✋🏻 دستش رو بلند کرد، بوسید و به پیشانیش زد.
👤امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد.
🛌 اون شب تا صبح خوابم نبرد، حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم.
🕋 حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن، فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم.
🌌 حس آرامش، وجودم رو پر کرد، تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد.
💬👲🏿 تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم، حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم!
خدا رو میشه با عقل ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت.
‼️در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند...
🕋 تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود.
💚 این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد.
🕋 من با عقل دنبال اسلام اومده بودم ...
با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم، اما این عقل با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم ...
👲🏿فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد، اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست.
👥👤 چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند، ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد.
👲🏿به رسم استاد و شاگردی، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه!
👱🏻♂️ هادی بدجور خجالت کشید...
- چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن...
- بهم یاد بده هادی، مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده، توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن.
استاد من باش...
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجاه و ششم
❤️ اسم کربلایی من
👱🏻♂️ هادی خیلی خجالت کشید.
سرش رو انداخت پایین:
✋🏻 من چیزی بلد نیستم، فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم.
📒 بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد، نشست کنارم.
- من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم.
📒 دفترش سه بخش بود؛
✍🏻 اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد،
✍🏻 دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد،
✍🏻 سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد.
👌🏻 به طور خلاصه؛
🔅بخش اول، نقد خودش بود،
🔅دومی، برنامه اصلاحی،
🔅و سومی، نقد عملکردش.
- من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم و چله گرفتم...
❗️اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه اما به مرور این چله گرفتن ها عادی شد، فقط نباید از شکست بترسی.
👲🏿خندیدم ... من مرد روزهای سختم، از انجام کارهای سخت نمی ترسم.
👱🏻♂️ چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد.
👲🏿خنده ام گرفت، چی شده؟
❓چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟
👱🏻♂️ دوباره خندید، حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ همیشه بخند و زد روی شونه ام و بلند شد.
🗯 یهو یه چیزی به ذهنم رسید!
❓هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟... منم یه اسم اسلامی می خوام!
👱🏻♂️❗️حالتش عجیب شد، تا حالا اونطوری ندیده بودمش.
بدون اینکه جواب سئوال اولم رو بده، یهو خندید و گفت:
✋🏻 یه اسم عالی برات سراغ دارم، امیدوارم خوشت بیاد.
‼️حسابی کنجکاویم تحریک شد، هم اینکه چرا جواب سئوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد، هم سر اسم.
- پیشنهادت چیه؟
- جَون! ... [حرف ج را با فتحه بخوانید]
- جون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم!!
- اسم غلام سیاه پوست امام حسینه... این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده و همه مسخره اش می کردن.
توی صحرای کربلا... وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری، به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه:
✋🏿 به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره ...
امام هم در حقش دعا می کنن، الان هم یکی از ۷۲ تن شهید کربلاست... تو وجه اشتراک زیادی با جون داری!
👲🏿سرم رو انداختم پایین، هم سیاهم، هم مفهوم فامیلم میشه راسو!
- ناراحت شدی؟
👲🏿 سرم رو آوردم بالا... چشم هاش نگران شده بود... نه... اتفاقا برای اولین بار خوشحالم... از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن!
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah